logo





دوستت دارم دیوونه!

جمعه ۱۵ خرداد ۱۳۸۸ - ۰۵ ژوين ۲۰۰۹

نادره افشاری

مرد جالبی است. همه را میگذارد سر ِ کار. حالا چطور شده که من از دستش قسر در رفته ام، نمیدانم! کسی نیست که صابون شیطنتش به تنش نخورده باشد. باید خیلی اشل بالا باشی که سر به سرت نگذارد. همین چند روز پیش که سراغش رفتم، با همان صدای همیشه مستش خندید که :
«هر وقت این فیلم یوسف و زلیخا را میبینم، یاد تو میافتم.»
چرا، نمیدانم. مهم هم نیست. بعد باز با صدای مستش خندید که:
«میدانی، یک شنل را کشیدند روی سر زلیخا، بعد... زلیخا شد یک دختر چهارده ساله...» و باز خندید. لابد میخندد به من یا زنهایی که دوست دارند زلیخا باشند و یوسفی در کنار...
میگویم: «لامصب منم شنل میخوام.»
میگوید: «تو شنل لازم نداری، تو خودت هلویی، این شنل واسه لولوهاست. لولو بیار، هلو ببر!» و باز میخندد.
میگویم: «ولی وقتی آدم دوست پسر خوشگلی مثل تو داره، با آن چاک سینه ی... صد تا شنل هم کمشه.» میگوید:
«اگه قراره من خوشم بیاد، میگم تو هلویی، تیکه ای... و من میمیرم واسه ی اون...»
بعد چراغ را خاموش میکند. چراغ را روشن میکنم که:
«دیدی چاخان میگی، اگه راست میگی، چرا چراغو خاموش میکنی؟»
میگوید: «میگذاری کپه ی مرگم را بگذارم، یا نه؟ فردا در مورد شنل حرف میزنیم، او.کی.؟»
و باز چراغ را خاموش میکند. فردا بالای سرم تکه کاغذی است که خیس ِِ عطر تنش است، که روش با خطی دلپذیر نوشته است:
«دوستت دارم، دیوونه!»
اگر تو جای من بودی، چه میکردی، یا مثلا میخواندی، یا کسی برات مسیج میگذاشت، یا ای میلی میفرستاد، یا تلفنی در گوشت زمزمه میکرد، یا مثل همین لامصب میگفت: «دوستت دارم دیوونه» چکار میکردی، چه حالی پیدا میکردی؟ یا نه، از همه بهتر خودش کنارت باشد و زیر گوشت نفس بکشد و تشنه ات کند؟! هان!!!؟
خیلی دلپذیر است، نه؟ برای من که بود. دلپذیر دلپذیر و من درست مثل بچه ها ذوق کردم. پاسخ؟ پاسخ ندارد... چه پاسخی؟ داشتم از خوشی میمردم. آره دقیقا داشتم از خوشی میمردم. بعد زنگ زدم به پری که:
«میدونی....؟»
پری خندید که: «تکون نخوردی؟»
چرا، تکان خوردم. انتظار نداشتم. نمیدانم. لابد اینطوری انتظار نداشتم. گاه هست که آدم عشقی را حق خودش نمیداند. خنده دار است. انگار دزدیده ای اش. انگار مال تو نیست. تو تصاحبش کرده ای، تصرفش کرده ای و حالا دست توست. تو دست توی دزد... چه کلمه ای؟ کسی به این راحتی اعتراف میکند که... بعد پری دوباره زنگ میزند که:
«دوستت دارم... دیوونه!»
اه... لوس ِ بیمزه... این جور چیزها شوخی بر نمیدارد. برمیدارد؟
دندانهاش خرگوشی اند، لب بالایی اش کمی کوتاه است و دو دندان جلوی اش از زیر لب بالایی زده اند بیرون، انگار که در حال صرف فعل خواستن و بوسیدنند. کلاه کپی ی قشنگی سرش گذاشته و عینکی... و آن روز که کاملا اتفاقی در خیابانی همین حوالی دیدمش که پشت فرمان اتومبیلی نشسته بود، چقدر خوشحال شدم. داشتم از عرض خیابان، از خط کشی رد میشدم که مردی که بعدها به من تسلیم شد، تو همان اتومبیل نشسته و دستش را برده بود تا لابد بوقی بزند که زودتر عرض خیابان را طی کنم، ولی نشد. دوباره لب بالایی اش بالا رفت و دو دندان خرگوشی اش از میان دو لبش زدند بیرون و لبخندم را به دنبال کشیدند. گاه آدم نمیداند چه پیش میآید و چگونه نگاهی و لبخندی میتواند به تسلیم بی قید و شرطی ختم شوند که تا پیش از عبور از آن خط کشی ی سیاه و سفید، قرار نبود جنگ و صلحی در کار باشد، تا کار به تسلیم با پرچم سفید کشیده شود، ولی شد...
لبهاش از هم فاصله داشتند. لب پائینی کمی برجسته بود. پیراهن مردانه ی صورتی ی خیلی روشنی پوشیده بود، یا بگیریم بنفش خیلی باز. تابستان بود و در اتومبیلش... از همه چشمگیرتر آن چانه ی خوشقواره اش بود که انگار هیچگاه قرار نیست رد زمان بر آن بنشیند. هر چند که دیدم – بعدها دیدم – که زمان میتواند چه زود تاثیرش را بر زیبایی اش بگذارد و گذاشت. اما زیبایی چیزی نیست که بتوان دست کمش گرفت. همیشه هست و این زیبایی هر زمان جلوه ی خودش را دارد، حتا زمانی که خط زمان بر آن جای پایی میگذارد. خیال نمیکنم سی سال هم داشته است. سی سال پر از شیطنت که همیشه ی خدا آماده است برای شیطنتهای... و مرا که گاه کار دارم و گاه حوصله ندارم و گاه ... چه نمیدانم، با بدجنسی «بی ذوق» میخواند. لابد باید عصبانی شوم وقتی تمام قد تنش را، تن شادابش را نشانم میدهد، تا به وسوسه ام بیاندازد.
اولش ازش خوشم نمیآمد. نه، این بدجنسی است. خوشم میآمد، ولی فکر کردم حرامش میکنم. باید برود با همسن و سالهای خودش بگردد. چند ماه، چندین ماه نه به تلفنش جواب دادم و نه به مسیجها و ای میلهاش. ولی بالاخره تسلیم شدم. تسلیم یک حس خفته ی نوازش نشده که حالا داشت نوازش میشد. از من زن زیبایی میپرداخت که دیگر نبودم. یا بودم و یادم رفته بود. در گرداب این زندگی نکبتی آخرین ذراتش دود شده و رفته بود هوا و حالا یک باره مردی با دو تا دندان خرگوشی، لبهایی هوس انگیز، قدی بلند، خیلی بلند، صد و هشتاد و دو سانتیمتر، با بدنی ورزیده و لبهایی خوش ترکیب میکوشید و میکوشد تسلیمم شود.
دستم را میگذارم روی شانه اش. گرم است. صدای قلبش را میشنوم. آخ... خدا... چند سالی میشود که دیگر صدای تپش قلبی را زیر پوستم حس نکرده ام. سالها، سالها پیش مرد دیگری بود که تا مرا میدید، قلبش به تپش میافتاد و حالا کجاست آن مرد؟ نمیدانم... یک بار سال نود و پنج پیداش شد و بعد مثل برق و باد گم شد و رفت. و حالا در سال دو هزار و هفت، بعد تمام دوهزار و هشت و حالا هم دو هزار و نه، مردی خودش را، تمام حس و حالش را دربست به من تسلیم میکند، نه... تسلیم کرده است.
هر روز و هر روز تمام لحظاتش را با من است. همه ی روزش را، شبش را، و من درست مثل گربه ی شیکموی بدجنسی افتاده ام روی این خیک پنیر خوشمزه و هی گازش میزنم. هیچ نمیگوید. صدای قلبش را از زیر دندانهام میشنوم. او را میجوم. گازش میگیرم. فقط گاه شانه اش را نشانم میدهد که جای دندانهام روی آن، جای خودشان را گذاشته اند. دستی به شانه اش میکشم. میبوسمش. بعد بار دیگر جای دیگرش را به نیش میکشم. خودش خواسته است. خودش، خودش را تسلیم کرده است. لابد لذتی در این تسلیم میبیند که از همان سال دو هزار و هفت تا کنون دست برنمیدارد.
راستی اگر دیگر نخواهد تسلیمم باشد، چه کنم؟ بد جوری به دندانهای خرگوشی اش، به قد بلندش، به موهای خوشفرمش، به چانه ی دلپذیرش و آن ریش نرمش عادت کرده ام. آخ...
«دوستت دارم... دیوونه!»
14 ماه مه 2009 میلادی

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد