![]() |
|
آفتاب داشت بالا می آمد نوک قله در نخستین تابش خورشید درخشش غریبی داشت پیچیده در مس یا طلا. آن ها چهار نفر بودند. با چهره های جوان و شاداب. همزمان با بالا آمدن آفتاب به طرف کوه راه افتادند. اندام هائی ورزیده داشتند با کوله پشتی های سنگین. یکی از آنان که پیشاپیش همه بود گفت: «یک نفس تا قله خواهیم رفت!» آن که آخر بود گفت: «چه عجله ای در کار است کسی پشت سرمان نگذاشته» وسط راه آب گرم شابیل است می توانیم یک تنی به آب بزنیم و کمی خستگی در کنیم دو روز است که بی وقفه در حال رفتنیم!» نفز اول جواب داد: «ما که برای گردش نیامده ایم. باید قله را بزنیم و بر گردیم این تمرین برای روزهای سخت است.اگر این طور بود با گروه های کوهنوردی می آمدی!» نفر آخر اعتراضی نکرد وزیر لب شروع به خواندن سرودی کرد.
هنوز اندکی نرفته بودند که از پشت سر کسی صدایشان زد: «ای بچه هایم بایستید تا من هم هم راهتان شوم!» پیرمردی بود روستائی با صورتی لاغر و چشمانی درخشان و یک چوب دستی که دستمال غذایش را سر آن گره زده بود. پاهای بدون جورابش در آن چارق های سفید نخی حالت رقت باری به او می داد. همه ایستادند. «کجا با این عجله من را هم همراه خود به آن بالا می برید؟» سر گروه مکثی کرد به چهره پیر مرد خیره شد. معلوم بود که دلش نمی خواهد پیر مرد همراهشان باشد. فکر می کرد اسباب زحمت خواهد شد و مانع از حرکتشان. «پدر ما می خواهیم سریع برویم و بر گردیم و شما برایتان سخت است با ما همراه شدن. پشت سر ما گروه های دیگری حتما می آیند می توانید با آن ها بروید.» پیرمرد روی سنگی نشست وگفت: «رسم روزگار همین است من نیز روزی مثل شما از کوه مانند بز کوهی بالا می رفتم و حال شما می گوئید این پیرمرد سر بار ما خواهد شد. باشد بروید من همین جا می نشینم تا گروه دیگر بیاید. تنها رفتن را دوست ندارم دلم می خواست با شما جوانی کنم. به شما نشان بدهم که هنوز می توانم مانند شما تا بالای کوه بروم.» همه به یک دیگر نگاه کردند این در مرامشان نبود که پیر مردی را برنجانند. یکی شان گفت. «ما تمام عشقمان همین ها هستند .چه همسفری بهتر از این پیرمرد! خب حداقل تا شابیل همراهمان می کنیم.» همه قبول کردند سرگروه هم موافقت کرد. «پدر ما نمی توانیم ترا این جا تنها بگذاریم بخصوص که می دانیم در آن دستمالت نان خانگی و پنیر داری.» پیرمرد خنده بلندی کرد و گفت: «من که از اول می دانستم من را همراه خواهید برد من آدم ها را از دور می شناسم.» چوبش را به شانه انداخت و برخاست. «خوب بچه هایم می خواهید همین راه را مستقیم بروید یا این که من راه زیبا تری نشان بدهم؟آخر من مال همین اطرافم بزرگ شده همین کوه ودشت. می توانم تمام زیبائی سبلان را به شما نشان دهم بی آ نکه راهمان طولانی شود.» حال سوز صبحگاهی به نسیمی آرام مبدل شده بود بوی خوشی در هوا می پیچید. طوری که جان در نشئه ای زیبا فرو می رفت. «سرگروه گفت ما می خواهیم زود به قله برویم وبر گردیم.» پیرمرد خنده ای کرد و گفت:«من هم همین طور اما مگر می شود سبلان آمد و زیبائی های آن ندید؟ چند بار تا حالا سبلان آمده ای؟ آیا صخره هائی که عسل از آن ها جاری ست را دیده ای؟ هیچوقت این جا از چوپان ها شیر تازه دوشیده شده گرفته و خورده ای؟ اصلا از سبلان چه می دانی؟ می دانی پشت همین یال چشمه ای است که اگر از آب آن ننوشی معنی آب را نخواهی دانست! مرد می خواهم بیست سنگ کوچک از درون آن در آورد دستت یخ خواهد زد. بیائید از آب آن چشمه بنوشیم زیاد وقت نمی گیرد.» هیچ کس مخالفتی نکرد گوئی جادوگری جادویشان کرده بود. به طرف پشت یال که دره کوچکی بود سرازیر شدند. پیرمرد خم شد برگی چند از گیاهی را کند به هر کدام برگی داد. «بو کنید این بو را غیر از سبلان در جای دیگری نمی توانید بیابید.» بوئی خاص ترکیبی از کاکوتی،ریحان و شبدر کوهی منفذ های بینی بی اختیار باز می شد و حسی خاص تا مغز سر نفوذ می کرد. «می شنوید صدای شر شر آب را؟ این صدای کبک است که دارد می خواند! آرام گوش کنید!» همه ساکت شدند. سکوت و آن گاه موسیقی عجیبی در آن دره کم عمق پیچد. صدای آب وز وز زنبور ها و حتی صدای بال زدن پرندگان. صدائی مانند بغ بغوی کبوتر چاهی یا کبک همه چیز در هم پیچیده بود. گوئی وارد جهانی دیگر شده بودند. آن عجله حال جای خود را به مستی وآرامش داده بود. در فاصله ای نه چندان دور چشمه ای می جوشید. ذرات آبی که از چشمه به پائین سرازیر می شد در زیر نور آفتاب صبحگاهی مانند گردی از نقره طلا والماس پخش می شد. بخار آرامی از سبزه های کنار بستر چشمه بر می خاست که شور دل چسب و ملایمی را در جان می نشاند.از زیر آن سبزه های شنگرفی مانند حریری سبز خود نمائی می کردند. پیرمرد چشمانش برق می زد. لبریز از محبت. «یچه هایم زانو بزنید از این آب بنوشید! همان آب حیات است که خضر دنبال آن بود. در این کوه به هر چشمه ای که رسیدید زانو بزنید از آب آن بنوشید وخاکش را ببوسید. چرا که تمامی آن ها متبرکند!» روی تخته سنگی نشست به دور دست خیره شد. گوئی با تمامی دشت کوه و چشمه سخن می گوید. «زیاد نمی ایستیم راه می افتیم آن صخره عسل که گفتم همین نزدیکی است. اندکی بالاتر از شابیل.» آن چهار نفر حال با هم مسابقه می دادند چه کسی بیشتر می تواند دست خود را در این آب نگاه دارد. «پدر شما قضاوت کنید.» صدای خنده دره را پر کرده است و نهایت نوشیدنی بی وقفه. اندکی بعد راه افتادند. پیرمرد به خنده گفت . «از آب چشمه خوردید حال گرسنه تان خواهد شد با خودتان چه آورده اید؟» می خندند.از دره بالا می روند. در دور دست دشت وسیع دیده می شود. با سیاه چادرهای شاهسون ها و گله هائی که به سختی دیده می شوند. اندکی بالا تر آب گرم شابیل است با آن بوی قلیائی خود که به شدت از دل زمین می جوشید و بالا می آید. بیشتر از چند نفر داخل آب نیستند. «می دانید این آب شفای درد بیمار های پوستی است. هر کس بیماری پوستی دارد می آید این جا چندین بار داخل این آب می شود و بیرون می آید بیماری بسیاری خوب می شود. اما من خودم تنم را این جا نمی شویم. من در بالای قله تن می شورم.» همه به هم نگاه می کنند پیر مرد و تن شستن در دریاچه یخی بالای کوه. حال او دیگر عضوی از گروه چهار نفری شده است و حرفی از ماندن در شابیل نیست. سرپرست می گوید: «حالا که این جا کاری نداریم راه بیفتیم. پیرمرد می گوید: «می خواهید از همین راه که بیرق زده اند برویم یا از آن دست چپ که به صخره عسل می رود. اگر کسی بلد نباشد سر از دره های عمیق در می آورد! اما من خوب بلدم از این قسمت می رویم. تنها یک جای سخت دارد بعد راحت است.» دیگر عملا بلدی گروه را به دست گرفته است وانذکی بعد به چابکی از صخره ها بالا می روند. پیرمرد راه نمی رود پرواز می کند. چنان آرام وسبک از صخره ای به صخره ای که گوئی پرنده ای. یک صخره را نشان می دهد. «آن جا کندوی عسل است چوپان ها می دانند و خرس ها. خرس حیوان با هوشی است وقتی جماعتی را ببیند پنهان می شود. بعد به زمین اشاره می کند این ها مدفوع خرس است اما کهنه است اگر هم این دور اطراف باشد نزدیک نمی شود.» آرام به پشت صخره می پیچید. «قبل از ما چوپان ها این جا بوده اند اما خوب به اندازه یک وعده می توان جمع کرد.» از جیب کت بلندش پیاله روحی کوچکی در می آورد و شروع به جمع کردن قطره های عسل از روی سنگ ها می کند. هر جهار نفر به حیرت نگاه می کنند دو صخره بزرگ با حفره ای عمیق که انتهای آن دیده نمی شود. اما قطره های عسل است که از آن چکه می کند و صدها زنبور که بر فراز سرشان در قسمت بالای صخره می چرخند. پیرمرد پیاله را پر می کند. «خوب این هم قسمت ما بود.» نانی را از دستمالش درمی آورد و روی پیاله می گذارد. «بااین پیاله نمی شود تا بالا رفت همین اطراف بنشینم و صبحانه بخوریم!» اندگی بالا تر روی صخره ای پهن همه می نشینند.قله با ابهت بالای سرشان دیده می شود و در چشم انداز دشتی عظیم که تا دور دست ادامه می یابد. هوا بوی عسل می دهد. پیرمرد دستمال خود را باز می کند. «خوب فکر می کنید من نان و پنیر دارم. نه! به سبلان باید کره آورد و با عسل خورد.» چند نان بود با مقداری کره. آن ها هم نان و گردوی خود را درمی آوردند. «شاه هم چنین صبحانه ای را ندارد در دنیا جائی زیباتر از این جا نیست.» بوی عسل با کره ونان در هم پیچیده است . «تمام زندگی و حیات درون همین نان وعسل جا گرفته.اگر با لذت به خورید روحتان هم سیراب می شود. بعضی وقت ها روح هم با آدم غذا می خورد.» و بلند می خندد. زندگی در زیباترین شکل خود بر بالای آن صخره خود نمائی می کند مردی پیر و جهان دیده اما پر شور همراه با جسم و روح های جوان غرق در شکوه زندگی و طبیعت. صخره و سنگ آب و پرنده با آن ها سخن می گوید دیگر سخنی از شتاب برای رسیدن به قله نیست. سبلان در جسمشان رفته است. ساعتی بعد بر بالای قله بودند. پیرمرد بر چوب دستی اش تکیه داده است و به صدای بلند آوازی می خواند. «ای (عاشیق شمشیر) ای عاشق ساز بر دست /آن گاه که می گذری ز کوهسار/ بر گیر خبر ز حال و روزم / خوش نغمه سرا/ مرا بیاد آر! آهو نگهی ز دور دستان افکند نگاه بر من ....» پیرمرد بلند بلند گریه می کند و شعر می خواند. هیچ کدام از آن چهار نفر سخنی نمی گویند. پیر مرد به آرامی لباس از تن می کشد. در کنار چشمه قله سبلان می نشیند و دست در آب می کند و تن و بدن را می شوید و با دستمال نانش خود را خشک می کند. به دور دست خیره می گردد. «آی کوه ها با شما سخنی دارم /با چشمان سیاه آن بلند بالا . .. کدام یک از شما عاشق شده اید؟» کسی سخنی نمی گوید به هم نگاه می کنند. در این گروه چهار نفری عاشق شدن امکان پذیر نیست. آن ها هر چهار نفر وابسته به یک گروه انقلابی اند. عشقشان مبارزه است واین کوه آمدن هم بخشی از آمادگی برای آن مبارزه. «پدر ما هنوز خیلی کار داریم وقتی برای عاشقی نیست!از وضع زندگی ات بگو از مشکلاتتان!» پیر مرد به دقت در چهره یک یک شان خیره می شود. «من در بالای سلطان سبلان جز از عشق نمی گویم. تمامی جای جای این قله یادگار عاشقان است. چقدر قصه در مورد سبلان می دانید؟ از این کوه ها هرم ها از آن چادرهای سیاه آن زیبا رویان که دستارهای گلی بر سر بسته اند! از آن چشم ها ی سیاه و خمار چه می دانید؟ سنگی را بر دارید به گوش خود بچسبانبد. نام و صدای نی صدها چوپان را خواهید شنید. صدای گوسفندان، پارس سگ ها، صدای سم اسبان و مردانی که از این کوه ها عبور کردند، نام من هم آن جاست! می دانید هرشب از دل این دریاچه مردی جوان بیرون می آید، بر بلندی این صخره می ایستد و نام دختری را که هزاران سال است گم کرده فریاد می زند. من هم جزئی از وجود این مردم. هر سال چندین بار به این جا می آیم تن می شورم آواز می خوانم به آن دور ها به آن سوی مرز که دیده نمی شود خیره می شوم و نام گم کرده خود را فریاد می زنم. من اهل ده( میرکی )هستم آن پائین آن جائی که زیباترین و عمیق ترین دربند ایران در آن جاست. جائی که همیشه سیلاب می جوشد و زمین لبریز از گل و سبزه است. من هم مثل شما جوانی کردم روزهائی دیدم که شما نمی توانید تصورش کنید. من حکومت یک ساله پیشه وری را دیدم. با ارباب ها جنگیدم یک سالی که خود را آزاد می دیدم برابر با خان زاده ها. می خواستم سواد بیاموزم جوان بودم می توانستم. اما عاشق هم بودم عاشق زیباترین دختری که نمی توانید تصورش را بکنید. اما همه چیز در هم ریخت. در چشم بهم زدنی! زیبا شروع شد، بد خاتمه یافت! بسیاری به آن طرف مرز گریختند و بسیاری مانند من ماندند و دستگیر شدند. من عاشق بودم نمی توانستم بروم من پدر مادری پیر داشتم که نان آورشان بودم. اما زندان رفتم پنج سال و زمانی که برگشتم. عشقم با خانواده اش به آن سوی مرز رفته بود و پدرم نیز از حیات رخت بر بسته. من بودم مادرم و درد عشقی که تا کنون بر سینه دارم. آی کوه ها با شما سخنی دارم! ازدواج کردم بچه دار شدم اما هنوز دنبال گم گشته خود هستم. دنبال دختری که دیگر هیچ وقت خبری از او و خانواده اش نشد. آخ که چه بر سر این خانواده های غریب آمد؟ در کجای شوروی گم وگور شدند؟ حتی یک خبر!» هیچ کس سخن نمی گوید اشگ تمامی صورت پیر مرد را پوشانده است. «پسرانم آن چه تمامی این سال ها من را نگاه داشت، همین عشق است. همین خاک همین قله عظیم و سر به فلک کشیده با دره ها حکایت ها و نان و عسلی که خوردیم. من شما ها را از دور می شناسم. از برق چشم هایتان و شوری که به کوهتان کشانده است. با کوه سخن بگوئید. او از زبان سنگ علف و آب با شما سخن خواهد گفت از ابر ها از باد ها و طوفان ها از شاهین های بلند پرواز از دره های عمیق از رودهای خروشان که از او مایه می گیرند، از کنام پلنگان و غارهائی که خرس ها در آن ها به خواب زمستانی فرو می روند.از ایامی کهن و سالیانی که بر او رفته با تاریخ نهان شده در قلب. این جا سلطان سبلان است تاج سرزمین من تاجی از صخره و برف وهزاران گل با رشته های آبی که از هر سوی آن روان است. بخشی گرم و سوزنده چون قلب او از ( قطور سوئی, شابیل و سرئین) بیرون می زند. بخشی سرد و زلال مانند آب هزاران چشمه که از پیکر او جاری است. هر جامی که از این آب گوارا و خنک بنوشی تشنگی ات به زندگی بیشتر می گردد. زندگی همین جام وآب گوارای آن است. بدون عشق به آن عشق به زندگی خود و دیگری معنائی ندارد! این کوه ها این دره ها جان دارند در سکوت ژرفشان زیباترین موسیقی طبیغت در حال نواختن است. گوش کنید.» چانه بر چوب دستی اش استوار می کند و در خلسه ای آرام فرو می رود. حال هر پنج تن گوش به صدای باد سپرده اند. به موسیقی غریبی که با عطر میلیون ها گل نقره ای ( گموش دره) در هم آمیخته است. بوی عسل بوی شیر بوی انسان بوی تن گاو آهنی که شیار بر خاک می کشد و بوی عرقی که بر خاک می ریزد. بزمی است زهره با چنگ خود پائین آمده با دو چشم سیاه وحشی پنجه بر چنگ می کشد و رقصیدن آغاز می کند. زمان بر بلندای سبلان ایستاده است! آن پنج کس نیز! نظر شما؟
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد |
|