برادر بزرگ نگاهی دستپاچه و گذرا از گوشهی چشم به برادرش انداخت. اندیشهای در نگاهش دودو میزد. برادرش از پشت عینک آفتابی به کف اتاق نگاه میکرد. در اتاق نشسته بود، اما در اتاق نبود. دست چپش به عصا، یا آن جور که خودش میگفت، به “دستواره”اش بود. پای چپش را شکانده بود و کفِش را گذاشته بود روی کف اتاق و پای راستش را دراز کرده بود. کلاهش را هم از سرش برنداشته بود. او از این رفتار برادرش سر درنمیآورد. همهی زندگی میانهشان خوب بود و در دلشان، پستویی برای هم دیگر نداشتند، اما چندی بود که چیزهایی جا به جا میشد و این از دید برادر بزرگ نمیتوانست پنهان بماند. او نگاهش را برگرداند، ابروهایش را بالا انداخت و گوشههای لبش را پایین کشید. انگار سرگشته چیزی از خودش میپرسید. چندی که به خاموشی گذشت، برادر بزرگ بیتاب شد. کمی سر جایش وول خورد و باز نگاههای تند و کنجکاوی از گوشه چشم به برادرش انداخت و سرانجام گفت:
ـ برادر، خیلی خاموشی. بدجور رفتهای تو خودت. چیزی شده که ما نمیدونیم؟
کلمات برادر بزرگ برای آن یک به سنگریزههایی میماند که به آبگیر درونش پرتاب شده باشد. خیزابهای خُردی برمیخیزاند که یکی پس از دیگری به کنارهها میخورد و ناپدید میشد. او بسیار آرام و شکیبا ماند. اولین جایی در او که ردی از زندگی از خود نشان داد دوروبر گیجگاهش بود: کنار گوش و پای چشمش که دستهی عینک، باریکهای از آن را میپوشاند. بعد کمی سر گرداند و بدون این که رو به برادرش کند، یکبری به دیوار رو به رویش نگاه کرد و همان جور اندیشناک و با صدایی که بهزور از گلو بالا میآمد گفت:
ـ نه، چه طور مگه؟
آهنگ صدایش از دلتنگی غریبی پرده برمیداشت که بوی اشک میداد و جایی برای ناباوری نمیگذاشت. همین آشکارا برادر بزرگ را به درنگ واداشت. او کمی جا به جا شد و تکانی به مچ دستهایش داد و لبها را رویهم فشرد و نرم و دودل گفت:
ـ آخه این آخری پیدات نیس… هر بار هم میبینمت یه جور دیگهای شدهای. یه بار عینک دودی زدهای که تو اتاق هم از چشمت ورنمیداری، یه بار میبینم عصا دست گرفتهای بی این که پادرد اون جوری داشته باشی، بار دیگه کلاه گذاشتهای سرت… بدجورم رفتهای تو لاک خودت… پیشترا حرف میزدی، حالا دیگه انگار به من هم سختاته چیزی بگی… خب چرا؟ مگه چی شده؟ کار بدی از من سر زده؟ آخه ما برادریمونو از سر راه که ورنداشتهایم!
برادر کوچک، که این حرفها تلنگری بهش زده بود، آشکارا دلتنگتر از پیش گفت:
ـ نه، برادر، بیخود هیچ چی رو به خودت نگیر! من هیچ دلخوریای ازت ندارم. نه! راستش، یه چیزایی توم میگذره که برای خودم ناآشنا و گاهی هم ترسناکه. انگار هم جونم و هم تنم میخوان ازم سرپیچی کنن…
این جا پاشنهی سرش را به دیوار پشت سر لم داد و به کنارهی تاق روبهرویش نگاه کرد و خاموش شد. کمی دیگر دانهی اشکی از زیر دستهی عینک روی گونهاش غلتید و پایین آمد…
ـ … گاهی تو دل شب میزنم بیرون. یکه و تنها راه میرم و همین جور به دوروبرم نگاه میکنم. زیر تابش ماه و ستارهها، درختای بزرگی میبینم که شاخههای پربرگشون عین موهای شونهشدهی یه پریرو افشون شده و با یه نرمباد تاب میخوره. دستام میخوان چنگ بندازن و گیسوهاشونو انگار گیسوهای دلبر هرگز نداشتهام باشه، نوازش کنن. میخوان پر بکشن و برن تو اون گیسوها. یه بار یه همچه جایی، سر گردوندم و چشمم افتاد به قاب یه پنجره. زنی پشت پنجره بود که روشو نمیتونستم ببینم، اما موشو چرا. موهای بلند تمیز شانهشدهای که با هر تکون گردنش تاب دلانگیزی میخورد. یه هو همهی جونم پر کشید رفت تو موهاش. بعد همهی زور تنم ریخت توی دستام و میخواست دستامو بلند کنه که چنگ بشه توی اون موها و نوازششون کنه. فاصله فراموشم شده بود و اندازهها هم. دستام میخواستن نمیدونم چند ده متر کش بیان تا به اون برسن… گاهی دستام میخوان دراز شن و ماهو ور دارن و ببوسن و بذارن سر جاش. یا ستارهها رو، انگار روی رف اتاق خونهی بچگیهامون باشن، وردارن و ناز کنن و گردوخاکشون رو بگیرن و بذارن تو آسمون. دلم میخواد بچینمشون. انگار آلبالو گیلاس باشن. این وقتا اختیار دستامو ندارم… راستش، برای اینه که دستواره میگیرم دستم… که دستم بند باشه. کلاه میذارم، چون گاهی یادم میره دستوارهمو وردارم. اون وقت کلاهو میدم دستم. عینک دودی میزنم تا چشام کمتر ببینه. دستام دارن هرز میشن، برادر. هرز! دلشون میخواد عین پلنگایی که شبای مهتابی میرن بالای صخرهها و چنگ میاندازن تا ماهو بگیرن، ماه و ستاره و درخت و همهی زمین و زمونو بگیرن و ناز و نوازش کنن. سخت میتونم جلوشونو بگیرم. وقتی هم میگیرم، شُر و شُر اشکم روون میشه. شاید اینا همه نشون از این داره که پایان کار داره نزدیک میشه… پایان کار که نه، پایانِ هیچ. پایانِ هیچ! نمیدونم. تنها میدونم که دستام دارن هرز میشن! هرز!
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد