logo





ستارۀ دنباله دار

نقد و بررسی کتاب

پنجشنبه ۲۸ آبان ۱۳۹۴ - ۱۹ نوامبر ۲۰۱۵

رضا اغنمی

نویسنده، دراین کتاب خواندنی با نگاهی سنجیده و انتقادی دردهای انباشتۀ «زن» را درگذرتاریخ کشور و دگرگونی های یکصد سال اخیرمورد بحث قرار داده. جدال سنت و مدرنیته را با روایتی تازه در ادبیات تبعید به مخاطبین توضیح داده است: با «کوکب» از دوران سلطنت رضاشاه و پس از آن با «خورشید و ناهید» ازدوران محمد رضا شاه پهلوی، با «زهره» دوران حکومت اسلامی را در آئینۀ زمان؛ چون تابلویی عبرت آموز درمنظردیدِ عموم به نمایش گذاشته است. نمایشی بس اندوهناک از دردهای نهفته و ریشه دار زن ، که پایه های سنگین تعلیم وتربیت بشریت را از ژرفای تاریخ برعهده داشته وهنوزهم دارد.
ستارۀ دنباله دار
مهرنوش خرسند
انتشارات الف با – لندن
چاپ دوم پائیز ۱۳۹۳ – لندن

درپیشانی پیشگفتار سرودۀ زیبا وماندگار زنده یاد فروغ فرخزاد آمده است:
«درسرزمین قدکوتاهان / معیارهای سنجش / همیشه برمدار صفر سفر کرده اند/ چرا توقف کنم؟ / کسی مرا به آفتاب/ معرفی نخواهد کرد/ کسی مرا به میهمانی گنجشکها نخواهد بُرد / پرواز را به خاطر بسپار/ پرنده مردنی ست» .
از خود و دیگرزنان می گوید و روایت هایی ازدردهای ریشه دار زن دراین سرزمین همیشه زن ستیز؛ وسپس مجازات های بدحجابی تا اسیدپاشی های وحشیانۀ دلالان بهشت ودوزخ را. با حسرت به یاد : «ققنوس افسانه ای می افتم شاید اگر داروین زنده بود تغییری دربخشی ازنظریاتش می داد این که زن ها وشاید زن ایرانی ازتیرۀ ققنوس هستند هربارآتش می گیرند، می سوزند و خاکستر می شوند اما باز به شوق پرواز ازمیان خاکسترها می رویند و جوانه می زنند و عاشقانه می خوانند» .
کوکب ، فصل اول این دفتر است . راوی نیز کوکب خانم دختر شانزده ساله ایست که در بکی از روستاهای ایران چشم به دنیا گشوده وبا پسرعمویش غلامرضا که «پدرش از ده سالگی فرستاده شهر تا هم کمک حال عمو باشه وهم درس بخونه». پدرکوکب که هر وقت کارمهمی می خواست انجام دهد شال سبز دورگردنش می انداخته و همیشه نهج البلاغه بالاسرش بوده به نقل از آن کتاب که فرموده: «زنان امانت خدا نزد شماهستند به ایشان زیان نرسانید و برایشان سخت نگیرید، اما همیشه سخنانش رو با این جمله تمام می کرد: آقاعلی فرموده اند با زنان مشورت نکنید که زنان دارای عقل و ایمان ناقصند» کوکب نیزدرچنین فضای مذهبی دچارتوهم قداست شده روزی که با گلاب دست و صورت خود را شسته است بی بی ازدیدن او واحساس بوی گلاب ازحال می رود واو را درهاله ای ازنورمی بیند. ازآن پس هرکس مشکلی در روستا داشته نذر و نیازی به کوکب می کند تا حاجتش پذیرفته شود.
جشن عروسی کوکب وغلامرضا به خیروخوشی برقرار می شود. ومراسم شب زفاف که بقول راوی داستان داماد مثل همیشه باعجله وارد اتاق شده «وباهمان عجلۀ همیشگی مالک من شد بعدهم عرق کرده از رختخواب بلند شد و با انگشت به پنجره کوبید. صدای شلیک تیرهمه جا رو پُر کرد این یک رسم بود پایان شب زفاف خبر موفقیت داماد و روسفیدی عروس با شلیک یک گلوله به اطلاع اهالی رسانده می شد».
این داستان در زمان سلطنت رضاشاه رخ می دهد و داماد شغلش رانندگی دولتی است و مصادف با فرمان کشف حجاب اجباری. غلامرضا که قبل ازعروسی به کوکب قول داده بود به مکتب برود و خواندن و نوشتن یاد بگیرد، دریک موقعیت قول اورا یادآور می شود، و او چنان پرخاش می کند که کوکب به یاد عادت مادرش افتاده می گوید آقا «غلط کردم گُه خوردم» .
با دستوردولت کارمندان با زن های خود ده روز دیگرباید درمراسم شرکت کنند.
روابط پنهانی غلامرضا با بدری خانم و مشاهده کوکب شوهرش را که ازاتاق او بیرون می آید و دهنش بوی زهرماری می دهد و بالاخره توافق آن دو و شگفتا تغییر وتحول حیرت آور شوهرسابقا غیرتی: « من مجبور نمی کنم. اما تاکی می تونی تو خونه زندونی بشوی؟ تو باید بری مدرسه. باید درس بخونی. من وتو نمی تونیم مثه مشدی و رقیه خانم زندگی کنیم . . . » وکوکب با چشم های پُر پاسخ می دهد: «می مونم . . . می یام باهات و حجابم رو بر می دارم. می رم مدرسه. و اشکهایم سرازیر شد» .
کوکب، با کت و دامن و آرایش مو و کلاهی به سر با رضایت غلامرضا کشف حجاب می کند. نالۀ زن، ادامه دارد. فریاد نالۀ زن درخلوتِ روحش لانه کرده است :
« از دور دست ها صدای نالۀ می اومد، نالۀ یک زن!» .
فصل دوم خورشید
پدر خورشید سرایدار باغ حاج کاظم بود. حاج کاظم ادای روحانیان را در می آورد اما «روحانی نبود». وقتی با مهمانهایش درباغ جمع می شدند صحبت های آنها درباره نماز و روزه و احکام مذهبی، وبهشت و جهنم دورمی زد و لاغیر. خورشید دوازده ساله شده ونماز وروزه براو واجب : «دوازده سالم بود نماز و روزه بهم واجب شده بود. باید ازنامحرم رو می گرفتم ونباید با پسرا بازی می کردم. اما خیلی وقتا شیطون گولم می زد ودنبال علی برادردوقلویم می دویدم توکوچه و با بچه ها بازی می کردم و اونقدرغرق بازی می شدم که یادم می رفت نماز بخونم. خیلی وقتام حجابم هم از سرم می افتاد . . . تازه ماه رمضان هم طاقت گشنگی و تشنگی رو نداشتم دور از چشم همه می رفتم سرقابلمه و هرچی دستم می رسید می خوردم . . . » .
خورشید بین میهمان های باغ با خانم نجم آشنا می شود. خانواده نجم با چند جعبه کتاب آمده اند. در نخستین دیدار کتابی به خورشید می دهد، وقتی متوجه می شود که سواد ندارد «خانم نجم دلسوزانه نگاهم کرد و گفت دوست داری باسواد بشی؟ بغض به شکل اشک روی گونه هایم سرازیرشد و با شوق تکان دادم» .
خانم نجم اهالی روستارا درباغ جمع کرده و درباره سوادآموزی زن ها صحبت می کند. «مردهاشون هم می اومدن. آقای نجم شروع می کرد با مردها از حقوق کارگرها وحق حقوق کشاورزها می گفت» . خانم نجم از روی روزنامه درباره مسائل پزشکی واحترام بین زن و مرد و این که «مردها حق ندارند بیشتر از یک زن بگیرن مرد نباید به زنش بگه ضعیفه اونهم زنی که تربیت بچه هارو بعهده دارند». پیداست که حرفهای تازه خیلی ها را خوش نمی آمد. مردها دست زن و بچه را گرفته می رفتند ولی فردا دوباره برمی گشتند. خورشید روزی ازمهرانگیز دختر خانم نجم می پرسد آیا شما ازجهنم خدا نمی ترسید؟ و او با لبخندی پاسخ می دهد :«جهنم یعنی بی سوادی» .
روزی اتوبوسی باعده ای زن ومرد وارد باغ شده وآن جمع رابا خود به جایی می برد. خورشید هم پنهانی سواراتوبوس می شود. بعد ازمدتی درمقابل ساختمان بزرگی توقف کردهمگی نیز پیاده شده « کتابها رو مقابل ساختمان روی زمین ریختن و پس ازلحظه ای به آتیش کشیدن . . . زنی با صدای رسا فریاد می زد زنان مکار نیستند، مکار کسی یه که با نوشتن چنین مهملاتی به زنها به خواهران ومادران شما توهین می کنه. به زنها ستم می کنه. دوران جاهلیت دیگه سپری شده». حاجی کاظم پیدا شده و بازوی خورشید را میگیره «تو اینجا چی کار میکنی؟» خورشید را با کلی ملامت و دعوا و پند واندرزها به خانه بر می گرداند.
خورشید، درآشنائی باخام نجم باخواندن و نوشتن آشنا شده و روزنامه ای را نیزبین لباس های خود پنهان کرده که هرازگاهی با آن تمرین می کند. حاجی سرمنقل تریاک با حضورمادر و پدرخورشید خواستگاری ازخورشیدرا مطرح می کند. خورشیدبلافاصله پاسخ می دهد: «من تازه همسن نوه شمام وحاجی پاسخ می دهد که این پیشنهاد بیشتر به صلاح شما بود تا بنده . . .» پدرخورشید دربگومگو با همسرش می گوید:«همین قدر که می تونه بخونه بنوبسه بسه سواد زیاد نجابت رو از زن می گیره» سرانجام صیغۀ عقد خوانده می شود و خورشید به خانه حاجی منتقل می شود. اما پس از مدتی بین آن دو اختلاف پیدا می شود. خورشید در مراجعت ارنزد پدر ومادرش حاجی را درخانه در بغل زنی می بیند. ومی گوید: «دیدمتون . . . شمارو دیدم» حاجی می گوید: « عجب! . . . حسادت کردی؟».
حاجی به عادت همیشگی در خانه را قفل می کرد وکلید را باخود می برد. زن درخانه مجبوس میماند تا برگشتن. در این بین اکبر که پادو وراننده حاجی و گرفتار لکنت زبان بود، روزی مقداری شاتوت وروزنامه برای خورشید می آورد و به عادت همیشگی با پریدن ازدیوارودادن شاتوت ازهمان راهی که وارد خانه شده محل را ترک می کند. خورشید نیزشاتوت را می خورد وظرف وروزنامه درحیاط می ماند حاجی با دیدن آن شکش گرفته وپس ازبازجویی میخواد خورشید رابه خا نه پدرش برگرداند. خورشید نیز وامانده می گوید« غلط کردم حاجی . . . گه خوردم . . . منو ببخش» و حاجی می رود که غروب برگردد سکته کرده می میرد. زن ها و فرزندان حاجی او را در حالی که حامله است از خانه بیرون می اندازند. «روحانی گفت: زن صیغه ای ارث نمی بره».
با پناه گرفتن خورشید و پدرش درخانۀ خانم نجم، نویسنده، نشانه هایی ازفعالیت های تندروان مذهبی را یادآور می شود واین فصل را با این جمله به پایان می رساند :
«واحساس کردم دست های مردانه ای رو که منو از زمین بلند کرد» .
ناهید فصل سوم
ناهید که روایتگر دوران زندگی خود است، مصادف با سلطنت پهلوی دوم و زمانۀ شهبانو فرح است. زمانۀ دوچرخه سواری دختران، مجله های گوناگون زنان و مشارکت دخترها درمسایقات جهانی دخترشایسته وسپاه دانش وبهداشت و ورزش زن ها. ناهید کاپیتان تیم والیبال مدرسه است. خدمت چهارماهه زیر پرچم را هم انجام داده است. ناهید برادری دارد به نام شاهرخ به مرضی دچار شده و پزشکان از معالجه او درمانده اند. نامه ای به شهبانو فرح می نویسد و ازایشان کمک می خواهد. دو ماه بعد خبر می دهند و پزشک دربار را معرفی می کنند و به معالحه او می پردازند . شاهرخ از بیماری نجات پیدا می کند. از آن پس هرگرفتاری برای مادر پیش می آید از شهبانو فرح کمک می گیرد.
بین همدوره ها ناهید، مصطفی برای تحصیل به فرانسه می رود و ناهید با پوشیدن لباس سپاه دانش با عده ای عازم روستائی به نام زابل درسیستان و بلوچستان می شود. «روستا فاقد هرگونه امکاناتی بود. نه مدرسه داشت نه حموم. نه ساختمان بهداشت و نه آب بهداشتی. تراخم و زرد زخم همۀ ده رو گرفته بود. خیلی ازاهالی اگر بُزی یا گوسفندی داشتند باهم یک جا می خوابیدند آغل و خونه شون یکی بود». بین این سپاهیان جوانی به نام آرش از مشاهدۀ فقر وفلاکت مردم به شدت متآثر، با چشم های گریان شروع به سروده هایی ازخسرو گلسرخی می کند که با چهرۀ برافروختۀ رمضانی مدیر مسئول مواجه می شود. «ارش ورقه شو به رمضانی داد وبه طعنه گفت: خداراشکرکه شهبانو چندین سال پیش اومدن اینجا و وضع این مردم بیچاره رو دیدن و بهش رسیدگی کردن. قطره ها رو خیلی زود می خوام. تراخم همه رو گرفته». رمضانی ازساختمان جدید بیمارستان و توجهات شاه مطالبی یادآور می شود آرش می خواند: «جشن غافل ماندن ار احوال خلق/ جشن یغما بردن اموال خلق / جشن صدها سال شاهنشاهیست / جشن جهل وظلمت و گمراهیست.» رمضانی با پوزخندی آن جمع را ترک می کند.
ناهید که بعنوان کاندیدای دخترشایسته اسم نویسی کرده، انتخاب شده به تهران دعوت می شود. ولی با مشاهدۀ وضع پریشان بچه های نیازمند و درماندۀ روستا، ازشرکت درمسابقه خودداری کرده همانجا می ماند.
نویسنده، دراین جا صحنه زیبائی از عشق، ومهمتر ازپاکی وفضیلت همدلی با درماندگان و نیازمندان می آفریند. آرش که ازفداکاری انسان دوستانۀ ناهید به وجد آمده است می گوید: «تو امروز دختر شایسته جهان شدی. نه با جسمت، با روحت» همو که به استادی فلوت می زد آن شب فلوتش را از جیب درآورده و مشغول نواختن شد: «این باربرخلاف همیشه نه چشمهایش را بست و نه به افق خیره شد. به من نگاه می کرد. گرم وعاشقانه وعمیق. تاب نگاهش را نداشتم . . . زیباتر از همیشه می نواخت آنقدرزیبا که هیچکس نفس نمی کشید. که انگارهمه مردم شهرهمۀ دنیا سکوت کرده بودند. انگار همه غرق دراین نوای جادوئی شده بودند. نواخت و نواخت. بغض کرده بود. چشمهایش از اشک پُر شده بود نتوانست ادامه بدهد . . . اگر . . . زیرنگاه همین ستاره ها، زانو می زدم و از شایسته ترین دختر دنیا خواستگاری می کردم . اما، افسوس . . . افسوس . .. افسوس که . . . ».
با آمدن احمدی آرش غیبش می زند وخبردستگیری و زندانی شدن ش به گوش می رسد. اما یادگاری از او درپوستۀ درختی که نوشته بود قد می کشد: «درسرزمینی که بهاررا نمی شناسد / عشق درمن جوانه زد / و از امشب تا همیشه من و ستاره ها هرشب به تو خیره می شویم . . . . . .» .
اعلامیه های خمینی وخبرفرار ازپادگانها به زابل هم رسیده است. ناهید و دوستان در تهران درخانه تیمی پنهان شده اند. پدرناهید به جرم داشتن کتاب های ممنوعه وسیلۀ ساواک دستگیر و زندانی شده است. روزهای تظاهرات خیابانی ناهید زخمی ومصطفا که ازپاریس برگشته درکنارش تیرخورده و جان میبازد. ناهید زخمی درحالت بیهوشی آرش را بالاسرش می بیند، «یک دستش ازکار افتاده و یک گوشش ناشنواست». شاه رفته خمینی آمده است. ناهید وآرش بهم می رسند و ازدواج می کنند. آرش دستگیر واعدام شده، ناهید با بچه نوزادش زندانی ست.
ناهید درمقابل جوخۀ اعدام، نگاهش به پاسداری ست که آشناست: « انگارمنو نمی بینه انگار صدامو نمی شنوه. انگار درعالمی دیگه س . در چشم های شیشه ای او روح نیست. آتش !! » .

زهره فصل چهارم
آخرین فصل این دفتر زهره فضای دانشگاهی را از درون دانشگاه روایت می کند. زمانه ایست که احمدی نژاد همان که رهبر فرمود عقیده او به من نزدیک است وهشت سال تمام برملتی درمانده و همیشه گریان تحمیل کرد. زهره بزرگ شدۀ پرورشگاه است. بدون قوم و خویش و شناختی از پدر ومادر. دختری تحصیل کرده و لایق. مادرفرهاد رو دررو از اوخواستگاری می کند. هردودریک دانشگاهند. ازدواج سر می گیرد. مادر درهمان نخستین دیدار با زهره درد دل کرده وازجدائی خود گفته : «پدرش خیلی وقته که ولمون کرده ماهم یه جورایی تنهاییم. مثه تو. فامیل فرهاد میشن فامیل تو ومن هم مادرت». حاج قنبر پدر فرهاد با شرکت درجشن شب عروسی، یک اتومبیل پراید به عروس ودامادهدیه می کند. به روایت داستان، حاج قنبر دردستگاه دولت اسلامی صاحب مقام است، مقامی که همیشه پنهان مانده. مادر فرهاد معلم بازنشسته است که حالا درخانه با شیرینی پزی و فروش آن سرگرم است زن باتقوا و نمازخوانیست که با اسلام حکومتی سازگار نیست. همان طور فرهاد نمازخوان و خدا باوراست. حلال وحرام سرش می شود. شب ها با مسافرکشی امرار معاش می کند. زهره دختری می زاید اسم ش را ستاره می گذارند درجریان انتخاب دورۀ دوم احمدی نژاد که تقلب های سازمان یافتۀ آن خشم مردم را برانگیخت وبه خیابانها ریختند فریاد کشیدند : «رآی من کو؟» فرهاد و زهره هم بین جمعیت بودند و فرهاد موقع عکس گرفتن ازپاسداری که زن میانسالی را زمین زده وحشیانه کتکش می زد، مآموران مسلح سرش ریخته به جرم عکاسی دستگیر درکهریزک زندانی و زیر شکنجه به خونریزی دچار و جان میبازد. ستاره هفت ساله شده، حاج قنبر پدرفرهاد، او را باسجل ش ازمادر می گیرد وبرنمی گرداند. بلکه بچه را به اهوازبرده وبا اسم نویسیِ او در مدرسه ای نزد خود نگهمیدارد. مادرمسئله را دنبال می کند و پس از پیداکردن ستاره دراهواز با ترفندی شجاعانه، شبانه از طریق دریا خود را به کشور امن می رساند و کتاب بسته می شود.
نویسنده، دراین کتاب خواندنی با نگاهی سنجیده و انتقادی دردهای انباشتۀ «زن» را درگذرتاریخ کشور و دگرگونی های یکصد سال اخیرمورد بحث قرار داده. جدال سنت و مدرنیته را با روایتی تازه در ادبیات تبعید به مخاطبین توضیح داده است: با «کوکب» از دوران سلطنت رضاشاه و پس از آن با «خورشید و ناهید» ازدوران محمد رضا شاه پهلوی، با «زهره» دوران حکومت اسلامی را در آئینۀ زمان؛ چون تابلویی عبرت آموز درمنظردیدِ عموم به نمایش گذاشته است. نمایشی بس اندوهناک از دردهای نهفته و ریشه دار زن ، که پایه های سنگین تعلیم وتربیت بشریت را از ژرفای تاریخ برعهده داشته وهنوزهم دارد. شگفتا که روایتِ شوم تحقیر زن و زن ستیزی، از اهداف نهائیِ برخی حکومت های عقب ماندۀ دینی قرارگرفته و کانون خیلی از مشکلات اجتماعی شده است .

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد