logo





دوداستانک از یوهان پترهبل و اولریخ کنلولف

ترجمه علی اصغرراشدان

پنجشنبه ۸ مرداد ۱۳۹۴ - ۳۰ ژوييه ۲۰۱۵

Aliasghar-Rashedan05.jpg
(10می 1760-22سپتامبر1826/داستان کوتاه نویس وشاعرآلمانی بود.)

Johann Peter Hebel
Kannitvestan
یوهان پترهبل
کانیت فرشتان

تو شهرهای امندینگن وگوندلفینگن،آدم فرصت های روزانه خوبی دارد- به همان خوبی آمستردام در زمینه به کارگیری تمام چیزهای ناپایدار زمینی، وقتی می خواهد از تقدیرش راضی باشد- وقتی هم کفترهای سرخ کرده تو آسمان خیالش پرواز نمی کنند.
جوانکی آلمانی ما هر صنایع دستی از بیراهه ای عجیب وارد آمستردام شد که از راه خطاکردن به حقیقت و خودشناسی برسد. وارد شهر بزرگ ثروتمند تجاری پر از خانه های مجلل، کشتی های پر تب وتاب وآدم های سخت مشغول که شده بود، خانه ای قشنگ و بزرگ را تو چشم انداز خو دحس کرده و انگا ردر تمام مدت سفرش از دوتلینگن تاآمستردام اصلا زندگی نکرده بود .مدت زیادی با سردرگمی بنای گرانبهاراباشش دودکش روپشت بام ها،گچ بر یهای قشنگ، پنجره های بلند و به بزرگی در خانه پدرش را تماشاکرد. نتوانست خود را راضی به حرف نزدن با رهگذری کند ،سرآخر بایکی به حرف زدن پرداخت:
«دوست خوب،میتونی بهم بگی خانه به این قشنگی باجلوپنجرهای پرازلاله،گلهای ستاره ای وشب بومتعلق به چه آقائیه؟»
مردکه احتمالاکارمهمی داشت(بدبختانه خیلیهاشان همانقدرآلمانی می فهمیدندکه خوداوهلندی میفهمید-یعنی هیچ چیزازحرفهای سئوال کننده رانمی فهمیدند.رهگذرباصدائی کوتاه وخفه گفت«کانیت فرشتان.»وخرخرکردوگذشت.یک یاسه کلمه هلندی بود.آدم جزءآن همه آلمانی وخوب دقت کرده باشد،اینطوردستگیرش میشود:
«حرف شمارانمی فهمم.»
غریبه خوب مافکرکردرهگذرنام صاحب خانه رابهش گفته است.پس ازپرسیدن باخودفکرد«آقای کانیت فرشتان بایدآدم ثروتمندبزرگی باشد». راهش رادنبال کرد.گاماس گاماس رفت تاسرآخرکنارخلیجی رسیدبه نام «هت ئی»یابه آلمانی «یپسیلون».کشتی ها پشت سرهم ایستاده بودندودکل بعدازدکل قطاربود.نمیدانست بادوتاچشم شخص خودش چگونه واردمعرکه تمام آن مکانهای موردعلاقه شودوبه اندازه کافی تماشاوبهشان توجه کند.سرآخریک کشتی بزرگ توجهش رابه طرف خودکشیدکه ازشرق هندرسیده ودرحال تخلیه بود.ردیف جعبه هاوعدلهاروی زمین کناریکدیگرگذاشته شده بودند.بشکه های زیادپرازشکر،قهوه،برنج وفلفل توام باگلوله های فضله موش توهم میلولیدند.
راه زیادی رفته بود،سرآخرازیکی که باجعبه ای زیربغلش بیرون آمدپرسید:
«اون آدم خوشبخت صاحب تموم ایناکه ازدریامیادوروزمین تخلیه میشه کیه؟»
رهگذرجواب داد«کانیت فرشتان»
پسرک باخودفکرکرد«هاها،چیجوری میشه اینوباورکرد؟معجزه نیست؟ کسی که این دریای ثروتوداره،روخشکیم شنامیکنه،مالک اونهمه خونه های قشنگم تودنیاهست،اونهمه لاله جلوی پنجره توخرده ریزه های طلائی گذاشته شده م داره.
جوانک دوباره برگشت وباتوجه نگاهی واقعاپراندوه به خودکردکه درمیان آنهمه آدم ثروتمنددنیا،فردی تهیدست بود،باخوداندیشید:
«کی منم مثل اون آقای «کانیت فرشتان»که مالک اونهمه چیزه، ثرتمندمیشم؟».
به گوشه ای رفت،متوجه یک مراسم سوگواری وتدفین شد.چهاراسب سیاه نقاب زده گاری سیاه محتوی تابوت راآهسته وسوگوارانه میکشیدند.متوجه شدگروه مرده ای رادرسکوت میبرند.ردیفی ازدوستان وآشنایان دوبه دودرپوشش های سیاه ولال،مرده رادنبال میکردند.تک ناقوسی دردوردست زنک میزد.جوانک خارجی ماگرفتارحسی سوگوارانه شد،فهمیددرگذشت آدمی خوب مقوله خوبی نیست.جنازه راکه دید،کلاه تودستهاوبااحترام تاپایان گرفتن مراسم میانشان ایستاده ماند.نفرآخرردیف گروه بود.درمیان سکوت متوجه شددرلباس پنبه ئیش چیزی نصیبش نمیشودکه ده«گیلدر»گیرش بیاید.به نرمی ژاکتی رابرداشت وبااطمینان معذرت خواست،گفت:
«اونم بایدیکی ازدوستای خوب شما باشه،صدای ناقوس میگه چقدربااندوه وتوفکرفرورفته همراهیش میکنید.»
جواب بازهمان کلمه بود«کانیت فرشتان!»
چندقطره اشک درشت توچشمهای جوانک مسافرخوب ماجمع شد. مطلب براش سنگین شدودوباره به قلبش فشارآورد،دادزد:
«بیجاره کانیت فرشتان،حالاازاونهمه ثروتت چی نصیبت میشه؟من بااینهمه تهیدستیم چی گیرم میاد؟یه لباس مرده ویه پارچه کتانی وازتمام این گلهای قشنگ احتمالایه رزماری یاگل سینه ریزسرد.»
بااین تفکرات جنازه رادنبال کرد،کنارگورکه رسیدند،آقای مفروضی کانیت فرشتان توآرامگاهش پائین رفت وکشیش بومی براش دعاخواندویک کلامش رانفهمید.بیشترچیزدرهم برهمی به عنوان یکجورآلمانی بودکه هیچ چیزدستگیرش نشد.
سرآخرباقلبی سبک شده دوباره بادیگران جلورفت.تویک مهمانسراکه آلمانی می فهمیدند،بااشتهای خوب یک ساندویچ پنیرتازه خورد.
دوباره ازاین که آنهمه آدم دارای آنهمه ثروت تودنیاهستندواوآنهمه تهیدست است،وضع بهش دشوارشدوبه آقای کانیت فرشتان اهل آمستردام،به خانه بزرگش،به کشتی لبریزثروت وبه گورتنگش اندیشید....

2

متولد1942وبزرگ شده ی شهر زوریخ سوئیس.از1969به عنوان کشیش کارمیکند.

Ulrich Knellwolf
Drei Könige ihrer Branche
اولریخ کنلولف
سه سلطان منطقه خود

کارشان رادر«اوستن»شروع کرده بودند.سه آقای مسن،ارشدوسلاطین منطقه شان.چاسپ ازشراب سازیش درناحیه«بوندنر»باجکوارسبزش،«ملک»ازداربست انگورستانش در«تورگاو»بالامبورگینی قرمزش و«بالتز»ازویلای قلعه مانندش مشرف به دریاچه بادن بارویزرولزکرم رنگش،هرسه به طرف شهر زوریخ راندند.نیم قرن بودهم رامی شناختند.ازسال 1910باهم کارمیکردند.سالهای آزگارباهم وابسته بودند.سالهابه یک چیزپابندبودند،هرسال حداکثر دوشاهکارمیزدند.سال گذشته اداره مرکزی ناسیونال بانک رازدند، بعدازدوروزصداش درآمد.سال پیشش دریک چشم به هم زدن یک گردنبندمرواریدرابی سروصدااز«هولباین مدونا»واقع درشهرسلوتورن ربوده بودند.کودتادرروزهای جشن کریسمش یک رسم قدیمی دوست داشتنی بود.هیچکدام ازآنهانتوانسته بودازش چشم پوشی کند.شب پیشش که برپایه رسوم درسالن«کرونن هال»زیرچشم مادرزومستگ،نقاشی «وارلین»غذامیخوردند،ملک باخنده گفت:
«میترسم،بیرون که بودم پلیسای سوئیس تواوج ناآرومی بودن.»
ملک تو«گراندهتل دولدر»،چاسپ توهتل«باوراولاک»وبالتزدرهتل«عدن» وباواولاک ساکن شدند.بالتززیرلب پوزخندزد:
«سال پیش توصحنه های کرداقضیه رودنبال کرده بودن.»
چاسپ باسرخوشی ئی نه کمتراضافه کرد:
«پیرارسالم به آسیای جنوبیامشکوک شدن.»
ازیک خطابه به منشاءفریفتن مقامات مربوطه رسیدن،ازخصوصیات اقداماتشان بود،روی این اصل تلفظ خارجی تمرین میکردندوانتخاب لوازم کارشان رامتناسب باتکنیک کاراکترشان تغییرمیدادند.این قضیه رابین خودنگاه قومی می نامیدند.امسال مافیای روسی نامگذاریش کردند.یک جواهرفروشی مشهورراتوخیابان«بانهوف»شهر زوریخ نشان کرده بودند.ملک توکرونن هال یک کنیاک بهشتی کهنه رابوکردوپرسید:
«همه چی آماده ست؟»
دونفردیگرباهم تائیدکردند«همه چی آماده ست.»
«پس به سلامتی پیروزی فردابنوشیم:سلام،سلام،سلام!»
ملک به عنوان یک نجیب زاده سوارکارباپوشش نفیس انگلیسی،دربلویوسوارتاکسی شد.چاسپ به عنوان فردی فرست کلاس درپوشش ماهوت سبزباواریائی،پل «کوای بروکه»رازیرقدم گرفت وراه افتاد،بالتزیک مرداهل مدمیلان بودن راترجیح دادوگفت تراموای شماره 4راتاایستگاه بعدسوارمیشود.
حول وحوش ساعت سه بعدازظهریک ون موءسسه تامین امنیت راهش راازمیان جماعت متراکم مشتاق خریدجشن کریسمس،توی پیاده روخیابان بانهوف بازکردودرست رودرروی جواهرفروشی ایستاد.سه مرد درپوشش آبی باآرم چاپی شرکت روی پشتشان،کلاههای آبی روی سر،ماسک روچهره وباکیفهای محتوای لوازم تعمیرپیاده وباعجله داخل جواهرفروشی شدند.
اولین مردباآلمانی شکسته اماطنینی صحیح به سرپرست فروشگاه گفت«سیستم زنگ خطرتان درست نیست.»واورابه دفترش بردودررامحکم پشت سرشان بست.دونفردیگربه تندی کیسه های کنفی رابازکردند،هرچه پشت شیشه هاوتوویترینهابودجمع وتوکیسه چپاندند.
یک خانم مشتری باخشم پرسید«چی میکنین شوماها!»
خانم فروشنده ،به شکلی که آموزش دیده بود،بیخوددکمه زنگ خطررا فشارمیدادوامیدواربه رسیدن پلیس بود.
تمام جریان حول وحوش سه دقیقه طول کشید.هیچ صدای بلندوتیراندازی وزورگوئئی درکارنبود.تنهایکی ازدزدهاچندباربه دیگری گفت «تاواریش،تاواریش،تاواریش...»
این رابعداشاهدهادربازجوئی تکرارکردند.سرپرست فروشگاه به دنبال نفراول برگشتند.نفراول باآلمانی شکسته ی خارجیش گفت:
«همه چی مرتبه،میباس اشتباهی اخطارشده باشه.»
هرسه نفرباشنیدن کلمه کلیدی «اخطاراشتباهی»،ازجواهرفروشی بیرون زدندوتوی وان پریدند.
سرپرست فروشگاه هاج واج پرسید«این کاراچی معنی داشت؟»
یک خانم مشتری فریادکشید«یورش بردن!»
خانم فروشنده یکریزدکمه زنگ خطررا میفشرد.چشمهاش سیاهی میرفت وبیرون رانگاه میکرد.
سرپرست جواهرفروشی بیرون پریدوفریادکشید«ون رانگاهدارید!»
به طرف ماشین دویدوجلوش وایستاد.کسی پشت فرمان نبود،ماشین ساکت ایستاده بود.پنج دقیقه بعدپلیس که رسیدوون بازرسی شد،خالی بود.تنهاسه دست لباس بامارک یک موءسسه تامین امنیت،سه کلاه آبی به اضافه یک روزنامه روسی توماشین بود.
«سه نفراحمق لباسهارادرآورده وازطرف دیگرخارج میشوند.ظاهراروسند. درصورت لزوم هرکس میتوانددرباره حادثه این اطلاعات رابدهد؟
لباسهای آبی بامارک موءسسه تامین امنیت،کلاههای آبی،آلمانی باتلفظ تاواریشی».همه درمورداین اطلاعات متفق القول بودند.
یکی ازشاهدهاگفت«میدونین،یکیشون یه سیبیل مثل استالین داشت.»
پلیس سرش راتکان دادوگفت«من میگم آره،روسن.»
دراین فاصله سه آقای پیربافراغ بال درخیابان بانهوف قدم میزدند.هرکدام کیفی محتوی لوازم کارش راکه دوکیسه کنفی هم دربین شان بود،دردست داشت.نفردوم ازآقایان انگارسرماخورده وبایدعطسه میکرد. دستمالش راازجیب شلوارش بیرون که کشید،شیئی سیاه روکف خیابان افتاد.نفرسوم پشت سرش خم شدوشیئ نفردوم رابرداشت وپچپچه کرد:
«مواظب باش،سیبیل روسیتوگم کردی.»
توهتل سن گوتاردبه طوراتفاقی دورمیزی نشستند.چاسپ گفت:
«بازم معجزه آساعمل کردیم،حدس میزنم میباس حداقل دومیلیونی باشه.»
ملک غرزد«پونزده ثانیه واسه دورکردن لباسا وکلاهاوسیبیلاوپوشیدن پالتوخیلی طولانیه.میباس تمرین سرعت کنیم.»
بالتزیادآوری کرد«بایدفکرکنی که ماجوون نیستیم دیگه.
ملک یادآوری کرد«چیزی روکه آدم تودوره سربازی یادگرفته،میباس تاآخرعمرش باهاش بمونه.»
چاسپ گفت«بریم،واسه ساعت هشت تو«کونیکشتول»میزشام سفارش داده شده.»
کاردیگری باهم نداشتند،گاماس گاماس به طرف دریاراه افتادند.
«منوبه تعجب میندازه،الان جلوی جواهرفروشی چه خبره؟»
بالتزاین راگفت واشاره اش به جواهرات بود.سکوت مسلط برصحنه پیاده روهم بیشتریک عادت بودکه دوست نداشتندازدستش بدهند.ازطرف تپه های بناهای تاریخی پستالوتزی پلیس های موتورسوارازمقابل بهشان نزدیک میشدند.ملک،جلوترازهمه،برگشت.دونفردیگرهم همین کارراکردند. پشت سرشان هم پلیس بود.ملک کنترل اعصابش راازدست دادوهیجانزده شد،تاجائی که استخوانهای پیرش اجازه میدادسرعت گرفت وبه طرف چمن بناهای فروشگاههای زنجیره ای «گلوبوس»رفت،چاسپ وبالتزهم اورادنبال کردند.دوکامیونت جلوی گلوبوس ایستادند،دم ورودی فروشگاههایک نیم دوجین بابانوئل ایستاده بودند.پاکتها،بسته هاوکیسه هاراجلوی مردم میگرفتند.ملک شق ورق شدتادرصورت لزوم کیسه اش را باسرعت تمام جلوی یکی ازبابانوئلهابگذارد.چاسپ وبالتزهم همین کارراکردند.
بابانوئل فریادزد«به عنوان دسته گل نهایی،سه کیسه با چهار،شش،هفت وهشت بابانوئل کوچولومانده.بهترین تشکرات از اهداکننده نجیب.»
وقتی قرارنبودایستادگی کنند،اجازه دویدن نداشتند.گفته یکی ازخانمهای فروشنده راشنیدند«پلیس رفتن اونارو اسکورت کرد.»
درجاماندندواطراف راپائیدند.پلاکاردبزرگ رابین کامیونتهاکه راه رابندآورده بودند،خواندند«کمک های کریسمس برای چرنوبیل»،باحروف چاپی درشت.قشنگ ترین بابانوئل زیرپلاکاردقرارگرفته بود.توی میکرفون غرید:
«هدیه کننده عزیز،ازشمامتشکریم که فراخوان مارا همراهی ودرحراجی کریسمس ماشرکت میکنید.شماپانصدپاکت وکیسه بابانوئل برای ماآورده اید.تلاش میکنیم آنهاروزهای کریسمس دراختیارمردم چرنوبیل باشند.به خاطربخشندگی بزرگتان ازشما تشکرمیکنیم.ودراینجامیگویم موتور کامیونتهاراروشن کنیدوسفرخوشی داشته باشید!»
موتورهاهمهمه کردندوتوسط دوپلیس موتورسوارازجلووعقب اسکورت شدند.بوق زدند،دوکامیونت درمیان تشویق تماشاگران حرکت کردند.
ملک،چاسپ وبالتزدیدندکه آنهاچطورآهسته تو«بیتن گازه»ناپدیدشدند.
آن شب،این سه آقای مسن در«کونیک اشتول»،بعدازدسرهرکدام کنیاکی رامزمزه ویک سیگارت «مونتکریستو»آتش زدند.یکی شان گفت:
«بایداقرارکنم که تاحالاکریسمسی به رضایتخشی کریسمس امروزنداشته ایم،واقعااستادانه بود.میباس خودمونوارتقابدیم،وگرنه درآینده دیگه تکرارنمیشه....مسئله این قضیه اینه،می فهمین که منطورم چیه.»
هردونفردیگرباهم روی این قضیه سروچهره خودراسرخوشانه تکان دادند.....

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد