logo





هشتم آبان اعدام شد!

جمعه ۸ آبان ۱۳۹۴ - ۳۰ اکتبر ۲۰۱۵

محمد اعظمی

feridoun-aazami200.jpg
فریدون اعظمی در نخستین روز فروردین ۱۳۲۵، چون شکوفه های بهاری شکفت و در برگ ریزان خزان ۱۳۶۱ سرفرازانه و به رسم آزادگان ایستاده در خاک شد. برای زنده نگاه داشتن یاد او، این یادداشت را همراه خاطراتی که چند سال پیش در باره او نوشتم با شما به اشتراک می گذارم تا به یاد آریم که در راه پر سنگلاخ داد، بی شمارند جان های شیفته، شوریده بر بیداد. تا فراموشمان نشود در مکتب عشق جز نکو را نکشند و تا در خاطره جمعی مردمان میهنمان، کار پلید این روبه صفتان زشت خو حک شود. شاید با برداشتن این گام های کوچک، اندکی پاسداری شود حرمت همه یاران ایستاده در سنگر داد و ارجی نهاده شود به مبارزه تمامی شوریدگان بر ستم و استبداد.

امروز هشتم آبان است. مقامات اوین در هشتم آبان ۱۳۶۱ از طریق تلفن به خانواده ام اطلاع دادند که فریدون را اعدام کرده اند. به همین سادگی. در جمهوری اسلامی حکومت هر طور بخواهد اخبار را منعکس می کند. اگر صلاح بداند خبری را مسکوت می گذارد. نمونه: کشتار هزاران زندانی سیاسی در شهریور سال ۱۳۶۷. اگر بخواهد خبری را دگرگونه جلوه می دهد. به مثل: فرج سرکوهی دستگیر شده در زندان را، سوار هواپیما کرده، روانه آلمان اعلام می کنند. بعدا نیز ترتیب مصاحبه مطبوعاتی او را در فرودگاه مهرآباد می دهند. از اینرو، این تاریخ ها برای ما قابل اتکا نیست. در مورد روز اعدام فریدون برادرم نیز، اطمینانی به تاریخ اعلام شده از جانب آنها، نداریم. سخنان یکی از بستگانمان که آن زمان در زندان بوده است، شنیدنی است. این سخنان هم، تاریخ اعدام فریدون در هشتم آبان را زیر سئوال می برد و هم روحیات یک زندانی، به هنگام شنیدن مرگ عزیزش را، بازتاب می دهد، او می گفت:

" .....حالم بد بود. پیش از این، حدود یکماه می شد که فریدون را حضوری دیده بودم. به من گفت: احتمالا دیگر مرا نخواهی دید. دوم آبان شصت و یک، حدود ساعت 9 صبح بود. زندانیانی که در اتاق های دربسته اوین برای هواخوری به بیرون می رفتند درب سلولم را زدند و گفتند فریدون هم رفت. ایستاده بودم، اما لرزش پاهایم به حدی بود که یارای نگهداری تنم را نداشتند. درونم منقلب و در حال انفجار بود. نمی دانستم چه کنم. بی قرار شدم. برگشتم به همسولی هایم نگاه کردم. ناامیدانه، به دنبال روزنه امیدی می گشتم. ولی جز سایه غمی تیره، چیزی در نگاهشان ندیدم. با پاهای خسته و بی رمق، جلو پنجره رفتم تا محوطه هواخوری را نگاه کنم. لباس های فریدون در تن زندانیان همبندش، میخکوبم کرد. لباس ها را فریدون به احتمال زیاد، خودش به یادگار به آنها داده بود. هیچگاه فکر نمی کردم که لباس فریدون در تن دیگران بی حضور او، چنین آتشی به جانم بیاندازد............. این ها همه تردیدهای مرا به یقین نزدیک می کرد. اما دوست نداشتم به یقین برسم. از نشانه هایی از حقیقت، حالم منقلب تر می شد. مشاهده این صحنه ها، همچون تیری به قلبم می نشست. یارای حرکت نداشتم..... ... ولی باز ناباورانه می خواستم کور سوی امیدی در دلم زنده بماند. نمی خواستم این کور سو هم خاموش شود.

چندین روز جهنمی را با سختی پشت سر گذاشتم. دو هفته یا سه هفته نمی دانم. زمان را گم کرده ام. بالاخره روز ملاقات ماهانه رسید. آن روز زمان متوقف شده بود. اصلا زمان نمی گذشت. نیش عقربه ساعت را هنگام عبور ثانیه ها روی تن و جانم حس می کردم و از درد سوزش آن هنوز که هنوز است به خود می پیچم و آثار دل آزار آن، با یادآوری آن لحظات، در ذهنم زنده می شود. چشم براه و نگران منتظر ملاقات بودم. هیچکس نیامد. و این برایم علامت شومی بود.

داشتم دیوانه می شدم. مگر زمان می گذشت. نمی توانم توقف زمان را، در هنگامه درد و رنج، برایتان توصیف کنم. از هر شکنجه ای غیرقابل تحمل تر است. بالاخره نوبت ملاقات بعدی فرا رسید. در سالن ملاقات خانواده ام را دیدم که با پدر فریدون به ملاقات فرزند دیگرش آمده بود. با قیافه ای درهم شکسته و بشدت چروکیده و پیر. شاید بیست سال پیرتر شده بود. ......."

در بیرون زندان، من نیز، این ملاقات را به خاطر دارم. بر من هم این روز سخت و با رنج گذشت. پدرم از بروجرد به تهران آمده بود. اولین بار بود که پس از اعدام فریدون او را می دیدم. او مرا بوسید. به رغم اینکه پدرم محبت عمیقی به فرزندانش داشت، اما هیچوقت پیش از این، به یاد ندارم، پدرم مرا بوسیده باشد. شاید می خواست با یک بوسه، عمق محبتش را به جانم تزریق کند و خود را کمی آرام نماید و شاید، نمی دانم، او مرا نیز از دست رفته می دانست، که به غنیمت مانده ام. من آن زمان در تهران مخفی بودم و کسی از دوستان و اقوام آدرس محل زندگیم را نداشت. پدرم را به مخفیگاه محل سکونتم بردم تا صبح روز بعد، او را به پارک جلو اوین برای ملاقات برسانم. او تمایلی نداشت همراهیش کنم. هراس دستگیریم را داشت و من نمی توانستم او را با آن حال رها کنم. پدرم قویدل بود. هر گز گریه پدرم را ندیده بودم. همیشه در چهره اش غرور مردانه ای وجود داشت که به اطرافیان قوت قلب می داد. شاید نخستین بار بود که چهره درهم رفته و تا حدی درمانده او را می دیدم. او لحظه ای پیش از خروج از منزل با تردید دستم را گرفت و گفت: پسرم خواهشی دارم و می خواهم که آن را عملی کنی. چنان قیافه اش درهم رفته بود که نمی خواستم نگاهم به نگاهش دوخته شود. ترسم این بود که نتوانم در این شرایط، که غم و اندوه بر سرش آوار شده، تقاضایش را عملی کنم. اما چنان لحن صدایش گرفته بود که دلدارانه به او گفتم سعی می کنم اگر از دستم ساخته باشد، اجرایش کنم. او با صدای لرزان از من خواست برای فرار از اعدام، از کشور خارج شوم. من جواب مثبت به او ندادم. اما نوع برخوردم به گونه ای بود که می توانست آن را مخالفت فرض نکند. به نظرم به این پاسخ هم، رضایت داشت. همان زمان از پدرم جدا شدم و در این فکر فرو رفتم که چه بر سر ما آورده اند که پدر تقاضای خروج فرزنداش را از کشور می کند، بدون آنکه بداند که مقصد کجاست. همینکه زیر تیغ مستقیم سرکوب نماند، شاید به قیمت حفظ جانش تمام شود و این برای یک پدر در جمهوری اسلامی رضایت بخش است. افسوسم این بود که حکومت چنان خشن و بی رحمانه رفتار می کند، که مردم جامعه ما، ناامن ترین مکان برای زیست را کشور خود می دانند... ................بار دیگر که او را دیدم قصد خروجم از ایران را با او در میان گذاشتم. اما با کمال ناباوری هیچ واکنش مثبت یا منفی از خود نشان نداد و هیچ پرسشی طرح نکرد. ............

من به یاد فریدون چهار سال پیش مطلبی نوشتم. یکی از دوستان او، حسین احمدی نیا، در ارتباط با مطلب من به یاد فریدون برادرم یادداشت کوتاه زیر را برایم ارسال نمود:

"یاد فريدون اعظمی گرامی و راهش پردوام. فريدون عزيز را از نزديك مي شناختم و سالهاى سال در پی کسب خبرى از ايشان و طيف وسيعى از بچه هاى چپ و كمونيست جنوب بودم. شنيده بودم كه تعداد زیادی از انها دستگر و اعدام شده اند. ولى هيچ نوشته اى از كسى را نديده بودم تا اينكه امروز اتفاقى مطلب محمد اعظمی را در فيسبوك ديدم. وظیفه خود دانستم به فشردگی با یادآوری آشنائیم با فریدون یاد او را گرامی بدارم.

اواخر سال ١٣٥٨ همراه جمعى از فعالين كومله از كردستان عازم جنوب و مشخصا اهواز شديم. بعد از مدت كوتاهى از طريق زنده ياد پرويز ميرى با جمع وسيعى از طيف خط سه از جمله فريدون اعظمى اشنا شديم. ايشان و يك نفر ديگر به اسم ..... مهندس پروزہ ساختمانى دانشگاہ جندى شاهپور اهواز بودند. فريدون وقتى كه فهميد ما از كردستان و مرتبط با كومله هستيم به گرمی ما را تحويل گرفت. او خيلى سريع امكانات زيادى را در اختيار ما گذاشت و با توصيه و كمك ايشان همه ما در شركت دانشگاہ جندى شاهپور اهواز استخدام شديم. محافل زيادى از بچہ هاى چپ و کمونيست در اين شركت وجود داشتند كه خيلى سريع با همه اشنا شديم. فريدون در ميان كارگران مختلف اتوريته و محبوبيت عميقى ايجاد كرده بود، هر وقت قيافه بسيار خوشتيپ و دوستداشتني اش از دور پیدا ميشد همه كارگران کرد بختيارى عرب زبان و غيرو دورش حلقه مي زدند ............. سالهاى ٥٩-٥٨ كه كومله در كردستان در گیرجنگی تمام عيار عليه يورش وحشيانه نيروهاى جمهورى اسلامى بود فريدون و رفقاى جنوب كمكهاى دارويى و تداركاتى بسيار زيادى را در اختيار ما قرار دادند كه روانه كردستان ميكرديم. همچنین امكانات ديگری مثل انتشارات و غيرو در اختيار ما كه تشكيلات جديد و نو پا بوديم قرار دادند. ان سالها يكى از پشت گرمی ما رفيق فريدون و كمكهاى او بود. فريدون عزيز كه كوله بارى از تجربه مبارزاتى عليه دو رزيم سلطنتى و اسلامى را داشت رفيقى بسيار محبوب و يار و دلسوز كارگران جنوب و يكى از سازماندهان انقلاب ٥٧ بود كه تمام زندگیش را وقف مبارزه در راه ازادى، برابری و عدالت اجتماعى كرد و سر انجام و با افتخار و سربلند، در راه آرمان های انسانی خود جانباخت. ياد عزيزش هميشه زنده خواهد ماند."

همزمانی ارسال این یادداشت با سالگرد فریدون مرا بر آن داشت که با انتشار آن، بار دیگر از یاران تشکیلاتی و هم خط سیاسی فریدون تقاضا کنم اگر اطلاعاتی از فعالیت تشکیلاتی او دارند برایم بفرستند، تا از آن برای تنظیم معرفی نامه اش استفاده کنم.

فریدون در نخستین روز فروردین ۱۳۲۵، چون شکوفه های بهاری شکفت و در برگ ریزان خزان ۱۳۶۱ سرفرازانه و به رسم آزادگان ایستاده در خاک شد. برای زنده نگاه داشتن یاد او، این یادداشت را همراه خاطراتی که چند سال پیش در باره او نوشتم با شما به اشتراک می گذارم تا به یاد آریم که در راه پر سنگلاخ داد، بیشمارند جان های شیفته، شوریده بر بیداد. تا فراموشان نشود در مکتب عشق جز نکو را نکشند و تا در خاطره جمعی مردمان میهنمان، کار پلید این روبه صفتان زشت خو حک شود. شاید با برداشتن این گام های کوچک، اندکی پاسداری شود حرمت همه یاران ایستاده در سنگر داد و ارجی نهاده شود به مبارزه تمامی شوریدگان بر ستم و استبداد.

این هم مطلبی که در هفتم آبان ۱۳۹۰ نوشتم:

هشتم آبان سالروز تیرباران برادرم، فریدون است. دیروز، منصور انصاری، یکی از دوستان مشترکمان، با من تماس گرفت و هشتم آبان را یادآورم شد و پرسید نمی خواهی در مورد فریدون چیزی بنویسی؟ جواب درستی به او ندادم. واقعیت این است که سالروز مرگ اغلب عزیزانم را به خاطر ندارم. یعنی نمی خواهم به خاطر داشته باشم. برای نوشتن هم، مشکل دارم. دستم به قلم نمی رود چون به شدت پریشان و منقلب می شوم. نمی دانم این چه مرضی است که گرفتارش شده ام. شاید به خاطر شوخی های دوران نوجوانی است. آن زمان هر وقت می خواستیم سر به سر یکدیگر بگذاریم، در باره تنظیم زندگینامه بعد از مرگ صحبت می کردیم. می گفتیم: " اگر حرف شنو باشی و رفتارت را درست کنی، زندگینامه ات را خوب می نویسم". اینکه چه کسی زودتر به دام افتاده به جوخه مرگ سپرده شود، یکی از موضوعات ما بود. با همه علاقه ای که به زندگی داشتیم، مرگ را یادآور می شدیم. شاید دلیلش این است که به خاطر عشق به زندگی، در ناخودآگاه ما هراس از مرگ برجسته می شد. شاید هم اصلا مرگ را جدی نمی گرفتیم. به هر حال، این "زندگینامه" نوشتن آن روز، عاملی شده است که امروز، از نوشتن در باره اغلب کسان و یاران به خاک افتاده ام، بگریزم. به رغم این، یادآوری سالروز تیرباران فریدون، ذهن مرا به شدت به دوران گذشته برد. پیش از این فقط یک بار خواستم دست به قلم برم تا خاطراتی از او را بازگو کنم. آن بار هم، به تقاضای مادرم بود. مادرم، برای انسان ها ارزش والائی قائل بود و انسانیت را می ستود. او که همواره می کوشید عشق به انسان ها را، در جسم و جانمان تزریق کند، از من خواست در باره فریدون بنویسم. من پذیرفتم. اما نمی دانم چرا ننوشتم. این بار اما، تصمیم گرفتم برای مادرم بنویسم. هر چند کمی دیر است چون در بستر بیماری است. نه امکان حرکت دارد و نه می تواند سخن بگوید و برایمان روشن نیست که قدرت تشخیص دارد یا نه. به هر حال به خاطرش می نویسم چون آن زمان نیز، می خواست برای دیگران بنویسم. فکر کردم از کجا باید شروع کرد و چه می توان گفت تا به کوتاهی، ارزش هائی از او باز گفته شود؟ مشکل داشتم از کجا و چگونه آغاز کنم. فکر در باره فریدون و رفتن به دوره های گذشته، فضا را برایم چنان سنگین کرد که بغض گلویم را فشرد و اشک، امان از من برید. نمی دانم چرا این روزها هر اتفاقی هر چند کوچک، مرا بی اندازه متاثر می کند. گاهی یک جمله ساده و یک عکس، خاطرم را پریشان می کند. پا به سن گذاشته ام؟ فشارهای متراکم شده گذشته است، که مجال بروز پیدا کرده اند؟ عامل این همه نازک دلی ام چیست؟ نمی دانم. من زمانی بسیار خوددار بودم. حتی خبر مرگ فریدون هم به گریه ام نیانداخت. به خاطرم مانده است پس از شنیدن خبر تیرباران فریدون به دلیل مخفی بودنم، نتوانستم در مراسم عزادری او شرکت کنم. از این رو تلفنی با مادرم سخن گفتم. صدای شیون و زاری شرکت کنندگان در مراسم، چنان در اوج بود که صدای مادرم پشت تلفن، با دشواری شنیده می شد. اما من در آن فضا، قطره ای اشک به چشمم ننشست. به آرامی با مادرم صحبت کردم و مرگ خود خواسته فریدون را به او یادآور شدم. گفتم که این هزینه آزادگی است و فریدون می خواست آزاده باشد. تو هم او را چنین می خواستی و این گونه پرورشش داده بودی. گفتم مگر فراموشت شده، آخرین نامه ات به فریدون را، که با این شعر آغاز کرده بودی: مشکلی نیست که آسان نشود، مرد باید که هراسان نشود. به هر حال آرامش ظاهری من در آن روز و بی قراریم امروز، برایم بسیار عجیب است. هنوز به خاطرم مانده است غروب هشتم آبان را، هنگامی که به طبقه دوم منزلم در تهران بازگشتم. در منزل هیچ کس نبود. طبقه اول، صاحب خانه می نشست، که از رفقای تشکیلاتی ام بود. در واقع، ما منزل او می نشستیم. به محض ورودم به منزل، پیش من آمد و بدون این که از او بخواهم، وارد منزل شد و نشست. معمولا به دلیل این که او از موقعیت تشکیلاتی ام اطلاع داشت، به خاطر مسائل امنیتی، بدون تعارف من، وارد نمی شد. همین حرکتش مشکوک به نظرم آمد. پس از چند دقیقه سخن را به زندان کشاند و بعد گفت برادرت را، که زندان بوده است، اعدام کرده اند. از او پرسیدم کدام برادرم؟ در کدام زندان؟ نمی دانست. آن زمان هم زمان سه تن از برادرانم زندان بودند. خبر بدی به من داده بود، اما چون از وضع خانواده ام اطلاع نداشت گیج شد و سریع پائین رفت و با ثریا علیمحمدی و شهرزاد همسر سابقم، برگشتند. نمی دانم چه زمانی طول کشید. منطقا از چند دقیقه نگذشت اما من هر سه برادرم جلو چشمم رژه می رفتند. کدامیک اعدام شده اند؟ بیشتر از همه خطر را متوجه فریدون می دیدیدم. اما او هنوز دادگاهی نرفته بود؟ آرش، کوچک ترین عضو خانواده مان، کمتر از ۱۸ سال داشت و اصلا چیزی در پرونده نداشت. بابک، سال آخر دبیرستان بود، اما ذهن خلاقی داشت و زیاد مطالعه می کرد و همین خود، می توانست بلای جانش شود. می دانستم که یکی از این سه تن را کشته اند ولی گیج و منگ ذهنم روی هر سه بلوکه شده بود. دوست نداشتم به قطعیت برسم. در کلنجار با خیال خود بودم که گفتند به منزلمان از اوین زنگ زده اند و خبر تیرباران فریدون را داده اند. و چون شهرزاد و ثریا نخواسته اند حامل این خبر باشند، به طبقه پائین رفته اند تا دوست صاحب خانه، که فاصله بیشتری با ما داشت، مرا از فاجعه مطلع کند.

به یاد دارم زمانی که هبت معینی را از خبر مرگ فریدون مطلع کردم با لبخندی تلخ گفت جمهوری اسلامی هیچ کدام از ما را زنده نمی گذارد. همه از دم تیغ می گذریم. بدا به حال آخرین نفرمان. تا آن موقع چند نفر از خویشان نزدیک مان اعدام شده بودند. توکل اسدیان، سیامک اسدیان، عبدالرضا نصیری مقدم، نوراله اسدیان، رضا زرشگه از جمله این خویشان بودند. من در آن دوره چنان درد و رنج را در درونم پنهان می کردم که تصورش تعجب انگیز می نمود. امروز اما با خاطرتی بسیار کم دردتر، منقلب می شوم تا بدان اندازه که نمی توانم حتی جلوی اشکم را بگیرم. در محل کارم جلو کامپیوتر بغض کرده نشسته بودم و به این فکر می کردم که چه بنویسم؟ که صدای خانم دارو ساز همسایه مرا به خود آورد. او گفت چه اتفاقی برایت افتاده است؟ چرا چنین دگرگون شده ای؟ به خود آمدم و متوجه شدم که بی توجه به محیط دور برم، اشکم سرازیر شده است.

به هر حال تصمیم گرفتم چند کلمه ای در باره فریدون بنویسم. او به واقع قهرمانی با نام و نشان بود که به دلیل مجموعه شرایطش تا حدی گرد فراموشی بر نام او نشست. از سازمانش ، سازمان پیکار در راه آزادی طبقه کارگر هیچ نماند تا نگذارد نام اعضا و کادرهایش فراموش شود. از رفقای سابقش، کسی زنده نیست تا در وصف پایمردی های فریدون بنویسد. دکتر هوشنگ اعظمی، هبت و بهروز معینی، توکل اسدیان، احمد و محمود و مجتبی خرم آبادی، تورج اشتری، حسن سعادتی، کریمی ها و کتیرائی و دهها شیر دل دیگر در مصاف با رژیم های مستبد به جرم آزاد اندیشی به خاک افتاده اند. نیستند تا از او سخن بگویند. هوشنگ نیست تا از دلاوری های فریدون در دوره شاه بگوید. از کارها و برنامه های مشترکشان برای راه اندازی مبارزه مسلحانه در کوه های لرستان. هبت سر برخاک نهاده و نمی تواند از برنامه های تکثیر جزوات و توزیع اعلامیه و کتابخوانی ها، که هر کدام در رژیم شاه تاوان سنگینی داشت، سخن بگوید. سعادتی و خرم آبادی ها، جان باخته اند و نیستند تا از جسارت و شجاعت و گذشت فریدون در برنامه های کوهنوردی بگویند. شاید از بد حادثه من مانده ام که زبانم بسته و قلمم شکسته است و قادر نیستم از فریدون برایتان بگویم. می ترسم کلمات زیبنده اش را به کار برم، چون نمی خواهم حمل بر خودستائی شود. آخر او از خود ستائی بیزار بود.

فریدون برادر بزرگترم بود. او در اول فروردین سال ۱۳۲۵ چشم بر این جهان گشود. در محیط خانوادگی ما پس از پدر و مادرم، بالاترین اتوریته را، در میان خانواده پر جمعیت ما داشت. با او تا دوران ورودم به دبیرستان رابطه خوبی نداشتم. به رغم این که دوستش داشتم و فکر می کنم او هم به من علاقمند بود، اما کم تر روزی بود که مزه کتکی جانانه را از او نچشیده باشم. البته من هم انصافا کم بهانه به دست او نمی دادم. آن قدر اذیت می کردم که اگر او می توانست، مرا با وجدانی آسوده می کشت. رابطه ما با ورودم به دبیرستان به شکل عجیبی دگرگون شد. مهر و دوستی و احترام، جایگزین مناسبات پیشین شد. در این دوره فریدون به ورزش روی آورده بود. البته کوهنوردی و اسب سواری و تیراندازی را ما از کودکی آموخته بودیم و از ورزش های مورد علاقه عموم افراد خانواده بود. فریدون هم در این زمینه ها مهارت خوبی داشت. در دوران دبیرستان ابتدا تحت تاثیر "دکتر" (هوشنگ اعظمی) پسر عمویمان، کشتی گیر شد و در حد قهرمان آموزشگاه ها در بروجرد پیش آمد و سپس به والیبال علاقمند گردید. در این دوره که ما از بروجرد به اهواز آمده بودیم، فریدون یک والیبالیست به نام در سطح استان خوزستان شده بود. من تحت تاثیر او به والیبال علاقمند شدم و به سرعت توانستم خود را در سطح تیم هائی که او بازی می کرد، بالا بکشم. و همین باعث شد که رابطه ما تنگ تر شود و به تدریج تا حد دو دوست نزدیک، ارتقاء پیدا نماید. به ویژه، تحت تاثیر "دکتر"، در کنار ورزش، به سیاست نیز کشیده شدیم. او پیش از من با مسائل سیاسی علاقمند شده به فعالیت سیاسی می پرداخت. رعایت مخفی کاری به خاطر شرایط پلیسی در آن دوره مانع از درز اطلاعات به ما شده است. فعالیت فریدون در این دوره بیشتر آمادگی برای شروع مبارزه مسلحانه پارتیزانی در کوه های لرستان است. در گروه دکتر اعظمی، او در مسئولیت بالاتری از من قرار داشت.

فریدون بسیار هم سخاوتمند بود. نه تنها پول های خودش را به سادگی خرج هر کس و ناکسی می کرد، از پول جیبی "بی زبان" من نیز غافل نمی ماند. در این زمینه ما دو روحیه متفاوت داشتیم. هر چند که هر دو سعی می کردیم به قول معروف لارج و دست و دل باز باشیم، اما من همیشه در فکر عاقبت کار بودم و پولی پس انداز می کردم، تا در روز مبادا درمانده نشوم. او بر خلاف من، خصومت عجیبی با پول داشت. پول های خودش را به سرعت به باد می داد. دنبال "آدم" می گشت تا پول برایش خرج کند. من هم در مناسبات خود سعی می کردم همیشه دست به جیب باشم و برای بقیه هم خرج کنم. اما به دنبال کسی له له نمی زدم تا جیبم را خالی کنم. او چنین نبود، پولش که ته می کشید با پول های من، که بسیار کم تر از پول جیبی خودش بود، مهمانی می داد. به خاطرم مانده است که به شدت از دست فریدون به خاطر ولخرجی اش کفری شده بودم. تصمیم گرفتم پولم را از او پنهان کنم. چون معمولا در مقابل تقاضایش برای گرفتن پول جیبیم، بی اراده شده، تسلیم می شدم. عزم جزم کردم که به چاره ای، برای نجات جان پول های پس اندازم بیاندیشم. به فکرم رسید پولم را در یک قلک در گوشه باغچه منزلمان پنهان کنم. به تدریج بخشی از پول جیبیم را در این قلک ریخته و جمع می کردم. بیرون که بودیم پول زیادی همراه نداشتم که به او بدهم. یک بار در منزل نشسته بودیم، او به من گفت چقدر پول داری؟ من نمی دانم چرا در برابر تقاضایش نمی توانستم نه بگویم. بی اراده بالای باغچه رفته، در حالی که همان لحظه، در درونم به او تندترین ناسازا ها را می گفتم، تمام ذخیره پس اندازم را، بدون کم و کاست به او دادم. تا چند روز پس از این ماجرا، هم خودم را و هم او را، در دلم، سرزنش می کردم.

فریدون زندگی را دوست داشت و تا زنده بود خوب زندگی کرد. با موسیقی رابطه خوبی داشت. از همان دوره ها که ضبط صوت "تپاز" داشتیم تا این اواخر که نوار جایگزین "صفحه " موسیقی، شده بود، او همیشه در حال گوش دادن به موسیقی های کلاسیک به ویژه بتهون بود. صبح با موسیقی از خواب برمی خاست، شب با موسیقی می خوابید. و با صدای آرام موسیقی مطالعه می کرد. نگاهش نسبت به عموم مسائل از جمله در رابطه با زنان نسبت به بسیاری از ما بازتر و مدرن تر، بود. او و هبت معینی در یک چارچوب قرار داشتند و بسیاری از ما نگاهی سنتی به مسائل داشتیم. در عین حال او فردی اجتماعی بود و روابط بسیار گسترده ای داشت. با همه تیپی از مردم رفیق بود و مراوده داشت. در مناسبات و رفتارش مسائل نظری و مشی سیاسی، کمترین مکان را اشغال می نمود.

فریدون در سال ۱۳۵۰ وارد دانشگاه جندی شاپور اهواز شد. همزمان، ما تعدادی از همراهان "دکتر" به مشی چریک شهری متمایل شدیم. در دانشگاه فریدون روابط گسترده ای با دانشجویان پیدا نمود. از میان این روابط که عموما سیاسی بود، افراد را انتخاب کرده کار مطالعاتی با آن ها را در دستور می گذاشتیم. آن زمان مطالعه در ارتباط با همدیگر نیز کار کم خطری نبود. فریدون روابط سیاسی اش نیز، بسیار گسترده و در سطوح مختلف بود. به خاطر دارم که به یکی از دانشجویان کتاب حدودا سی صفحه ای "بیست و چهار ساعت در خواب و بیداری" صمد بهرنگ را داده بود. قرار شده بود ظرف یک هفته آن را تمام کند. اما پس از یک ماه هنوز آن را نخوانده بود. فریدون به او اعتراض کرد که چرا تنبلی می کند. او در پاسخ گفت "آقا فری( به فریدون دوستانش آقا فری می گفتند) فکر می کنی من کامپیوتری هستم" و از ما تائیدیه درستی سخنش را می خواست. از این تیپ افراد در روابطش داشت تا یارانی، که در کار مبارزاتی جدی بودند و جان در راه پیمانشان نهادند. در دوره دانشجوئی، در دبیرستان های شهر شوشتر به تدریس می پرداخت. او رابطه صمیمی و دوستانه ای با شاگردانش برقرار کرده بود و جایگاه بسیار برجسته ای در میان آن ها کسب نموده بود. بعدها دانستم که دانش آموزانش به او علاقه مفرطی داشته اند. رابطه ویژه او با دانش آموزان شوشتری اش، یک بار مرا از خطر دستگیری و ... نجات داد. من در حوزستان به دلیل مسئولیت تشکیلاتیم به شهرهای مختلف سفر می کردم. در سال ۱۳۶۰ و با تشدید فضای اختناق در هنگام خروح از شهر شوشتر، توسط پاسداران برای بازرسی متوقف شدم. در ماشین دست نوشته ها و جزواتی وجود داشت که اگر کشف می شدند قطعا دستگیر و احتمالا سرنوشتی مشابه دیگر یارانم برایم رقم زده می شد. اما مسئول اکیپ با شنیدن نامم از من سئوال کرد که چه نسبتی با "آقا فریدون" داری. گفتم برادریم. گفت این مرد بزرگ دبیر ما بوده است. بدون بازرسی ماشین، به من گفت می توانید بفرمائید.

در این دوره گروهی داشتیم که اعضایش عموما در سه نقطه تهران و لرستان و خوزستان اقامت داشتند. این گروه در سال ۱۳۵۱ ضربه خورد و تعدادی از افراد آن دستگیر شدند. از جمله دستگیر شدگان، یاران جان باخته، محمود خرم آبادی، هبت معینی، فریدون اعظمی، توکل اسدیان و از افرادی که جان بدر برده اند می توان امیر ممبینی، مرتضی حقیقت، من و چند نفر دیگر را برشمرد. در این ضربه هیچ اطلاعی از گروه دکتر اعظمی به پلیس درز نکرد، هم چنین هیچ اطلاعی از ما در ارتباط با دستگیر شدگان برای پلیس برملا نشد و فریدون و محمود و من پس از چند ماه، آزاد شدیم. چندی از آزادی مان نگذشت که در سال ۱۳۵۲ مجددا فریدون در ارتباط با گروهی از دانشجویان جندی شاپور اهواز دستگیر شد. در این دستگیری، فقط فعالیت او در رابطه با دانشجویان دانشگاه بر ملا شد و به شش ماه زندان محکوم گردید. او در زندان اهواز دوره محکومیت را می گذراند. پیش از این که زمان آزادی اش فرا رسد، او را در ارتباط با گروه دکتر اعظمی، از زندان اهواز به تهران منتقل نمودند. در تهران ما در کمیته مشترک ضد خرابکاری بازجوئی می شدیم. فریدون را هم به این بازداشتگاه برای بازجوئی منتقل کردند.

از اولین روز ورودش به "کمیته مشترک" تا حدود زمان انتقال من به زندان جمشیدیه، با همدیگر بودیم. پس از یک دور شلاق خوردن، او را در اتاق بازجوئی، پیش من آوردند. ما فعالیت مشترک مان بسیار زیاد بود. از فعالیت نظامی تا تکثیر جزوات و پخش اعلامیه را شامل می شد. از بازجوئی من حدود یک ماه می گذشت و به همین خاطر تا حد زیادی در جریان اطلاعات ساواک قرار داشتم. برای این که سطح اطلاعات ساواک را بداند، به طریقی او را متوجه کردم که هیچ اسلحه ای از جانب ما رو نشده است. و او هم در حد کتاب و جزوه بازجوئی خود را به پایان برد. خاطره ای که از او در این دوره دارم در روزهای پایانی بازجوئی مان، ما را تیم رسولی با همدیگر تنها می گذاشتند تا پرونده مان را یک دست کنیم. هر چه تلاش کرده بودند تناقضات پرونده ما درست نمی شد. به نظر می رسید زیاد هم تمایلی نداشتند برای این موارد از طریق شکنجه پرونده را از تناقض خارج کنند. قرار بود ما را به تیم بازجوئی دیگری برای تکمیل پرونده بسپارند. اگر تیم جدید بازجوئی به اطلاعات بیشتری می رسید، موقعیت بازجویان قبلی پائین می آمد. به همین خاطر نیکزاد بازجوی گروه رسولی به ما گفت: همه حرف هایتان را همین جا بزنید، اگر یک کلمه بیشتر از این پیش بازجوهای دیگر بگوئید، شهیدتان می کنیم. بعد ما را ساعت ها تنها می گذاشتند تا پرونده را همسان کنیم. در این وضعیت، یک بار بازجویمان نیکزاد، به فریدون گفت: "فری(منظورش فریدون بود) اگر آزادت کنیم و مرا در بیرون ببینی چه واکنشی نشان می دهی؟" فریدون خندید و حرفی نزد. او گفت راستش را بگو اذیتت نمی کنم. فریدون گفت "اگر در بیرون تو را ببینم جگرت را در می آورم" نیکزاد که انتظار چنین پاسخی نداشت به فریدون حمله ور شد، اما به نظر رسید در وسط راه پشیمان شد و گفت: " می دونم لوطی هستی و شوخی کردی" به هر حال او به سه سال نیم محکوم شد و تا آزادی از زندان، من در بند دیگری بودم. در تمام طول نگهداری اش در کمیته مشترک چنان روحیه بالائی داشت که زبانزد زندانیان بود. او مرتب از ماجراهای ضرغام شکارچی بروجردی، حکایت های جالب و خنده داری برای زندانیان نقل می کرد و تقریبا عموم کسانی که در آن دوره در کمیته بوده اند، حکایت های ضرغام شکارچی را حفظ شده بودند. او را تا سال ۱۳۵۶ در کمیته مشترک شهربانی و سپس در قصر تهران، زندانی کردند. فریدون در تابستان سال ۱۳۵۶ از زندان قصر تهران آزاد شد.

پس از آزادی از زندان و پیش از انقلاب به سازمان پیکار در راه آزادی طبقه کارگر پیوست. او یکی از کادرهای موثر این جریان در خوزستان بود. با تهاجم رژیم به جریانات سیاسی، به تهران منتقل شد و در جریان ضربه به رهبری این سازمان، در نیمه شب ۱۶ دیماه سال ۱۳۶۰ به همراه همسرش فخری زرشگه و دو فرزندش سهراب و همایون، دستگیر و ابتدا درهمان کمیته مشترک که در جمهوری اسلامی بند ۳۰۰۰ اوین نامیده می شد، زیر شکنجه رفت. پس از چند ماه مقاومت تحسین برانگیز و حفظ همه اعضای تشکیلات پیکار در خوزستان، که با او در ارتباط بودند، بالاخره در هشتم آبان ماه ۱۳۶۱ در برابر آتش تیر، ایستاده به خاک افتاد.

هفتم آبان ۱۳۹۰

نظرات خوانندگان:

احمد پوری
2013-11-03 01:48:55
خاطره ای بسیار موثر و خواندنی در باره انسانی که آرمانهایش را زیست.
اینگونه خاطرات اگر به اندازه کافی منتشر شوند، می توانند یکی از ستونهای پلی باشند بر شکاف و گسست عظیم بین دو نسل!
مائو در یکی از مقاله هایش میگوید: اگر از کمونیستهای چنینی در باره تاریخ اروپا بپرسید خیلی از مسائل را بدقت میتوانند برای شما توضیح دهند. ولی اگر در مورد تاریخ چین بپرسی حرفی برای گفتن ندارند! برای اینکه در باره تایخ کشور خود مطالعه کافی و قدرت آنالیز ندارند! این کار را بزرگان مارکسیست برایشان انجام نداده اند تا همانند تاریخ اروپا حفظ کنند! این حرفها چقدر در مورد ایران بویژه نسل جوان ما صادق است!

به نظر من یکی از مهمترین وجه مشخصه انقلابیون ایران با انقلابیون کشوری مانند روسیه در این استکه در روسیه در تمام زمینه های فلسفی، اقتصادی، سیاسی، سازماندهی ... پیوستار اندیشه و تجربه حاکم بود در ایران در تمام زمینه ها گسست و عدم انتقال تجربه بین انقلابیون دو نسل حاکم بوده وهست!

آنجا هرتسن ها از پله ای شروع به بالا رفتن کردند که چرنیشفسکی ها باز مانده بودند. پلخانف ها تداوم و تکامل دهنده راه هرتسن ها و باکونین و اقایف و ... بودند و لنین ها تداوم و تکامل دستاوردهای پلخانف ها و تمامی نسلهای انقلابی قبل از خود بودند! ...

باید اعتراف کرد که در ایران دیکتاتوری بسیار خشن تر و جنایتکارتر از دیکتاتورهای حاکم بر روسیه آن زمان میباشد.... میگویند استولوپین که مظهر دیکتاتوری قاره اروپا بود، 24 بار استالین را دستگیر کرد و نکشت چون هرگز نتوانست ثابت کند که او آن کارها را انجام داده است!
در ایران به بچه های کم سن و سال هم کوچکترین رحمی نکردند و به خاطر پخش اعلامیه به چوبه های دار سپردند! حتی کسانیرا که سابقه فعالیت سیاسی و زندان نداشتند و برای اولین بار فعالیت سیاسی می کردند در اولین دستگیری اعدام کردند!
میدانید اگر کسی چند بار از مجازات اعدام نجات یابد چه دریایی از تجربه و آگاهی را با خود حمل میکند؟ جلادان جمهوری اسلامی همانند اسلافشان همواره این شانس را از فرزندان انقلابی ایران دریغ کردند! ...

به همین دلیل در ایران ما همواره با گسست تجربه و اندیشه در تمام زمینه ها روبرو بودیم. اگر بخواهم تاریخ مبارزاتی صد سال گذشته را بسیار مختصر و در چند خط بیان کنم برجسته ترین مسائل عبارتند از:

در دوران مشروطیت اولین نسل انقلابیون کمونیست ایران حیدرخانها با یک دیکتاتوری چنان نابود شدند که تاریخ و تجارب این دوران به دست نسل بعدی نرسید! نسل بعدی از صفر شروع کرد!
در دوران قاضی محمد و پیشه وری هم دوباره این تجربه تکرار شد!
در دوران مصدق و حزب توده هم این تجربه تلخ دوباره تکرار شد و تجارب انقلابیون آن زمان به نسل بعدی منتقل نشد! و به آگاهی اجتماعی جامعه نیفزود.
نسل صمدها، بهروز دهقانی ها، مفتاحی ها، احمدزاده ها... دوباره از صفر شروع کردند! با ضربه سال 1355 و کشتار حمید اشرف و یارانش باردیگر ضربات مرگبار دستگاه امنیتی ساواک بر پیکر این نسل فرود آمد!
دو سال بعد انقلاب شروع شد، نسل جدید بازهم از صفر شروع کرد!
با کشتار سالهای دهه شصت تمامی سازمانهای انقلابی تارومار شدند بازهم گسستی در فعالیت انقلابی بوجود آمد.
نسل جوان امروزی هم بعد از 18 تیر با تجربه ای خونین از دل آخرین گسست بیرون آمد و از صفر شروع کرد!
در ایران در هر مرحله تاریخی مهم با قتل عام فیزیکی انقلابیون آن عصر توسط جلادان حاکم یک گسست و شکاف عمیق بین آن نسل و نسل بعدی بوجود آمده است.

واقعیت این است که وضعیت موجود را تنها حاکمیت ارتجاع جنایتکار نمیتواند توضیح دهد!
ضعف های اساسی ما در پروراندن کادرهایی که محقق باشند، استقلال اندیشه داشته باشند، دارای چنان شخصیتی باشند که اگر نتایج تحقیقاتشان برعلیه دگم های سازمانشان بود جرئت انتشار نتایج تحقیقاتشان را داشته باشند... چنان کادرهایی که اگر راه حقیقت و اکثریت از هم جدا شد بدنبال حقیقت بروند نه گله اکثریت!
نسلی که با تاریخ خودش بیگانه نباشد و راه حلهای مریخی برای اهالی کره زمین منتشر نکند!
هر سازمانی که به اندازه کافی از این کادرها پرورش نداده باشد نمی تواند سرانجام به پیروزی برسد و اگر هم بر حسب تصادف به پیروزی رسید نمی تواند تداوم آنرا تضمین کند!

جامعه ایران آبستن حوادث غیرقابل تصور است.
مهمترین وظیفه ما برقراری پلی است برای انتقال تجارب انقلابیون نسل قبلی به انقلابیون نسل امروز.
این خاطرات می تواند شروع خوبی باشد هرچند که تاریخ نویسی بسیار متمایز ازخاطره نویسی است!

بوتون دنیالارین دردین قانار داغ
سئوال ادسون سکوتیلن دانار داغ
سهندین اوستی قاردر آلتی قان در
بو جوشقون دردن بیرگون یانار داغ

ترجمه فارسی:
تمام دردهای دنیا را کوه می فهمد
اگر سئوال کنی با سکوتش انکار می کند
قله سهند پوشیده از برف است و دامنه اش پر از خون
از این درد جوشان روزی این کوه آتش خواهد گرفت!


2013-10-30 19:03:13
خیلی درد داره این نوشته
خیلی....

سلام عمو
محمد
2012-12-11 18:20:45
سلام.دلم میخواد خاطره ای از پدرم بنویسید.بابام خیلی کم برام تعریف کرد.فرصت نشد. دوست دارم از شما در موردش بشنوم.از سیاوش.

برای بازدید کنندگان
سعید.ق
2012-09-09 17:08:42
من افتخار اینراداشتم ازسال51تا53با فریدون ومحمددرتیم منتخب والیبال اهوازهمبازی باشم محمدابشارهای قدرتی میزدولی فریدون ابشارهای فنی یعنی محکم نمیزد ولی طوری میزد که توپ بعدازبرخوردبادست دفاع یا به انتن بخوره یابه اوت بره وامتیاز بگیره من وبقیه بازیکنان برای فریدون خیلی احترام قایل بودیم البته از گرایشات سیاسی ایشان جیزی نمیدانستیم .او بسیار محفوظ بحیا بودیادم میاید برای مسابقات استانی ب ابادان رفته بودیم شب در خوابگاه گفت چراغهاراخاموش کنید ما هم اینکارراکردیم بعد شعر(بروای دختر پالان محبت بردوش)کارو را خواندفردا علت خاموشی چراغ راپرسیدم گفت اخه رویم نمشد شعررا در غیر این حالت براتون بخونم..بعدازسال53همه پراکنده شدیم ...

یادشان بخیر
کاوه اهنگر
2012-03-13 17:56:34
محمد گرامی اپتدا باید یاد و خاطره تمامی سرفرازان و حماسه سازان را گرامی بدارم و دراین کهکشان یاد دکتر اعظمی و فریدون قهرمان بخیر دلنوشته ات از جهات مختلف اتش به جانم زد و مرا برد به زمانهای بسیار دور و انگاه که پس از پایان مسابقات از کلوب واحدی تا زیتون کارگری را پیاده میرفتیم و انقدر شور و عشق داشتیم که این مسافت و زمان انرا متوجه نبودیم اما انچه مرا بیشتر متاثر کرد یاد ان گردن فرازانی که در دریای متلاطم تغییرات و تحولات و بعضا تعلق داشتن به جریاناتی که از دل خصومتها خارج میشدند هرچند که بر راستی و صداقت انها شکی ندارم اما میدانم تو هم پس از فروپاشی بلوک شرق و افتادن پرده ها و مشاهده درون متعفن ان به این نتیجه رسیده ای که تمام ان گرایشات و مبارزات همچون وارد شدن اسلام تازیان به ایران باستان هنوز برای ملت ایران ناشناخته و غیر قابل هضم بوده و هست و مخصوصا پس از اوردن و یا بهتر بگویم بازسازی حمله تازیان به کشورمان در سال پنجاه و هفت توسط قدرتهای بزرگ و انانی که اخوند و ملاتاریسم را برای برنده شدن در جنگ سرد از بمب اتم ماثرتر تشخیص دادند و طی این سی و سه ساله کاملا متوجه این سناریوی شوم شده ایم پس درکوتاه سخن میخواهم با تجربه چهل سال مبارزه با شاه و شیخ بگویم ما باید با توجه به ساختار کلی ملت ایران با زبان دل انها سخن بگوییم تا برایشان هم قابل درک باشد و هم قابل اطمینان که متاسفانه اکثر گروه ها و سازمانهای سیاسی پس از گذشت سالها دوری از مردم چنین پایگاه و پذیرشی ندارند.مشتاق دیدار و برایت بهترینها را میخواهم.کاوه اهنگر فعال کارگری درتبعید.

پاسخ به پیام یک دوست
محمد
2012-02-08 18:38:33
سعید جان اگر خواستی تماس بگیری می توانی از طریق سایت عصر نو که این مطلب را در آن دیده ای خودت را معرفی و برایم آدرس ایمیل بگذاری پیروز باشی محمد اعظمی


سعید.ق
2012-02-08 11:29:39
محمدجان سلام.چندهفته بودکه دلم هوای اهوازوهمبازی های سابق راحتم نمی گذاشت ولی چگونه نشانی پیدا کنم .دل بدریا زدم ونام فریدون را سرچ کردم که خوشبختانه از سلامت شما ومتاسفانه ازکشته شدن فریدون مطلع شدم علیهذا.......از این سموم که برطرف بوستان بگذشت ....عجب که بوی گلی ماندورنگ یاسمنی...یاد دوستان قدیم همیشه مغتنم است..یاد تو وفریدون منصوروخسروجهانبانی غلام هاشمزادگان اقا رضا برادران ...دلم تنگ اهواز وکلوپ واحدی است...اگر خواستی همین حا پاسخ بده.....

?????
ناصر قاضی زاده
2011-11-24 22:31:47
ممد جان بنو یس .نه بخاطر دل رنج دیده خود ت ....بنویس برا ی ما تا یاد این فهر مانان از حا ن گذشثه در اذ هان ما جاو دا نه بمانند.یاد شان گرا می با د

فریدون
جمشید
2011-11-18 10:59:17
فریدون ها زنده اند ما را به مبارزه فرا می خوانند. کشته می شویم تا خشونت نهادینه شده برده داران و زمینداران و سرمایه داران ریشه کن شود چرا که این ابلهان تاریخ به تکامل باور ندارند.

فریدون ایستاده در خاک دمید
منیره
2011-11-06 12:02:20
محمد عزیز با این نوشته من توانستم فریدون را بهتر بشناسم. چقدر خوب است که حالا در معرفی عزیزان جانباخته به جای شعار و واژه های بی روح، چهره انسانی شان را نشان می دهیم. این طوری مبارزه شان هم ملموس تر می شود و قابل ارج.
و فریدون چقدر به تو شباهت دارد
یادش گرامی باد

یاد دبیر عزیز، رفیق فریدون گرامی‌ با د،
ali javid
2011-11-03 22:43:18


محمد عزیز ، دستت درد نکند، بسیار زیبا نوشته ای، و این حداقل کاریست که به یاد یاران میشود کرد ، من نیز همانند تو و فخری عزیز و سهراب و همایون همیشه جای خالی‌ فریدون را همه جا احساس می‌کنم، همان گونه که خودت با یکی از شاگردان فریدون برخورد کرده بودی، این تنها گوش کوچکی از کارهای فریدون بود و نه تنها در قلب خیلی‌ از شاگردانش نفوذ کرده بود بلکه بعد از دستگیری او فضای دبیرستان فردوسی‌ شوشتر کاملا سیاسی شده بود و این دبیرستان چیزی از دانشگاه جندی شاپور کم نداشت، وقتی‌ در اسفند ۱۳۵۵ تعدادی از محصلین را که همگی‌ هم چپ بودند، ساواک دزفول دستگیر کرد، هنگام انگشت نگاری در شهربانی، درجه داری که این کار را میکرد با عصبانیت میگفت که دبیرستان فردوسی نه محصل، بلکه چریک تربیت می‌کند، آری مبارزینی که زنده یاد فریدون در شکل‌گیری شخصیتشان نقش بسزایی داشت. مرا نیز در اندوه‌تان شریک بدانید.

علی‌ جاوید- هلند


خواننده
2011-11-03 09:38:17
بسیار بسیار زیبا بود و چنان از دل بر آمده بود که بی اختیار اشکهایم روان شد
ای کاش آقای اعظمی بیشتز از خاطرات آن زمان بنویسند

***
باش تا نفرين دوزخ از تو چه سازد،
که مادران سياه‌پوش
ـداغ داران زيبا ترين فرزندان آفتاب و باد ـ
هنوز از سجاده ها
سر بر نگرفته اند!

عنوان : یادش گرامی باد
ثریا علیمحمدی
2011-11-02 11:23:45
محمد عزیز چقدر خوب است که امروز از احساست نسبت به برادر و یاران دیگرت می نویسی و از نازک دل شدن خودت و اینکه حالا بر خلاف سی سال پیش می توانی گریه کنی و از بیان ان خجالت نکشی .از خاطرات و یادهایت راجع به فریدون نوشته ای از پایداری و سرافرازیش در مقابل رزیم جمهوری اسلامی . فریدون بطور واقعی با فرهنگ کارگران و مردمی که می خواست جهان بهتری برایشان بسازد اشنا بود و انها را دوست داشت. ازادگی وشجاعت امیخته به تجربه و روحیه انقلابی انسانی دست ودلبازی بی دریغ از خصوصایت او بود.در واقع فریدون جزو ان دسته از انسان های بود که (در برابر تندر می ایستند- خانه را روشن می کنند -و می میرند)

یاد یاران یاد باد....ممد جان اعظمی باز هم بنویس به دل مینشیند
علی دماوندی
2011-11-01 14:41:01
ممد جان اعظمی با سلام گرم ورفیقانه
واقعا همینطور است که داستان فریدون مثل داستان بسیار دیگر جان باختگان راه ازادی و برابری در کشور ماست. زمانهایی دور من وقتی به هین نامها و عکسها نگاه میکردم احساسی از غرور و سرافرازی میکردم و لبخندی برای یاداوری نامشان و از اینکه با چه کسانی بوده ایم. یاد بعضی نفرات امید و شادمانی ,فداکاری و دوستی ,'همبستگی و عشق رادر من زنده میکند . نمیدانم وقتی تو از فریدون مینویسی من در ان چهره غلام و یوسف , نوری و علی ,هیبت و رحیم و....را میبینم....وقتی امروز به انها فکر می کنم غرور سرفرازی باقی مانده اما بجای لبخند اشک و اه است از نبودشان تا با ما تجربه کنند تحولات بزرگی را که جهان در این سی سال شاهد بوده است. وقتی به جوانان رشید و فداکار این مردم می اندیشیم که چه به راحتی جان دادند و به دوره سال 60 که شاهدان کشتار ربوده شدن عزیزانمان بودیم و نمیدانستیم و نمیفهمیدیم و به حساب نمیاوردیم هزینه ها را در نبردی که با حکومت داشتیم. چه خوش خیال بودیم وقتی زندانیان سیاسی سال 57 ازاد میشدند و با سیل عظیم جمعیت روبرو و فکر میکردیم دیگر لازم نخواهد بود صدها کیلومتر را در سرمای زمستان و گرمای تابستان تا تهران بریم برای ملاقاتی چند دقیقه ای پشت میله ها در قصر و قزل قلعه و در چادرهای اوین ...اه که چه کوتاه بود دوره شادمانیهای ما و شلوغی خانه هایمان جلسات بزرگ و دیدارهای وسیع و ادمهایی که فکر میکردند پاداش زندانیان ازاد شده پست و مقامهای حکومتی است و دست از سرمان ورنمیداشتند, باری نمیدانستند که بهار کوتاه است وخبرگان ادمخوار در حال تیز کردن شمشیرها... و این بار دست اورد حکومت تازه, نه تنها زندان و شکنجه بلکه درهم شکستن ادمها بود و کشتار در ابعادی دهشتناک , که تا ان دوره با ان اشنا نبودیم. هراس از این و ان هرگز خانواده ها را رها نکرد. بیچاره این بار والدین ما نه دنبال یکی دو نفر که باید دنبال پنج شش نفر از این زندان به ان زندان میرفتند و در هراس از دستگیری این و در هراس از اعدام ان دیگری...عجیب دنیائی بود و ما عجب ادمهایی که خیلی به والدین مان نیاندیشده بودیم ...ما میدانستیم برای چه میجنگیم اما به هزینه هایی که مادران و پدرانمان پرداختند توجهی نکردیم و چه زیبا و عزیز انها با ما تقسیم کرده بودند رنجهایی را که ما میکشیدیم بی انکه شادمانیهای بزرگ را تجربه کنند ....با این امید که سالم و قبراق بمانی و بنویسی و یاداور شوی که بر نسل شماو ما چه گذشته است با این امید که نسلهای اینده شاهد شادمانیهای بزرگ باشند ورنجهای عظیمی را که نسلهای تاکنونی متحمل شده اند را شاهد نباشند
با مهر

بروجرد سال ۱۳۴۸
رضا بایگان
2011-10-31 16:43:59

جلوی مغازه عکاسی سلطانی بروجرد سیروس را دیدم ، مثل همیشه خندان بود و پر از طنز در کنار او جوانی بود که آرامشی خاص در چهره داشت و مثل سیروس از فرم بدن خارج نشده بود و تیپ ورزشکاریش را حفظ کرده بود . بعد از جدایی از سیروس و آن جوان که از من هم مسن تر بود از شادروان محمود یار احمدی پرسیدم ،، این کی بود،، گفت همشهری توست بچه اهواز است .

محمود ادامه داد که توی تیم گمرک اهواز بازی می کنه و فردا با ما بازی دارند .
روز بازی یادش بخیر اتفاقی سروش نکهبان هم بود و گفتگویی سه نفره داشتیم . سروش که خودش انسان خوش اخلاقی بود کلی از اخلاق او تعریف کرد و من بیشتر بفکر آن چهره آرام بودم که می توانست براحتی در آدم نفوذ کند .
در دوران درس و مشق از فریدون کمال وند و
سیاوش بیشتر از او شنیدم ولی دیگر سعادت دیدنش و گفتگو با او پیش نیامد .
فریدون از آن جمله شخصیت هایی بود که برای تاثیر گذاری بردیگران احتیاج بزمان زیادی ناداشت ، چهره و رفتار پر ادب و مهرش اسلحه بی خطر او بود .
خاطره اش جاودانه باد .
با احترام به او / رضا بایگان


2011-10-31 16:33:49
من هم دردهای مزمن رنج ازدست دادن انسانهای عزیزی مثل همه آنهاکه نامشان دربالارفت ودیگران مثل سعید سلطان پورو......................................................فریدون دربند 3و4جدیدازوالیبالیست های قدربود


آشنا
2011-10-31 09:59:19
یک ماه بعد از این اتفاق تلفنی به خانه شد آنسوی خط فردی خودش راهم سلولی فریدون معرفی کرد و سراغ مادر را گرفت. گفتم مادر فریدون خانه نیست....
.گفت که دوماه است که آزاد شده ..گفت فریدون و چند نفر دیگرکه هنوز حکم قطعی نگرفته اند ممکن است دراقدامی تلافی جویانه و بخاطر ترور امام جمعه کرمانشاه ( آیت اله اشرفی اصفهانی ) اعدام شوند....گفت هر تلاشی که میتوانید برای جلوگیری از این عمل انجام دهید..............سکوت.....خانم متوجه شدید چه گفتم؟...جوابش دادم ...هفته دیگر چهلم اوست


kambis
2011-10-30 16:33:44
Salam,
yadasch bechair. Mowazebe khodet basch.

یاد همه جانباختگان گرامی یاد
سیاووش
2011-10-30 15:27:53
زنده باشی آقای اعظمی عزیز ،به امید روزی که جان هیچ انسانی به خاطر عقیده و مرامش درخطر نباشد




در اولین سالگرد تیرباران فریدون هبت معینی شعری را روی اسکناس ده تومانی نوشت و آن را به سهراب و همایون دو پسر فریدون تقدیم کرد. آن شعر را اگر درست خاطرم باشد این بود:

فریدون فرخ، فرشته نبود
زمشک و زعنبر، سرشته نبود
به داد و دهش یافت نیکوئی
تو داد و دهش کن، فریدون توئی



google Google    balatarin Balatarin    twitter Twitter    facebook Facebook     
delicious Delicious    donbaleh Donbaleh    myspace Myspace     yahoo Yahoo     


نظرات خوانندگان:


نادر
2015-11-04 10:05:09
ياد فريدون اعظمي و ياد تمامي زنان ومرداني كه فريدون نشانه اي از انهاست زنده و بايدار باد
غم شما كم باد تلاش فريدون ها وهزينه ان تلاش ها، بشتوانه رهروان راه انان است

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد