به گمان من، نويسنده در زمان چوبيندر بر آن شده است كه وقايع انقلاب و رويدادهاي متعاقب آن را ثبت تاريخ كند. هم از اين رو براي درك معاني نهفته در رمان شناخت متد و اسلوب نويسندگي با گزينش نام هر فصلي معناي ويژهاي به اثر ميدهد. بخصوص فصل اول و فصل آخر مخاطب را به رموز و راه و روش نويسندگي مؤلف آشنا ميكند. نويسنده با بهرهگيري از تكنيك بازگشت به گذشته نكات مجهول را بخوبي آشكار ميكند. مخاطب با تورق و غرق شدن در سير دروني رمان گرههايي را كه باعث پيچيدگي رمان شده، يك به يك باز ميكند. نويسنده با استفاده از ترفندهايي توانسته مخاطب را تا فصل پاياني رمان چوبيندر به دنبال خود بكشاند. | |
اثري است از حسين دولتآبادي، در چهارده فصل نوشته شده، هر فصلي مزين به نامي؛ نامها دلالت به مفاهيمي دارد كه نويسنده در گزينش آنها دقت و وسواس زيادي به خرج داده است. مضامين آن بطور كلي حول و حوش زندگي يك خانوادة حاشيه كويري دور ميزند. كوچ اجباري به شهر، مشكلات حاشيهنشيني، انقلاب، وقايع دورة انقلاب، سپس رويدادهاي متعاقب آن را دربر ميگيرد.
درونمايه رمان، از دو تم عمده برخوردار است.
تم اول: رمان چوبيندر ماجراي دربدري و خانهبدوشي خانوادة خالو خداداد است. خالو خداداد با زن و فرزندانش از حاشية كوير كنده ميشود و در حومة يك شهر سكني ميگزيند. سپس از طريق شخصي به نام حاج حاتم حلواتي به بيگاري گرفته ميشود. حاج حاتم صاحب ملك و املاك و مستغلات زيادي است. كارگاهي هم دارد. خالو خداداد همسري دارد به نام زليخا، دختري به نام حوريه و پسري به نام خادم.
در چوبيندر، ما يك راوي داريم. وقايع رمان از زبان راوي روايت ميشود. راوي كيست؟ خادم است. هموست كه داستان را روايت ميكند. روايت راوي بخشي از تاريخ معاصر جامعه بحرانزده را در بر ميگيرد. نويسنده مقاله نمينويسد، كلمات قصار صادر نميكند. فقط داستان مينويسد. بجر خانوادة راوي، اشخاص ديگري هم هستند. اين اشخاص بتدريج وارد صحنه ميشوند. سيماي تك تك آنها از زاوية ديد راوي به دقت ترسيم ميشود.
پيش از آنكه به اصل موضوع بپردازيم لازم است اشاره كنيم زمانهاي كه راوي در آن زندگي ميكند، زمانهاي نيست كه به جز تعداد معدودي، ديگران براي سعادت آدمها از خودشان مايه بگذارند. راوي به تدريج به اين قبيل مسائل آگاهي پيدا ميكند. سپس نسبت به موقعيت كنونياش وقوف كامل پيدا ميكند. شايد از اين روست كه راهش را از ديگران جدا ميكند، گوشة عزلت ميگزيند و به مرور خاطرات مشغول ميشود.
باري، در حاشية كوير قتلي اتفاق افتاده است. بين خالو خداداد و علي امينه درگيري پيش ميآيد. خالو خداداد او را از پا درميآورد و متواري ميگردد. نتايج اين قتل دامن خانواده راوي را ميگيرد. زماني بعد، آدمي به نام لوطي لنگ با عنترش مخمل از گرد راه ميرسد، او هم از حاشية كوير گذشته است. گزارش به اين شهر افتاده است.لوطي لنگ رازي در سينه دارد. رازي كه هم براي خالو خداداد هم براي خانوادهاش به بهاي گران تمام خواهد شد. خالو خداداد بار ديگر متواري ميشود. به رباط ميرود. در آنجا نزد اربابي به گاوداري مشغول ميشود. چندي بعد، قتل ديگري اتفاق ميافتد، اين بار نوبت لوطي لنگ است . لوطي لنگ به طرز فجيعي به قتل ميرسد. قاتل، هر كه هست، خودش را از انظار پنهان ميكند. كاشف بعمل ميآيد كه لوطي لنگ عموي راوي است. خالو خداداد ناپدرياش است. پدر راوي اسفنديار نام دارد. اسفديار كاروانسالار است. اسفنديار در سفري ميان برف و بوران از پا درميافتد. خالو خداداد پيش از آنكه زليخا، همسر اسفنديار شود، خاطرخواه او بوده است. بعد از ناپديد شدن اسفنديار، زليخا ديگر احساس امنيت نميكند. دست خادم را ميگيرد و به خانة خالو خداداد پناه ميبرد.
تم دوم: داستان انقلاب است. راوي آنچه را كه بر ما رفته است با باريكبيني حكايت ميكند. دست به انكشاف ميزند. عواملي كه مردم را به سوي جهش ناگهاني سوق داده، يك يك برميشمرد، بدون آنكه اشك تمساح بريزد. راوي مشاهده ميكند. مشاهداتش را مو بمو براي مخاطب تعريف ميكند، بدون آنكه دست به اغراقگويي زده باشد. پارهاي ار مشاهداتش عيناً برگرفته از واقعيت محض است. راوي آنها را به زبان داستاني بيان ميكند، به گونهاي كه مخاطب واقعي بودن آنها را ميپذيرد. راوي سري پرشور دارد. در بهار آزادي، دلش از رايحة انقلاب پر است: «آه چه شور و شري داشتيم ما. كتمان نميكنم، زيباترين بهار سالهاي تاريخ ميهن ما، نخستين بهار انقلاب بود.» راوي مثل اشخاص ديگر رمان گمان ميكند كه: «ما كه در آغاز راه بوديم، گمان ميبرديم كه دنيا را تكان خواهيم داد». اگر رمان چوبيندر را به دو بخش تقسيم كنيم، ميتوانيم بگوئيم كه راوي در بخش اول كه فصول زيادي را به آن اختصاص داده است به ماجراي سفر خانوادة خود از حاشيه كوير به شهر ميپردازد. سپس درگيريهايي كه براي راوي و خانوادة او پيش ميآيد. با پيدا شدن سر و كلة لوطي لنگ در شهر، رمان بُعد ديگري پيدا ميكند. در بخش دوم كه ايضاً فصول زيادي را دربر ميگيرد. وقايع و حوادث و رويدادهاي انقلاب و متعاقب آن است كه به تفصيل وسيله راوي روايت ميشود. اشخاص عليرغم تعلقات طبقاتي دست به موضعگيري سياسي ميزنند. نويسنده تأثيرات انقلاب را به وضوح روي اشخاص نشان ميدهد. برخي از آنها، زندگي خود را همچون يك سياسي حرفهاي وقف جنبش انقلابي ميكنند. جامعه را بايد از بنياد تغيير داد. براي بكف آوردن آزادي بهاي زيادي بايد پرداخت. پيش از آنكه به بررسي كتاب بپردازيم، لازم است به يك نكته اساسي اشاره كنيم. رمان چوبيندر وسيله راوي روايت ميشود. رمان به صيغه اول شخص مفرد بيان ميشود. به زعم راقم اين سطور براي فهم و درك مضامين و درونمايه رمان، در آغاز ميبايد به شناخت كلي از راوي برسيم. با خصوصيات و خلق و خوي او آشنا شويم، وگرنه مخاطب بيتوجه به سير دروني رمان، در چنبرة حوادث گرفتار خواهد شد و نخواهد توانست به آساني مسائل را با ذهن كنجكاوي كه دارد، از هم تفكيك كند. بدين لحاظ ضروري است كه به شخصيت راوي بپردازيم. راوي كيست، جايگاه اجتماعياش كدامست؟ از كدام منظر به قضايا نگاه ميكند؟ اولين سئوالي كه پيش روي مخاطب گشوده ميشود اينست، چرا راوي اغلب اوقات در برخورد با مسائل روزمرة زندگي قادر نيست به موقع تصميم بگيرد. در چوبيندر ميبينيم كه همين ضعف براي او گران تمام ميشود. قطعاً زماني كه راوي بر اين ضعف اساسي فايق آيد، زندگانيش دستخوش تغييرات زيادي خواهد شد.
شرم: اين، آن چيزي است كه گويي در درون راوي نهادينه شده است. از اينكه فرزند حاشية كوير است، در كارگاه شيرهپزي، در كارگاه كابينتسازي مشغول به كار است، احساس شرمساري ميكند؛ كسي كه عليرغم مشكلات عديده، توانسته تحصيل كند، آموزگار بشود، سپس در دانشگاه نامنويسي كند، چنين كسي قادر است زندگانيش را متحول كند.
ضعف و ترديد، ترس و شجاعت، اين صفات در وجود راوي مجموع شده است. راوي عادت كرده است كه كوتاه بيايد و از حق و حقوقش بگذرد. قادر نيست با صراحت نظرش را ابراز كند. آدمي است كه عليرغم رودست خوردنها، باز هم به آدمها اعتماد ميكند، ميگذارد كه همچنان كلاه سرش بگذارند، بلاتكليف است. اين خصلتها هميشه با اوست، در اوست. همين جا بايد اضافه كنيم كه راوي آدمي است بواقع صادق و بيشيله پيله. ما در روايت راوي رگههايي از صفا و صميميت او را بوضوح ميبينيم. باري، از صداقت راوي ميگفتيم، اينكه اغلب بخاطر همين خصلت پسنديده چوبش را ميخورد. باز هم در روابطش به آدمها اعتماد ميكند. راوي يك روستايي است، يك روستايي حاشية كوير كه زير خط فقر ميزيسته است؛ بخاطر جرم فاحش پدرش، او و ديگر اعضاء خانواده در معرض تهديد و خطر دائمي قرار دارند.
با اين همه، راوي سر بزير و هميشه خاموش، يكبار دست به عصيان ميزند، بر عليه پدرش ميشورد و خانه را براي هميشه ترك ميكند.
نكتهاي كه توجه مخاطب را بخود جلب ميكند، اينست كه راوي هميشه احساس ميكند كه دشمن در تاريكي كمين كرده تا از قفا خنجر را بين دو كتفش فرو كند.
راوي آدمي است صبور. از كودكي به او ياد دادهاند كه گوش كند، كه سكوت كند، كه مشاهده كند. از اين رو، راوي مشاهدهگري است كه ماهيت اشياء، طبيعت و آدمها را با زبان خاص خودش براي مخاطب روشن ميكند.
به گمان من، نويسنده در زمان چوبيندر بر آن شده است كه وقايع انقلاب و رويدادهاي متعاقب آن را ثبت تاريخ كند. هم از اين رو براي درك معاني نهفته در رمان شناخت متد و اسلوب نويسندگي با گزينش نام هر فصلي معناي ويژهاي به اثر ميدهد. بخصوص فصل اول و فصل آخر مخاطب را به رموز و راه و روش نويسندگي مؤلف آشنا ميكند. نويسنده با بهرهگيري از تكنيك بازگشت به گذشته نكات مجهول را بخوبي آشكار ميكند. مخاطب با تورق و غرق شدن در سير دروني رمان گرههايي را كه باعث پيچيدگي رمان شده، يك به يك باز ميكند. نويسنده با استفاده از ترفندهايي توانسته مخاطب را تا فصل پاياني رمان چوبيندر به دنبال خود بكشاند.
از فصل آخر «رصدخانه» شروع ميكنيم. راوي در تبعيد گوشة عزلت گزيده و به مرور خاطرات مشغول است. همراه او «كاترين» نام دارد. كاترين راوي را از گوشه و كنار محلة «مونمارتر» جمع ميكند و به او پناه ميدهد. راوي قول داده بود خاطراتش را ـ كه حاوي ورقپارههاست ـ براي كاترين بخواند. راوي رگههايي از زندگي آدمهاي حاشية كوير را انتخاب، تلخيص و به زبان فرانسه ترجمه ميكند. مخاطب از زبان كاترين ميشنود كه:
الف، راوي بيش از يك بار سكتة قلبي كرده است.
ب، راوي از يك بيماري قديمي روحي رنج ميبرد.
كاترين شيفتة صداقت راوي است. از اين رو، در رابطه با بحران روحي راوي صبوري پيشه ميكند و دلمشغول اوست. كاترين تمام نيرويش را به كار ميگيرد تا به راوي كمك كند. اما وقتي ميبيند كه كوششهاي او بيثمره مانده، روزي چمدانش را ميبندد و خانه را براي هميشه ترك ميكند و راوي تنها ميماند.
يك نكته: همانطور كه در ادامة بررسي رمان چوبيندر خواهيم ديد، درك و شناخت كليدي و رمز و رازهاي رمان، ويژهگيهايي كه ما از راوي برشمرديم، ضروري است. چرا كه كشمكش اشخاص در پهنه روابط اجتماعي، همچنين خطوط اصلي رمان، از خط نگاه كاونده راوي به مخاطب منتقل ميگردد.
گفتني است كه در اين اثر مخاطب است كه بايد دست به انكشاف بزند و از وراي واقعيتها حقايق را بيرون بكشد. در چوبيندر كسي محكوم نميشود. قضاوتي در كار نيست. راوي انگشت اتهام سوي كسي دراز نميكند. راوي همانطور كه در سطور بالا اشاره كرديم، مشاهده ميكند. مشاهدهگر خوبي است. راوي نشان ميدهد. آنچه را كه بر ما رفته است، در بازآفريني خاطراتش با ذكر جزئيات بيان ميكند. متأسفانه در چوبيندر لحظات و دقايقي وجود دارد كه نويسنده بيش از ظرفيت رمان به توصيف خصوصيات اشخاص رمان ميپردازد. سالار و عارف، دو نمونة بارز آن هستند. نويسنده باره باره به آنها ميپردازند و هر بار دست به توصيفات مكرر ميزند. بعلاوه به نظر ميآيد كه راوي خود شيفتة خصايص انساني آن دو برادر شده است. اصرار دارد كه مخاطب هم در اين رابطه با او همدلي كند. در حالي كه زيادهگويي در بارة اشخاص مغاير با ايجاز است و صد البته بدور از حوصلة مخاطب. در حالي كه مؤلف نشان داده است كه در چوبيندر مواد خام و مصالح به اندازة كافي در اختيار دارد. بعلاوه، به نظر ميرسد كه مؤلف دست راوي را باز گذاشته تا از اين همه مواد و مصالح بهره كافي بگيرد. ارائه تصاوير و توصيفات گرچه بيانگر ذهنيت قوي مؤلف است، اما بيان مكرر آن چه بسا ميتواند نتايج معكوس بهمراه داشته باشد. نويسنده ميتواند و بايد فوران ذهنش را مهار كند و آن را در خدمت آن بخش از زيباييهايي كه در اثر ضروري است قرار دهد، و آنگاه بخش نه زائد، زيادي آن را در دفترچه يادداشتهاي روزانه مثلاً ثبت كند و در مناسبتي ديگر براي خلق اثري ديگر به كار زند. چرا كه به زعم ما، دادههاي زيادي از زيبايي اثر ميكاهد و تأثيرش را بر ذهنيت كنجكاو و جستجوگر مخاطب كم كند. در يك كلام ايجاز در مقوله هنر رمان حائز اهميت است. مؤلف بايد به اين مقوله عنايت كند.
راوي و حس بيگانگي: مخاطب شاهد تحول تدريجي راوي در سير وقايع غيرمترقبه است. راوي از آنجا كه خودش را متعلق به جامعة شهري، قراردادها و روابط حاكم بر آن نميداند، با همة آنچه كه پيرامونش ميگذرد، احساس بيگانگي ميكند، در حركتهاي اجتماعي شركت ميكند بي آن كه به آنها اعتقادي داشته باشد. پارهاي از لحظات راوي با خودش نيز بيگانه است. با همپالگيهايش همسو نيست. آدمي است كه مدام درد ميكشد. از اينكه آدمهاي پيرامونش او را درك نميكنند، رنج ميكشد. راوي در پوست خود شاد نيست، انگار با درد و رنج به دنيا آمده و يك روزي با درد و رنج از اين دنيا خواهد رفت. آموخته است كه به كسي اعتماد نكند. اما در گذر زمان پيش ميآيد كه عليرغم تجربيات تلخش به آدمها اعتماد ميكند. آموخته است كه روي كسي جز خودش حساب نكند، اما عكس آن رفتار ميكند. راوي به همه چيز و به همه كس شك ميكند. جتي زماني ميرسد كه به افكار و اعتقادات خودش هم شك ميكند. و اين عمق فاجعة زندگاني راوي را نشان ميدهد. مخاطب دست آخر از خودش ميپرسد راوي از چه رو به اين زندگاني نكبتبار ادامه ميدهد، وقتي كه ميبيند همه درها به رويش بسته است. آيا براستي راوي به بنبست رسيده است؟ آدمي كه به بنبست رسيده باشد، عاقبت كارش به كجا ختم خواهد شد؟ مخاطب سئوالاتي از اين دست از خودش ميكند و چون پاسخي دريافت نميدارد، لاي كتاب را ميبندد و در انديشه فرو ميرود. پرسش اينست، اين، آن چيزي است كه مؤلف به دنبالش است؟ به نظر ما پاسخ آن را بايد در بطن پرسش جستجو بايد كرد. پرسش كدامست؟ از نو شروع بايد كرد. در اين صورت، براي آنكه از اين بلاتكليفي خلاص شويم، بهتر است دمي پاي صحبت مؤلف بنشينيم و پرسشهايي از اين دست را پيش رويش بگذاريم تا شايد از زبان مؤلف پاسخ مناسب را دريافت داريم. شايد داريم به بيراهه ميزنيم. داستان چيز ديگري است. مؤلف رماني نوشته است به نام چوبيندر. به عبارت روشنتر زندان چوبيندر. از زماني كه مؤلف دست از نوشتن برداشته، از زماني كه كتاب صحافي شده، از زماني كه كتاب در پيشخوان كتابفروشيها به معرض فروش گذاشته شده است، ديگر مؤلف را با آن كاري نيست، چرا كه مؤلف كار خودش را كرده است. شايد عاقلانه است كه با مرور دوباره پاسخ خود را در محتواي اثر جستجو كنيم. پي بهانه نگرديم و بيخودي پاي مؤلف را به ميان نكشيم.
راوي و دوگانگي: دوگانگي در افكار و حالات و اعمالش، دوستانش را به شگفتي درميآورد. مخاطب در رابطه با مرور خاطرات درمييابد كه راوي گاهي متناسب با بحران روحي، معلق بين حال و گذشته دست به تغيير صحنهها ميزند تا روايت دلخواهش را از بطن آنها بيرون بكشد، گرچه هيچ چيز از چشم بيناي او پنهان نميماند.
نمونههاي تيپيك:
الف، در چوبيندر به نظر ميرسد كه بعضي از شخصيتها از اشخاص نمونهاي الهام پذيرفتهاند.
ب، اشخاصي هستند كه تنها از يكي از جزئيات مشاهده شده در يك شخصيت برگرفته شدهاند.
بعد از اين ملاحظات، ميتوان با قيد احتياط گفت كه مخاطب بعد از مطالعة اثر به رگههايي از جهانبيني و نگاه خالق اثر به جهان دست مييابد، گرچه مخاطب به سهم خود به دنبال جبنههاي ناشناخته وجود مؤلف در رمان چوبيندر است. آيا مؤلف خود يكي از شخصيتهاي رمان است و يا رگههايي از شخصيت او در وجود يكي از اشخاص رمان پنهان است.
از نظر «لويي آراگون»، شخصيتها در موقعيت قرار دارند. اما بايد ديد رمان چگونه تعريف ميشود. نقش شخصيتها در رمان چيست؟
از نظر آراگون رمان بنا بر تعريف اثري است كه شخصيتها را به روي صحنه ميآورد.
به زعم آراگون در هر زماني عمدتاً چندين شخصيت وجود دارد: شخصيتهايي كه در رمان وجود واقعي دارند. آراگون اعتقاد دارد كه شخصيتها با خود مؤلف رابطهاي ويژه دارند.
آراگون ميگويد: شايد مؤلف خود يكي از اين شخصيتهاست يا در ميان هيچيك از اين شخصيتها نيست.
«ماريو وارگاس ليوزا» اعتقاد دارد كه سوژهها خود را در عرصة زندگاني بر نويسنده تحميل ميكنند. وارگاس به درستي بر اين نكته تأكيد ميكند كه نويسنده بعضي از چيزهايي را كه بر او گذشته، مينويسد. وارگاس گامي به جلو مينهد. وي بر اين باور است كه درونماية تمام رمان تجارب خود نويسنده است. از نظر او نويسنده در چنگ حوادث قرار گرفته است. در حالي كه آراگون اعتقاد دارد كه شخصيت ميتواند مؤلف را دربر بگيرد يا نگيرد. اشخاص حقيقي باشند يا صرفاً خيالي باشند. از نظر وارگاس حتي در آثار تخيلي رگههايي هست كه فضا، محيط، زمان، مكان و اشخاص رمان براي نويسنده بيگانه نيست.
مارسل پروست چنين مينويسد: «كتاب، محصول خودي است، جز آن خودي كه در عاداتمان، در زندگي اجتماعيمان نشان ميدهيم.»
به زعم پروست خود راستين نويسنده در كتابهايش نشان داده ميشود. پروست به درستي نوشته است.
از نظر راقم اين سطور مخاطب ميتواند رگههايي از شخصيت مؤلف را در رمان كشف كند؛ گرچه اغلب اوقات، مؤلف چهرة خود را پس پشت كلمات پنهان ميكند. شايد بتوان با قيد احتياط گفت كه مخاطب به هنگام مطالعة اثر با ابهاماتي روبرو ميشود؛ گرههايي كه فقط با انگشتان چابك مؤلف باز ميشود. اين گونه ابهامات چيزي نيست جز شگردهايي كه مؤلف با وقوف كامل به آنها جهت پنهان كردن چهرة واقعي خود دست مييازد تا به اصطلاح رد گم كند تا مخاطب گيجسرانه به جست و جو بپردازد. واقعيت اينست كه مؤلف به توانايي ذهني مخاطب آگاه است. بخوبي ميداند كه تا چه اندازه از دادهها را در اختيار وي بگذارد. باقي براي مخاطب دست نيافتني است. هم از اين روست كه مؤلف دست مخاطب را بازميگذارد كه خود دست به انكشاف بزند. اما گاهي اوقات مؤلف در وسط صحنهها حاضر ميشود. خطوط ذهني راوي را خدشهدار كرده و خود حي و حاضر همچون داناي كل سر نخ روايت را بدست گرفته و به شرح كشافي از وقايع ميپردازد. مؤلف عادت مألوف را از راوي ميگيرد و با دخالت نابجا در اثر سكته ايجاد ميكند. مخاطب كلافه از نابجايي دست از مطالعه برميدارد و كتاب را ميبندد. مؤلف بايد دست راوي را باز بگذارد تا راوي با توجه به بضاعتش از منظر خود به ترسيم سيماي اشخاص و همچنين به تصوير و توصيف اشياء و طبيعت بپردازد.
جا دارد كه در رابطه با دخالتهاي پنهان و آشكار راوي برعليه خالق بشورد و به ويژه از او تمكين نكند و بنا بر عادت مألوف روايتش را ادامه دهد. بدين معنا كه مؤلف بايد دست راوي را باز بگذارد تا از ديد خود مشاهداتش را بيان كند. همچنين تصوير جهان را آنگونه كه ميبيند، به مخاطب منتقل كند. در اين صورت است كه مؤلف ميتواند اعتماد مخاطب را به خود جلب كند. از سوي ديگر مخاطب به حقانيت راوي پي برده و با او يگانه ميشود. ماحصل اين انكشاف موجبات خرسندي و خوشنودي مخاطب را فراهم ميآورد. مؤلف هم خواهي نخواهي در اين رابطه با مخاطب اثر خود سهيم ميگردد. در اين صورت ميتوانيم بگوئيم كه رمان با توفيق زيادي همراه بوده است.
راوي در حال كاوش وجود خويش است: در رمان چوبيندر، راوي در پوست خود شاد نيست. بدين معنا كه واژة شادي در فرهنگ لغات او محلي از اعراب ندارد. راوي دچار افسردگي دائمي است. گويي مؤلف خود با احوالات روحي راوي از ديرباز آشنايي داشته است. گويي راوي از روزي كه خودش را شناخته، از زندگي به جز درد و رنج نصيبي نبرده است. مؤلف با حضور دايمي باره باره از درد و رنج و افسردگي و كسالت و بيگانگي راوي با مخاطب سخن ميگويد. از آنجا كه شخصيتهاي رمان با دنياي او آشنايي ندارند، راوي را پس ميزنند. راوي نيز سعي نميكند كه براي زدودن تناقضات روحي از خودش مايه بگذارد. در واقع ميتوان گفت كه راوي در حال كاوش وجود خويش است.
راوي عنصري است مردد: هم تلخ است هم رومانتيك. آنگاه كه از گذشته حرف ميزند، آهنگ كلامش رنگ نوستالژيك بخود ميگيرد. بگاه تصميمگيري دست و بالش ميلرزد. دست به خطر ميزند بدون آنكه به آن كار اعتقادي داشته باشد. از سويي آدمي است منزوي. خودش را از انظار پنهان ميكند ـ البته بايد توجه و اذعان داشت كه راوي به هيچ وجه اهل تظاهر و خودنمايي نيست ـ از سوي ديگر دلش ميخواهد مورد توجه اشخاص قرار بگيرد. وقتي كه ميبيند ديگران به او بهاي لازم را نميدهند و به شخصيت والاي انساني او عنايت نميكنند، مغموم و گاه در خشم ميشود. در نتيجه فاصلهاش با آنها بيشتر و عميقتر ميشود.
تزلزل: تزلزل وجه ديگري است از شخصيت راوي. راوي آدمي است حساس و زودرنج و به شدت عصبي. قادر نيست به موقع اعصاب خرابش را كنترل كند. از اين رو، بي آنكه خودش بخواهد با ديگران درگير ميشود و پلهاي پشت سرش را خراب ميكند. حال، پرسشي پيش روي ما نهاده ميشود. آيا تناقضات دروني ازين دست در وجود تك تك ما نيست؟ اگر هست تا چه اندازه نهادينه شده است. شايد ـ كسي چه ميداند ـ مؤلف خواسته پيش روي ما آيينهاي بگذارد تا ما خود را در آن بنگريم. شايد به خاطر همينست كه مؤلف هيچگاه دست به قضاوت نميزند، او فقط نشان ميدهد. نقاط قوت و ضعف ما را برملا ميكند. شايد با اين تفاصيل مؤلف قصد دارد آن روي سكه مخاطب را به خودش نشان دهد. تناقضات دروني او را آشكار كرده و از او بخواهد، پيش از آنكه كار از كار بگذرد، در وجود خويش به يك خانه تكاني اساسي دست بزند. مؤلف از استحاله، استحالة وجود آدمي حرف نميزند، مؤلف يحتمل خواستار دگرگوني بنيادي در وجود مخاطب است. خواهان تحول در زندگي مخاطب است. خواهان اعتلا و تعالي روح مخاطب است نه تخريب روحيه و سقوط او.
نوستالژي، مهاجرت و بيگانگي: راوي دچار نوستالژي است. بويژه زماني كه پايش را از مرزهاي سرزمين زادگاهش بيرون ميگذارد. آنچه كه در اين نگاه بايد به آن توجه داشت، مسئلة بيگانگي است. بيگانگي آن سوي مرز در خانة خود، بيگانگي در جامعة ميزبان. در هر حال حس بيگانگي هميشه با اوست. در اوست. از نظر ميلان كوندرا مردمان به درد نوستالژي ميانديشند: «اما آنچه بدتر است، درد بيگانگي است؛ فرآيندي كه در طي آن، آنچه صميمي بوده، بيگانه ميشود.»
«ميلان كوندرا» در بارة مهاجرت چنين مينويسد: «اقامتي اجباري در خارج براي كسي كه زادگاهش را تنها ميهن خويش ميداند.» از نظر كوندرا هنرمند زخم مهاجرت خويش را در درون دارد. كوندرا اعتقاد دارد كه تحول هنري مسيري متفاوت ميپيمود اگر كه هنرمند ميتوانست همان جا كه زاده شده بود، بماند.
از گسست حرف ميزند. البته اين مسئله ابعاد مختلفي دارد. نبايد به اين قضيه يك بُعدي نگاه كرد. مثلاً گذشته از موطن اصلي سرزمين زادگاه كه نقش كليدي براي هنرمند دارد، از خانة ادبيات سخن بايد گفت. اما اين مسئله ارتباط تنگاتنگ دارد با درد دوري از وطن. از ياد نبريم كه ما در اين نوشته از نويسندگان جهانشمول همچون كوندرا و ماركز و همينگوي حرف نميزنيم، ما از نويسندگان ايراني حرف ميزنيم كه بعد از انقلاب از مرز گذشتهاند و در اروپا و امريكا سكني گزيدهاند. نويسندگان تبعيدي و مهاجر. مثلاً در فرانسه، نويسندگان ايراني هستند كه بيش از سه دهه است از سرزمين زادگاهشان بدور ماندهاند، تعداد اندكي پاسپورت ايراني دارند، ميتوانند آزادانه به خانه و كاشانهشان سر بزنند و برگردند. اما اغلب آنهايي كه به اجبار خاك سرزمينشان را ترك كردهاند و درد دوري از وطن را به تن ماليدهاند، از ديدار خانواده و دوست و آشنا محروم گشتهاند و در همانجايي كه اقامت گزيدهاند، ماندگار شدهاند. همة بدور ماندههاي از وطن مينويسند. آنها دو گروه هستند: گروه اول بفرض اينكه تنها موطنشان ادبيات است، بدون هيچگونه ترديدي به امر خلاقيت ادبي ادامه ميدهند. گروه دوم كه اكثريت قريب به اتفاق نويسندگان را تشكيل ميدهند، پراكنده در جهان مينويسند. از آن ميان تعداد انگشتشماري به زبان جامعة ميزبان مينويسند. باقي همچنان به زبان مادري مينويسند، بدون آنكه با مخاطبان جامعة ميزبان كوچكترين رابطة فرهنگي داشته باشند. از ياد نبريم كه در اين جا استثناء وجود دارد. مقولههايي همچون موسيقي، نقاشي، خطاطي، مجسمهسازي و عكاسي را بايد از موارد بالا مجزا كرد. ميتوان حرفة بازيگري در سينما، همچنين حرفة بازيگر روي صحنة تأتر را به آنها افزود. براي تفهيم اين مقولهها از ميلان كوندرا مثالي بدست ميدهيم. كوندرا از موسيقي حرف ميزند. از نابغة موسيقي، استراوينسكي، برخاسته از سرزمين پهناور روسيه. از نظر كوندرا آغاز سفر استراوينسكي از ميان تاريخ موسيقي تقريباً با لحظهاي همزمان ميشود كه كشور زادگاهش ديگر براي او وجود ندارد. با درك اينكه هيچ كشوري نميتواند جاي زادگاهش را بگيرد، تنها موطناش را موسيقي ميداند. چرا كه از نگاه كوندرا تنها موطناش، تنها خانهاش موسيقي بود.
راوي و خاطرهنويسي: در چوبيندر به وفور طرحهاي داستاني ديده ميشود؛ طرحهايي كه ميتواند دستماية داستانهاي كوتاه شود. طرحها، نوعي از خاطرهنويسي را به ياد مخاطب مياندازد؛ خاطرههايي كه همچون حاشيهاي از بطن مضامين سر در ميآورد. با اين حال، لبريز شدن مضامين در هر يك از فصول بيان پربار بودن محتواي رمان چوبيندر است نه زيادي بودن آن. گرچه محتواي آن با ساختار رمان ميخواند. با اين حال، مخاطب در بازخواني اثر از خود ميپرسد كه آيا فيالواقع رمان حجيم چوبيندر يك اثر اتوبيوگرافيك است كه البته با فرم و ساختار رمان معاصر نگاشته شده است. واقعيت اينست كه پاسخ دادن به آن دشوار است. طبيعتاً مخاطب رگههايي از زندگي مؤلف را در آن مشاهده ميكند. هم از اين روست كه به هنگام مطالعة صفحات پاياني فصل آخر ـ رصدخانه ـ به اين نكته عنايت ميكند. اگر به اين گفتة ميلان كوندرا باور داشته باشيم كه «رمان از آنچه در هر يك از ماست، پرده برميدارد»، مؤلف به هدف خود رسيده است. با وقوف به اين نكته اساسي كه، در رمان چوبيندر، ارزش كار مؤلف كشف و بيرون كشيدن و آشكار نمودن درون پنهان شخصيتهاست. بركندن نقاب از چهرة يك يك آنهاست؛ اشخاصي كه با توجه به تعلقات طبقاتيشان چهره در نقاب پوشاندهاند.
راوي و برجسته كردن چهرهها: در سطور بالا گفتيم كه از ميان شخصيتهاي چوبيندر، دو شخصيت عمده وجود دارند كه راوي با ميلي وافر در بارة آنها سخن ميگويد: سالار و برادرش عارف. راوي هر بار به مناسبتي به ترسيم سيماي اين دو شخصيت عمده مينشيند. بدون شك، مؤلف در ارائه مكرر سيماي آنها دلايل خاص خودش را دارد. وگرنه ميتوانست با چرخش قلمي از آنها بگذرد و به رمانش بپردازد. آيا مؤلف بدنبال ردگيري عناصري است كه گويا قرار است ـ از ظاهر امر پيداست ـ دست به كشف اسراري بزنند كه در درونمايه رمان پنهان است. مخاطب از خودش ميپرسد ارائه تصاوير مكرر از سيماي عناصر اصلي رمان چوبيندر از بهر چيست. اساساً مؤلف از دست يازيدن به اين كار چه هدفي را دنبال ميكند؟ اگر مؤلف همچون داناي كل در صحنه حضور دارد، در اين صورت نقش راوي چيست؟ جايگاه واقعي راوي در كجاست؟ داستان كشف جنايت در حاشية كوير، درگيري خالو خداداد و علي امنيه، و قتل وي، داستان يخ زدن جسم اسفنديار كاروانسالار در ميان برف و بوران، داستان لوطي لنگ با عنترش مخمل، كشف اينكه خالو خداداد پدرش نيست، اسفنديار پدر اوست و لوطي لنگ برادر اسفنديار است. اينها مسائلي است كه در هزار توي رمان چوبيندر به هنگام مرور خاطرات از دهن آشفته و بيمار راوي تراوش ميكند و بخش اول رمان را شامل ميشود. مخاطب با شامة تيزي كه دارد به هنگام مرور خاطرات راوي درمييابد در جفت و جور گردن اين ماجراها دستي در كار است. دستي پنهان كه يحتمل از آستين مؤلف بيرون زده است. اين احساس به مخاطب دست ميدهد كه در واقع اين مؤلف است كه براي خوشدست درآوردن چوبيندر، آجر روي آجر چيده، خاك را با دستهاي ماهرش ورز كرده و بناي مستحكمي چون جوبيندر ساخته است. اگر اينطور است پس جاي راوي كجاست؟ راوي نويسنده است؟ نويسنده راوي است؟ يا هر دو راوي نويسنده هستند؟ راوي همان نويسنده است يا نه؟ نويسنده با ذائقه خودش راوي را خلق كرده است و رگههايي از شخصيتاش را درون راوي به وديعه گذاشته است. چرا ما اينطور فكر ميكنيم؟ چرا مته روي خشخاش ميگذاريم؟ چرا دست از سر راوي برنميداريم؟ چرا راحتش نميگذاريم؟ چرا مثل يك آدم معقول سرمان را زير نمياندازيم و بدون اين شاخ آن شاخ پريدنها روايت راوي را دنبال نميكنيم؟ نويسنده يك كتاب نوشته. در كتاب حوادث زيادي اتفاق ميافتد. نويسنده شخصيتهايي خلق كرده، از ميان شخصيتها راوي را داريم. نويسنده روايت كتابش را به عهده راوي گذاشته: از اين به بعد نويسنده ديگر با مخاطب طرف نيست. راوي است كه مقابل مخاطب قرار دارد پس بايد او را باور كرد و به روايتش گوش سپرد. تا صفحات پاياني رمان، تا سطور آخر رمان. پرسش اينست چرا مخاطب از روش داستانخواني سرپيچي ميكند؟ پاسخ روشن است. در رمان چوبيندر مخاطب از يك سو خط داستان را دنبال ميكند، از سوي ديگر در جست و جوي جنبههاي ناشناختة وجود مؤلف در رمان است.
واقعيت اينست كه به ما مربوط نيست كه مؤلف چطور، چگونه و با چه ايدههايي رمانش را نوشته است. بطور روشن و شفاف بگوئيم كه مؤلف پيش از نوشتن رمان، چگونه و براساس چه ايده ـ ايدههايي ـ طرح آنرا ريخته؟ پس از آن به قالب آن انديشيده يا بعد از محاسبههاي زياد دست به نوشتن زده است يا نه در آغاز يك طرح كلي در ذهن داشته، سپس خطوط اصلي آن را تعيين كرده، در روند كار نكاتي را به آن افزوده، دست آخر به شكل دلخواهش دست يافته است. حاصل كار رماني است پيش روي مخاطب. همانطور كه پيشتر اشاره كرديم، ديگر متعلق به خالق آن نيست. اين اثر، جالا هرچه كه است، در دسترس مخاطبان قرار گرفته است. به عهدة مخاطب است كه با مطالعة آن با خالقش ارتباط برقرار كند. بطور خلاصه ميتوان گفت از زماني كه نويسنده دست از نوشتن شسته و قلم را زمين گذاشته كار رمان، به زباني ديگر كار مؤلف پايان يافته است.
اشخاص رمان
راوي و سالار: سالار يكي از عناصر اصلي رمان است. همانطور كه در صفحات پيشين به آن اشاره كرديم، راوي در سراسر رمان از زواياي مختلف به تجزيه و تحليل شخصيت او پرداخته است. سالار فرزند حاج حاتم حلوايي است. در فصول رمان رابطة عميقي بين راوي و سالار ايجاد ميگردد. عليرغم ترديدهاي راوي در رابطه با تعلقات طبقاتي سالار، اين دو، بعد از انقلاب، دوشادوش يكديگر به مبارزه ادامه ميدهند. راوي از سالار تأثير زيادي پذيرفته. سالار، راوي را عليرغم چپ و راست زدنها و ترديد به نتايج زحمات و جانفشانيها به ادامة مبارزه تشويق ميكند. سالار نقش كليدي در رمان چوبيندر دارد. ميرود كه جهان را عوض كند. به جنبش انقلابي ميپيوندد. همة هستياش را در گره امر مبارزه ميگذارد. زندان و شكنجه را به جان ميخرد. اما در خود نميشكند. از نظر راوي، سالار سمبول مقاومت است.
راوي و عارف: يكي ديگر از پسران حاج حاتم حلوايي. راوي شيفتة صفا و صداقت اوست. در رمان چوبيندر هر بار به مناسبتي زبان به تمجيد او ميگشايد. راوي، در وجود عارف، مهر و محبت، مهرباني و صميميت ميبيند. لحظات و دقايقي كه آن دو با هم سپري ميكنند، براي راوي فراموش نشدني است. از نظر راوي، عارف انساني است يگانه. قلب او پلشتيهاي دنيا و رذالت آدميزاد را تاب نميآورد. به روايت راوي، عارف شيفتة طلوع آفتاب و غروب آفتاب است. شفق و فلق خونين او را مسحور و جادو ميكند. عارف دست آخر جهان را واميگذارد و خود خواسته به زندگيش خاتمه ميدهد. به روايت راوي يكي از خصوصيات عارف اين بود كه وي لحظاتي شاد و خندان بود و لحظات ديگر چهرهاش مانند آسمان بهاري تغيير ميكرد.
راوي و ناپدري: خالو خداداد نام دارد. آدمي است خشن و بيرحم. راوي به راز قتل علي امنيه پي ميبرد. و داستان دزديدن تفنگ برنو علي امنيه. خالو خداداد به چند فقره قتل متهم ميشود. از جمله قتل مرموز لوطي لنگ. داستان از اين قرار است. خالو خداداد با ورود لوطي لنگ با عنترش مخمل كه از حاشيه كوير آمده، رد او را گرفته و به دنبال اوست، مجبور ميشود بار سفر ببندد و به رباط برود و نزد اربابي به گاوداري مشغول شود. شبي لوطي لنگ در حضور عارف به راوي ميگويد كه خالو خداداد پدر او نيست. او شهميرزاد گلسرخي نام دارد و يك قاتل فراري است. معلوم ميشود لوطي لنگ در تعقيب خالو خداداد است. خالو خداداد پيش از آنكه به رباط برود و از چشم انظار پنهان شود، تغيير قيافه ميدهد و لباس مبدل به تن ميكند.
راوي و زليخا: مادر راوي، همسر خالو خداداد. از نظر زليخا خالو خداداد آدم شري است. زليخا سالها به آتش ندانمكاري خالو خداداد سوخته است. خالو خداداد دائم خادم را تحقير ميكند. خاموشي خادم گوياي بسي حرفهاست. زليخا حامي پسرش خادم است. راوي به ياد ميآورد از زماني كه خودش را شناخته زليخا هميشه از او جانبداري ميكرده است. در واقع زليخا، پيش از آنكه زن خالو خداداد بشود، شوهري داشته به نام اسفنديار. اسفنديار كاروانسالار است. راوي پسر اسفنديار است. اسفنديار پدر واقعي راوي است. به قول راوي، او «شتردار ولايت» است.
راوي و لوطي لنگ: لوطي چلاق كسي كه از حاشية كوير آمده است. عنتري دارد به نام مخمل. در جست و جوي خالو خداداد است. خالو خداداد ميترسد كه پرده از جنايت او كنار زده شود. براي فرار از چنگ عدالت فراري ميشود و جايي بين «رباط و عليشاه» در يك گاوداري مشغول به كار ميشود. لوطي چلاق همچون عضو گمشدهاي از فاميل زليخا وارد مناسبات خانوادگي ميشود. لوطي چلاق سعي ميكند به راوي نزديك شود. لوطي چلاق اهل دود و دم است. هميشه خدا خمار است. دلش براي يك لول ترياك لك زده است. به اصطلاح به سوخته خوري افتاده است. لوطي چلاق برادري دارد به نام اسفنديار. اسفنديار كاروانسالار است. اسفنديار در سفر «عشقآباد» گرفتار برف و بوران ميشود و تنش از سرما يخ ميزند. زليخا از اسفنديار پسري دارد به نام خادم. خادم دوماهه است. خالو خداداد «عاشق ديرينه» زليخاست. زليخا بعد از مرگ اسفنديار در خانهاش احساس امنيت نميكند. پسر دوماههاش را زير بغل ميزند و به خانة خالو خداداد ميرود.
برملا شدن رازهاي ديگر: راوي در سفري به «سريز» به تصادف با پينهدوزي برخورد ميكند. پينهدوز زني دارد بنام «عمه ماندگار». عمه ماندگار در سريز شيرهكشخانه دارد. راوي سر كيسه را شل ميكند و سير ترياك ميكشد. كاشف بعمل ميآيد كه اسفنديار برادر تني لوطي چلاق شوهر اول مادرش زليخاست. عمه ماندگار هم خواهرش است. در شيرهكشخانه ديگر همه چيز براي راوي روشن ميشود. راوي فرزند اسفنديار است. برادرزادة لوطي لنگ و عمه ماندگار است. خالو خداداد ناپدري اوست.
راوي و حوريه: خواهر راوي است. شانزده سال بيشتر ندارد كه او را به اجبار به عقد «صفر معمار» درميآورند. صفر معمار 48 سال دارد. آدمي است عامي، خشن و بيرحم. همچون پدر حوريه خالو خداداد. حوريه دلش نميخواند تن به ازدواج بدهد. اما هيچكس از او حمايت نميكند. حتي راوي. راوي خاموشي اختيار كرده است. خاموشياي كه بعدها براي او بسي گران تمام ميشود. تاوانش را هم پس ميدهد. صفر معمار حوريه را با جهيزيه ناچيزي با خود به يك شهر دور ميبرد. يك روز حوريه با كودكي زير بغل به خانة پدري برميگردد. معلوم ميشود كه شوهرش، مادر شوهرش از گردة او همچون يك بردة خانگي كار ميكشيدهاند و بر او ستمها روا ميداشتهاند. حوريه ناچاراً جانش را برداشته و شبي با كودكش از خانه فرار ميكند. راوي وجدانش ناراحت است. از اينكه به موقع از خواهرش دفاع نكرده است، سخت احساس پشيماني ميكند. وي خودش را مسئول تمام بدبختيهاي حوريه ميداند. حوريه در اين داستان، همه را مسئول ميداند و بر آنها نميبخشد. بويژه راوي را. از ياد نبريم، راوي آنگاه كه شاهد قرباني شدن حوريه است، زبان به كام گرفته و به امور ديگري ميپردازد. گرچه آن امور حائز اهميت بود، اما، بهر حال ميشد به آن امور در زماني ديگر پرداخت. واقعيت اينست كه حوريه جوانياش حرام ميشود، قرباني سنتهاي پوسيدة جامعة پدرسالار. شگفت آنكه راوي در شب عروسي اجباري حوريه مادرش را نيز تنها ميگذارد.
راوي و ماجراي قتل علي امنيه و كهريز كهنه: راوي درمييابد كه داستان كوير خشك و زمين باير عمه سكينه بهانه بوده است. ناپدرياش مجبور شده است بخاطر قتل مأمور دولت از حاشيه كوير بگذرد و نزد حاج حاتم حلوايي به كار مشغول شود.
دو سه نكته براي روشن شدن قضايا:
الف، در صفحات پاياني «فصل اژدها» راوي از آدمي به نام لوطي لنگ نام ميبرد.
ب، در فصل «اسب» راوي با لوطي چلاق و عنترش مخمل برخورد ميكند. راوي درمييابد لوطياي كه گذارش به اين خطه افتاده، همان «لوطي لنگ» است، كسي كه رازي در سينه دارد. دست آخر كاشف بعمل ميآيد كه لوطي لنگ عموي راوي است.
پ، مؤلف ميكوشد خصوصيات يك روستايي را كه زير خط فقر ميزيسته به نمايش بگذارد. يك روستايي كه از حق و حقوقش ميگذرد. عادت كرده است كه هميشه كوتاه بيايد. نميتواند با صراحت نظرش را ابراز كند. آدمي است معلق بين حال و گذشته، بلاتكليف است. راوي سعي ميكند در روايتش، همدلي و همدردي مخاطب را نسبت به او برانگيزاند.
راوي و ارغوان: ارغوان دختر سجائي است. سجائي دبير دبيرستان. كارمن، همسر سجائي، مادر ارغوان. سجائي با همان گرايش سابق «حزب توده» با برادرش يك محفل سياسي ـ فرهنگي راه انداخته است. ارغوان دانشجو است.راوي به ارغوان عشق ميورزد. اما در خفا، عشق يكطرفه. ارغوان از گرايش عاشقانة راوي نسبت به خودش بياطلاع است. در آغاز مخاطب با راوي احساس همدردي ميكند. اما پافشاري راوي و شبها به زير پنجرة خانة ارغوان رفتن و ديدن ساية او از پشت پنجره، شنيدن صداي آهنگ موسيقي بدون آنكه راوي مستقيماً عشق و علاقه و مهر و محبتش را به ارغوان ابلاغ كند، تنها ترحم مخاطب را نسبت به او برميانگيزاند. از تعلقات طبقاتي كه بگذريم، مخاطب هيچگونه وجه اشتراكي بين راوي و ارغوان نميبيند. بويژه اينكه ارغوان عاشق كس ديگري است، سالار، نزديكترين دوست راوي. حتي نامههايي كه ارغوان براي سالار مينويسد، از طريق حوريه، خواهر راوي به دست سالار ميرسد. سجائي پدر ارغوان از خادم ميخواهد كه در جلساتشان شركت كند. آنها در جلسات خط مشي حزب توده را تبليغ و ترويج ميكردند. راوي براي آنكه در كنار ارغوان باشد، گاهي در جلسات شركت ميكرد. در حالي كه ما ميبينيم كه ارغوان از شركت در اين جلسات پرهيز ميكرد.
از طرف ديگر، كارمِن از مدتها پيش به علاقة راوي به ارغوان پي برده و به موقع او را از سر راه ارغوان كنار ميزند.
راوي و ديگر اشخاص فرعي:
ـ حاج حاتم حلوايي پدر سالار و عارف
ـ خاتون همسر حاج حاتم حلوايي
ـ گيتي، خواهر سالار و عارف
ـ مهندس نامي هم هست كه ظاهراً بايد شوهر گيتي باشد. او هيچوقت در صحنه حاضر نيست.
ـ لطفالله، برادر شوهر گيتي
ـ لاله، همسر لطفالله
ـ خانبابا، سرايدار جديد حاج حاتم حلوايي
ـ هما، نامزد عارف
ـ خاله منور، مادر جبرئيل، مبارزي كه در بازداشت بسر ميبرد و منتظر حكم اعدام است. خاله منور در يك شو تلويزيوني شركت ميكند و در مقابل چشمان ميليونها تماشاچي فرزندش جبرئيل را عاق ميكند (برگرفته از واقعيتي تراژيك كه مؤلف آنرا عيناً با تغيير نام نقل كرده است).
جملگي اين افراد از زمرة اشخاص نظري و گذري هستند. البته تعداد آنها زياد است. مثلاً ميتوان از خسرو پسرعموي سالار نام برد. از غنچه، شاممدلي، پينهدوز، عمه ماندگار و ربابه كه دلباختة راوي ميشود و ديگر قضايا. تا اينجا اين بررسي به درازا كشيده است. طبيعي است كه در اين جستار نميتوان به تك تك آنها پرداخت. اما بايد اذعان داشت كه اشخاص نظري و گذري، به سهم خود، هر چند كوچك، نقش بازي ميكنند. مخاطب با وقوف به اين مسئله، با مؤلف موافق و همراه است.
راوي و انقلاب: روايت راوي از پروسه انقلاب با واقعيات تاريخي همخواني دارد. راوي از اشخاصي ميگويد كه از جنبش انقلابي تأثير پذيرفتهاند، اشخاصي كه در مسير رويدادها متحول ميشوند، اشخاصي كه در جامعه بحرانزده به گزينش راه و روش ديگر دست مييازند. اشخاصي كه بعد از فروپاشي نظام سابق جايگاه ويژهاي در نظام تازه به قدرت رسيده پيدا ميكنند. خوشهچينان انقلاب به بركت فداكاري پامال شدگان در پي كسب جاه و مال و منال و شغل و مرتبه و مقام هستند. اقشار پائيني جامعه كه در نظام سابق حق و حقوقشان پامال شده بود، نسبت به حاكمان جديد دچار توهم گشته، از سويي بخاطر اهداف آنها قرباني ميدهند، از سوي ديگر دستشان به خون مدافعان آزادي و عدالت اجتماعي آلوده ميشود. تودههاي خودجوش دركي از مضمون اصلي انقلاب ندارند. حوادث و وقايع و رويدادها بطور شتابندهاي در جريان است. جايي براي مكث و تأمل و تعقل باقي نميگذارد. تب انقلاب جامعه را فراگرفته، حاكمان با برنامهريزي دقيق و حساب شده دست به سركوب غيرخوديها ـ دگرانديشان ـ ميزنند. اقشار پائيني به بازوي سركوب تبديل ميشوند. راوي بوضوح و بدرستي سيماي هر يك از آنها را ترسيم ميكند.
در سطور بالا گفتيم كه راوي داراي خصلت ويژهاي است. راوي به همه چيز ايمان دارد. در عين حال به هيچ چيز ايمان ندارد. دست به خطر ميزند. بدون آنكه به آن اعتقاد داشته باشد. نمونه بدست ميدهيم: «ما كه در آغاز راه بوديم، گمان ميكرديم كه دنيا را تكان خواهيم داد»، «آه چه شور و شري داشتيم ما. كتمان نميكنم، زيباترين بهار سالهاي تاريخ ميهن ما، نخستين بهار انقلاب بود»، «من به هيچ چيز ايمان نميآوردم و مدام شك ميكردم و خيلي زود سر ميخوردم».
عليرغم فراز و فرودها، راوي در ثبت لحظهها صادق است. بر آن است كه اين همه را ثبت تاريخ كند. با همه كوششي كه بخرج ميدهد به قول خودش «اغلب از گردونة زمانه عقب» ميماند و «قادر» نيست «همه چيز را دنبال» كند. از شركت فعالين و هواداران احزاب و سازمانها بگير تا تغيير مواضع سياسي افراد. مخاطب به يك شناخت كلي از تاريخ معاصر ميرسد. انگار كه مؤلف همة اسناد و مدارك پيش و پس از انقلاب را گرد آورده و در يك اثر رمان مستند به مخاطب عرضه ميكند. از اين جهت كم نميآورد. مواد و مصالح به اندازة كافي در اختيار دارد. گفتيم كه راوي داراي خصلتهاي متغير است. با شروع سركوب دگرانديشان به فعاليت مخفي رو ميآورد. چندي بعد احساس خطر ميكند. بر آن ميشود كه دست از فعاليت مخفي بكشد. در كارگاهي جلسات مخفي برقرار است. راوي چنين مينويسد: «من آن روز براي اداي همين دو كلمه سر زده به كارگاه رفته بودم». در عين حال پيشروي نيروهاي ارتجاعي را پيشبيني و به دقت ترسيم ميكند.
راوي و ايام محبس: راوي در بازداشت بسر ميبرد. زير بازجويي دچار بحران روحي ميشود. زمان از دستش در ميرود. تغييرات فصول را به ياد نميآورد. براي راوي همه فصول پائيز است. پائيز زندان چوبيندر. راوي از همه كس و همه چيز واهمه دارد. كابوس شبانه امانش را بريده است. لازم است در اين جا اشاره كنيم كه «سال ببر» و «سال خرگوش» به مقولة زندان ميپردازد. «سال سگ» را ميتوان همچون مؤخره آن سالها بحساب آورد. راوي از زبان طنز نيز استفاده ميكند. چيزي كه در رابطه با ايام محبس نظر مخاطب را به خود جلب ميكند، اينست كه به نظر ميرسد مؤلف خود اين دقايق و لحظات تلخ را زيسته است. با نگاهي ژرف به كاوش ميپردازد. با ذكر جزئيات. هيچ چيز از چشم بيدار راوي پنهان نميماند.
گفت و شنودها: آنجا كه به زبان اهالي خطة خراسان حرف ميزند، موفق است. مؤلف شناخت كاملي از مردمان آن خطه دارد. به آداب و رسوم، خلقيات و بطور كلي فرهنگ عامه تسلط كامل دارد. گفت و شنودها بطور طبيعي همراه با اصطلاحات از زبان آدمهاي حاشيه كويرنشين جاري ميشود:
ـ خدا از زبانت بشنوه، خالو.
ـ زن، خيال ميكني دروغ ميبافم.
و
ـ مادر خادم، بيا، بيا يكي دو تا دود بگير، بيا، رفع خيالات ميكند.
ـ مادر خادم، اگر اين مرغ به دام ميافتاد نانمان توي روغن بود.
ـ تو نانجيبي باباي خادم... نانحيب و نمكنشناسي.
ـ خادم، خدا خيرت بده، يك پياله چاي داغ.
همانطور كه ميبينيد، گفت و شنودها بكر و زنده هستند. يكدست هستند. از غناي زيادي برخوردارند.
زبان و نثر رمان: زبان پخته و جا افتاده است. تصاوير و توصيفات درخشان است. نمونه بدست ميدهيم:
«عصرها كه هوا خنك ميشد، مادرم حياط را آبپاشي و جارو ميكرد، به باغچههاي كنار حوض و درختهاي ياس، گل ابريشم و گلهاي محمدي آب ميداد.»
«قاليچة بلوچي و تشكچهها و مخده را روي تختها پهن ميكرد. سماور برنجي زغالي عشقآبادي را آتش ميانداخت، تنباكوي نمدار و چند گله زغال سر قليان ميگذاشت و آن را به دود ميآورد.»
«عنتر آرام بود و توي بغل لوطي چلاق چرت ميزد. پلكهاي مخمل خود به خود روي هم ميافتاد و چشمهاي خردلي رنگ او در پرتو نور چراغ كوچه مانند دو ستارة زرد، خاموش روشن ميشد. ـ عنتر ـ عاجز از دردي جانكاه، به زاري نگاهم ميكرد.»
درخشان است. رمان چوبيندر لبريز از تصاوير و توصيفاتي از اين دست است.
كلام آخر: حسين دولت آبادي نويسندهاي است پركار. تاكنون آثار زيادي از او در خارج از كشور انتشار يافته است. دولتآبادي همچنان مينويسد. رمان، داستان كوتاه و مقاله مينويسد. اولين اثر اين نويسنده در تهران به سال ۱۳۵۷ توسط انتشارات اميركبير تحت عنوان «كبودان» به چاپ رسيده است. دولتآبادي نمايشنامه هم مينويسد. آثار نمايشي او در پاريس انتشار يافته است. رمان «در آنكارا باران ميبارد» چاپ سوئد با اقبال مخاطبين خارج از كشور روبرو شد. دولتآبادي يكي از اولين كساني است كه در بارة تبعيد رمان نوشته است. از ديگر آثار شاخص اين نويسنده ميتوان از مجموعه سهگانه رمان «گدار» نام برد. همچنين رمان «باد سرخ و چوبيندر»، اثري كه ما به آن پرداختيم. آخرين كار اين نويسنده «زندان سكندر» نام دارد و همزمان در سه جلد توسط انتشارات فروغ منتشر شده است. به آثارش ارج بسيار ميگذاريم و توفيق هرچه بيشتر اين نويسندة سختكوش را در اعتلا فرهنگ و هنر ادبيات معاصر آرزومنديم.
پاريس، نوامبر 2015
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد