زيرِ باران
براى درد آشناىِ عزيزى كه همچنان ايستاده است
امروز بود كه رفت
امروز بود كه باران آمد
چٓترى گشوده در دستم
خيسِ بارانم از آنروز
جاىِ پايش بر خاك
در كنارم
باز مانده هنوز
هَمدَم
هر چه دور گشتى و ديدى
بيشتر به ديده ات آيد
هر چه با جمعْ جمع گشتى
باز او به خلوتت خواند
اين حديثِ دٓم است و بازدم است
تا دلِ مرگ با تو هست و باز كم است
فرار
نه صدايت
نه تصويرت
نه حضورت
رؤياهايت را چه كنم
همه كابوس گشته اند
هستى
وقتى كه عشق نيست
دنيا خاليست
وقتى كه دنيا خاليست
عشق نيست
وقتى كه مرگ نيست
يعنى كه زندگيست
وقتى كه زندگيست
مرگ چيست
ژوئن و ژوئيه ٢٠١٥-پاريس
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد