logo





هرج و مرج در اتوبوس

پنجشنبه ۱۹ شهريور ۱۳۹۴ - ۱۰ سپتامبر ۲۰۱۵

رضا اسدی

reza-asadi-s.jpg
جوانک، چنان فریادی کشید که تمامی سرنشینان اتوبوس را متوجه خودش نمود. راننده نیز به ناگهان پای راستش را روی ترمز کوبید.
در حالی که صورت سرخ شده اش را مالش می داد، رو به خانمی که در کنارش ایستاده بود و غضب آلود به او نگاه می کرد نمود و گفت:
« مطمئنی که حالت خوبه؟ این چه کاری بود که کردی؟ چرا یک دفعه زنجیر پاره نمودی؟».
خانم مجددن دستش را بالا برد و با چهره ای خشمگین و لحنی کینه ورزانه گفت:
« به چه حقی با آن چشم های هیز و باباقوریت سر تا پای منو ورانداز می کردی؟ میخوای یکی دیگه به اونطرف صورتت بنوازم تا لنگه به لنگه نمونی؟».

در محلی ایستاده بودم که میتوانستم به هرطرف اشراف داشته و هر دو نفر آنها را هم زیر نظر داشته باشم. ابتدا جوری به یکدیگر نگاه می کردند که گویا یک زوج هنری هستند. اما وقتی آن خانم را دیدم که به یک باره از جا پرید، شق و رق در کنار صندلی و رو به آن جوان ایستاد و یک سیلی محکم به صورتش نواخت داشتم از تعجب شاخ در می آوردم.

به نظرمیامد که راننده از توی آینه شاهد این صحنه بود، زیرا بلافاصله و با شتاب غیرمنتظره ای اتوبوس به آن بزرگی با آن تعداد مسافر را به کناری رساند، متوقف شد، ترمز دستی را کشید و با تومانینه و حالتی اِسلو مُوشن خودش را به آنها رساند. در حالی که یک نگاه به آن جوان که هنوزدستش را روی جای پنجه های خانم بر روی صورت سرخ شده اش چسبانده بود انداخت، نگاهی جستجوگرانه هم به آن خانمی که باعث و بانی خراب شدن اوقاتش در شروع اولین مسیر گردیده بود نمود و بی صبرانه پرسید:
« میشه بگید اینجا چه خبره؟ نمی فهمید که وقت طلاست و مردم پولی را که با بدبختی به دست میارن نمیدن تا امثال شما باعث تاخیر در رسیدن به مقصدشان شوید. می بینید که اونا چقدر از دست شما عصبانی هستند؟».

خانم شروع به جار و جنجال نمود و بلاوقفه می گفت:
« آقای راننده، این هرزه می خواست با اون چشماش منو بخوره، اگه زن و بچه خودت بودن خوشت میومد که این کارو بکنه؟».
جوانک از جا پرید، در حالی که هنوز صورتش را مالش می داد و به چهره راننده نگاه می کرد، با دست دیگرش به طرف آن خانم اشاره نمود و با شتاب گفت:
« آقا، باور کن که دروغ میگه. من مثل یه بچه آدم نشسته بودم و از پنجره بیرونو نیگاه می کردم. حق ندارم که این کارو کنم؟».

وقتی راننده نزاع را بیهوده دید، رو به خانم نمود و گفت:
« فقط به دلیل اینکه این آقا از پنجره بیرونو نگاه می کرده به صورتش سیلی زدی؟».
در این میان من از جمله شاهدینی بودم که فکر می کردم این دو نفر از قبل با یکدیگر آشنایی داشتند زیرا بر خلاف جیغ و دادی که به راه انداخته بودند، نگاهشان احساسی و عاشقانه به نظر می رسید.
در این لحظه، در میان مسافرین، هم همه و هرج و مرجی ایجاد شده بود که صدا به صدا نمی رسید. یکی می گفت مگه نگاه کردن جرم است؟ و دیگری حق را به خانم و آن دیگری به جانب جوان می داد.

یک خانم مسنی که با دو ساک پر از مواد غذایی نشسته بود، رو به راننده نمود و اجازه خواست تا پلیس را خبر نماید.
بعضی از مسافرها با او مخالفت نمودند ونظرشان این بود که این عمل به تاخیر بیشتری خواهد انجامید و بهتر است که این موضوع را خیلی بزرگ نکنند.
سپس راننده رو به جوان نمود و گفت:
« اگه تو بری سر جات ساکت بشینی و از پنجره به بیرون نگاه کنی ما میتونیم راحت به راهمان ادامه بدیم، فهمیدی؟».
جوانک با همان عصبانیتی که به خانم نگاه می کرد نظر راننده را تایید نمود و نشست.

و خانم رو به طرف راننده نمود و گفت:
« آقای راننده، شاهد باش که اگر یک باره دیگه ببینم با اون چشمای هیزش به من نیگاه بکنه همچین با این کفش پاشنه بلندم توی ملاجش می کوبم که یک سوراخی توی کاسه سرش باز بشه که چوب یک پرچم توش جا بگیره. از همون پرچمایی که داعشی ها سر هر تل و تپه ای که میگیرن می کوبن».
وقتی به پاشنه باریک کفش هایش نگاه انداختم، به سرنوشتی که در انتظار جوان بود افسوس خوردم.
راننده سری به تایید تکان داد و در جای خودش نشست و اتوبوس به حرکت درآمد.

همان طور که اوضاع را زیر نظر داشتم، آن خانم را خیلی باریک اندام، قلمی، خوش قدو بالا، شیک پوش یافتم. در مجموع جوری خودش را ساخته بود که به عنوان یک خانم جذاب، چشم هر بیننده ای را جذب می نمود.
در همین لحظه بود که دنیا را جلوی چشمم چنان سیاه دیدم که انگار برق سه فاز به بدنم اتصال کرده باشد. آن چنان سیلی به بنا گوشم نواخته بود که جای انگشتانش را در روی صورتم احساس می نمودم ومثل مرغ پر کنده به خودم می پیچیدم.

به محض اینکه راننده برای بار دوم اتوبوس را به کنار جاده کشید و پایش را روی ترمز گذاشت، شنیدم که پیر زن رو به آن خانم که دستش را برای بار دیگر بالا می برد تا به آن طرف صورتم بنوازد نمود و گفت:
« خجالت نمی کشی؟ حتمن کارت اینه که از صبح تا شب مثل یک سگ هار پاچه اینو و انو بگیری. خوب زن نا حسابی، نمیدونی و نمی خوای بفهمی که این مردم دوست دارن به هرچی که به نظرشون قشنگ میاد نیگاه کنن؟ حالا میخواد اون چیز یه انسان، یه حیوان، یه ساختمون و یا یه خانومی باشه که به ظاهر خوشگل به نظر میرسه؟ خوب اگه دوست نداری که کسی بهت نیگاه کنه و از دیدنت لذت ببره برو مثل همون زنای داعشی چادر و چاقچور سرت کن، صورتتو هم با برقع بپوشون تا شبیه کلاغ سیاه بشی و مردمم از دیدنت به جای لذت بردن یاد بدهکاری هاشون بیافتن و روشونو ازت برگردونن».



google Google    balatarin Balatarin    twitter Twitter    facebook Facebook     
delicious Delicious    donbaleh Donbaleh    myspace Myspace     yahoo Yahoo     


نظرات خوانندگان:


رضا اسدی
2015-09-17 09:18:10
جناب مجید فلاح زاده، با درود، تشکر و قدر دانی از شما. مایلم که خیلی بیش از اینها از علم و تجربیات آن جناب بهرمند گردم. به مطالبتان در آرشیو مراجعه و آنها را مطالعه خواهم نمود. منتظر راهنمایی های بعدی شما نیز خواهم ماند. برایتان آرزوی سلامتی و موفقیت های روز افزون دارم.


مجید فلاح زاده
2015-09-16 11:01:54
دوست گرام،
من گزارش داستان مانند یا داستان گزارش مانندتان راخواندم.موًجز، تمیز و ساده نویسی شرط اول یک داستان کوتاه است و ربطی به سبک و سلیقه ی نویستده و خواننده ندارد. من فقط درباره ی دیا لوگ شروع کارتان مثالی می زنم، باقی بماند! به نظرتان کدامیک از دو دیالوگ زیر موًجز، تمیز و ساده تر است:

الف ـ «مطمًنی که حالت خوبه؟ این چه کاری بود که کردی؟ چرا یک دفعه زنجیر پاه نمودی؟»

ب ـ «حالت خوبه؟! این چه کاری بود؟ چرا یک دفعه زنجیر پاره کردی؟

می بخشید!

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد