از آن جهانِ بی کران
این جفتِ عاشقِ بی خانه را
تنها نیمکتِ اتوبوسی مانده است
با گفتگویی بی پایان.
ای آنکه در خلوتِ خوابگاهت
از جا برمی خیزی
و پنجره را برهم می کوبی
تا پچپچه شان را خاموش کنی
با عاشقان مهربان باش!
تو هم یک روز
بر این نیمکت خواهی نشست
تا اتوبوس از راه برسد
دهانه ی آن گشوده شود
و بانگی برآید که "ای خواجه!
وقتِ رفتن است."
مجید نفیسی
۲ اوت ۲۰۱۵
http://iroon.com/irtn/blog/7634/
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد