logo





در گســـتره فرهنگ

بخش هشتم: ژن و مِم

دوشنبه ۲۹ تير ۱۳۹۴ - ۲۰ ژوييه ۲۰۱۵

ابراهیم هرندی

Ebrahim-Harandi.jpg
ظلمات است بترس از خطر گمراهی
(حافظ)

در بخش های پيش گفتيم که فرهنگِ انسان زمينه ای طبيعی دارد و طبيعت او ساختاری فرهنگی. نيز گفتيم که، حافظه،آگاهی، ذهن و زبان، چهار ستون بنيادين فرهنگ و زمينه های طبيعی آن هستند. اگر هر يک از اين برآيه های بزرگ تاريخی وجود نمی داشت، فرهنگ انسانی به گونه ای که ما امروز می شناسيم نيز، نمی توانست شکل گيرد. اهميتِ هريک از اين چهار برآيه چنان است که نبود هر يک از آن ها در زندگی انسان، او را از گستره انسانيت بيرون می راند. آنان که براثر بيماری و يا ضربه مغزی حافظه خود را از دست می دهند و نه يادمانی از گذشته دارند و نه کسی را می شناسند، از جامعه کنار گذاشته می شوند و به آسايشگاه های ناکارگان فرستاده می شوند. سرگذشت کسانی که به اغما فرو می روند و آگاهی خود را از دست می دهند، از آن نيز دشوارتر است، زیرا که انسان نبودِ آگاهی را همتای مرگ می داند و از چنان کسی با عنوان هايی چون؛ "زنده بگور" و "مرده ی نفس کش" ياد می کنند. براستی نيز، زنده بودن برای انسان، يعنی آگاه بودن از هستی ست و آن کس که چنين آگاهی را ندارد، هويت اجتماعی نيز نمی تواند داشته باشد. نيز انسانی که ذهن ندارد را نمی توان انسان دانست، زيرا که ذهن، خانه حافظه و آگاهی و زبان است.

نداشتن زبان نيز دست کمی از نداشتن آن سه برآيه ديگر ندارد. ناشنوايان با زبان ايمايی بیانِ مقصود می نمايند و نابينايانِ ناشنوان با زبان بساوايی (لامسه). پيش تر گفتيم که هر يک از حس های پنجگانه انسان، زبان ويژه خود را دارد. برای نوزادی که حس های بينايی و شنوايی و بساوايی ندارد، زبان در حس های بويايی و چشايی شکل می گيرد. اما زبان چشايی و بويايی، زبان های درونی هستند و با آن ها نمی توان با ديگران به گرفت و داد اطلاعات پرداخت. چنين است که اين نوزادان که خوشبختانه شمارشان در جهان اندک است، به بزرگسالی نمی رسند و هرگز نمی توانند هويت اجتماعی بدست آورند.

جامعه شناسان دگرگونی های فرهنگی و زبانی را گواهی بر اجتماعی بودن فرهنگ و زبان و شيوه های زيستی می دانند. اما زيست شناسان آن دگرگونی ها را بازتاب تفاوت های زيستبومی می خوانند و برآنند که آنچه را جامعه شناسان ناديده می گيرند، زمينه های زيستی فرهنگ و جامعه است که انسان را در زندگی فرهنگی و اجتماعی توانمند کرده است. عنتر جانور بسيار هوشمندی ست، زيرا که می تواند با فروکردن ترکه ای در لانه موران، ده ها مورچه چسبيده به آن ترکه را از لانه بيرون بکشد و آنان را از زير لب بگذراند و زنده زنده بجود. اين چگونگی، عنتر را ترفندمندتر و فرهنگمندتر از جانوران ديگر کرده است. برای نمونه، جانوری مانند گربه، هنوز همانگونه موش شکار می کند که پيشينيان او در هزاره های پيشين. پس، عنتر جانور با هوشی ست. اما اين هوشمندی در مقايسه با گربه شگفت انگيز است. در مقايسه با انسان، اگر عنتر ميمون هوشياری می بود، بايد می توانست که گوشت لُخم بسته بندی شده را از سوپرمارکت تهيه کند، آنسان که انسان می کند. کلاغان امروزی بسيار نسبت به گذشتگان خود با فرهنگتر و زيرکترهستند زيرا که آموخته اند که بلوط و بادام را در جاده ها بگذارند تا گذر اتوموبيل ها برروی آن ها، پوسته سخت آن ها را بشکند و نوک رسانی به مغز بادام و بلوط را برايشان آسان کند. اما براستی اگر هوش، بمعنايی که انسان می شناسد، می داشتند، می بايست که می توانستند، بسته های بهداشتی مغز بادام و بلوط و دانه های روغنی ديگر را به هراندازه که می خواهند، از فروشگاه کلاغان بخرند و يا از گلاغ نت سفارش دهند و آن را دريافت کنند! چرا نمی توانند؟ زيرا که زمينه های زيستی آنچه چنان کارهايی را شدنی می کند، يعنی حافظه، آگاهی، ذهن و زبان را ندارند. از اينرو ناآگاه از آنچه در جهان شدنی ست، می باشند و ناتوان از درک و دريافت پيوند پديدهای جهان با يکديگرند. همچنين بدون داشتن زبان، توان همکاری با يکديگر را ندارند و نيز نمی توانند آموزه های خود را از نسلی به نسل ديگر بسپارند.

پيش تر گفتيم که همه گياهان و جانوران، ناگزيراز زيستن در چارچوب محدوديت های طبيعی و زيستبومی خويش اند. تنها انسان است که می تواند مرز آن محدوديت ها را پس از آگاه شدن از آن ها، با نوآوری از ميان بردارد. يعنی هنگامی که می داند که نمی تواند از روی پهنای رودخانه به آنسوی بپرد، برروی آن پل می زند و زمانی که در می يابد که از پرواز ناتوان است، پله و آسانسور و هواپيما می سازد. چهار زمينه زيستی که در اين نوشته برشمرديم، زمينه ساز توانايی انسان در دستکاری در طبيعت و زيستبوم خويش و از ميان برداشتن محدوديت ها با نوآوری و ساختن جهان در راستای نيازهای اوست.

حافظه، آگاهی، ذهن و زبان، به همکاری، همزبانی و گاه همدلی انسان راه برده است و زمينه ساز پيدايش فرهنگ که اساس زندگی اجتماعی ست، شده است. زندگی فرهنگی يکی از شيوه های ممکن زيستی ست و نمی توان و نبايد آن را برتر و بهتر از شيوه های ديگر دانست. فرهنگ يکی از راه های زندگی ست؛ برآيندی از ستيزِ هماره زيندگان برای پيشی گرفتن بريکديگر در سازگاری با زيستبوم خويش در راستای ماندگاری بيشتر و بهتر برروی زمين. همه گياهان و جانوران به گوهر زيست گرا و خودکامه اند و هرگاه که روزنی برای گسترش نسل خويش در طبيعت بيابند، با همه توان خود کوشش در بيرون کردن زيندگان ديگر از چرخه هستی و ميدان طبيعت می کنند. ساختار ژنتيک هرزينده نيز، هماره در پی يافتن راهی برای پيشی گرفتن بر ديگر جانداران است. همه توانايی های زيستی، از تيزهوشی گرفته تا تيزپری و تند دوی و دلبری و چابک گريزی، همه برای فرادستی از ديگران در طبيعت برآمده است. هيچ يک از اين توانايی ها را نمی توان و نبايد نشانه "تکامل" هيچ جانداری دانست و آن زينده را برتر از ديگران پنداشت.

هر شيوه زيستی، نيک و بد ويژه خود را دارد. در زيست غريزی، زينده ناآگاه از بودن خود در جهان است و نيازهای خود را با کاربرد الگوهای رفتاری و کرداری ژنتيک برمی آورد. بزرگترين گرفتاری اين شيوه زيستی آن است که درآن الگوهای رفتاری و کرداری، پايدار و دگرگونی ناپذيرند و نمی توانند که همراه با دگرگونی های زيستبومی دگرگون شوند. چنين است که گياهانی که برای ماندگاری خود نياز به آب و خاک دارند، با خشک شدن زيستبوم خود نابود می شوند و در پی آن ها جانوران گياه خوار نيز در آن حوزه زيستی از ميدان طبيعت بدر می شوند. اما در چنان سرزمين هايی، گوشتخواران می توانند بسيار ماناتر و ديرپاتر از گياهخواران باشند و ای بسا که بتوانند از آن سرزمين به جای ديگری کوچ کنند. اين گرفتاری در شيوه زيستِ فرهنگی درمان پذير است زيرا جانوری مانند انسان می تواند زيستبوم خود را در راستای نيازهای زيستی خود بازسازی کند. شهر لاس واگاس نمونه خوبی از اين چگونگی ست. در آن شهر که در دل بيابانی سوزان ساخته شده است، نه تنها کسی از تشنگی نمی ميرد که آبنماهای پُرفواره و پرّانِ آن از ديگر شهرهای جهان زبانزدتر است. زندگی در قطب شمال برای اسکيموها نمونه ديگری از بازسازی زيستبوم و همساز کردنش با نيازهای زيستی انسان است. انسان جانور سردسيری نيست و اگر دانش و توانشِ زيستن در سرزمين های سردسير را نمی داشت، در سرزمين های قطبی، ساعتی بيش نمی پاييد. تنها جانوری اجتماعی و فن آور، مانند انسان می تواند در سرزمين هايی مانند بيابان های سوزان عربستان بزيد و بماند و يا فراتر از آن در گرمای سوزان و توانفرسای کشوری مانند اسرائيل، ميوه های آبداری مانند هندوانه و طالبی سمسوری کشت کند.1 البته جانوران ديگر نیز توانايی هايی دارند که انسان ندارد. پس توانايی فن آوری او را نمی توان نشانه برتری او برديگر زيندگان دانست.

خوبی زیستِ غريزی اين است که خالی از اندوه و افسردگی و روان پريشی و خودکشی ست. هيچ جانوری در طبيعت نه از زندگی خسته می شود و نه اندوهگين و آزرده و دلمرده و کلافه و ديوانه. همه جانوران با جهان در رودِ زمان روانند. تنها انسان است که خود را "در جهان" می پندارد و توانايی جداکردن خود را از ديگر پديدارهای هستی دارد. جانوران از بودن خود در جهان آگاه نيستند. از همين رو هيچ درک و دريافتی از درد ندارند. نيز دوری و جدايی و شکست و بيماری آنان را نگران نمی کند. اگرچه ديده شده است که گاه جانوری خود را از ستيغ کوهی به پايين پرتاب می کند، اما هرگز، هيچ جانوری دست به خودکشی نمی زند. خودکشی کاری هدفمند است و هدفداری، نيازمند به آگاهی از بودن خويش در جهان و نيز توانايی جدا کردن گذشته از اکنون و اکنون از آينده است. پس تنها انسان است که اندوهگين و بيمناک و هراسناک و نااميد می شود. تنها انسان است که می گريد و توانايی سوختن و ساختن و يا نساختن و خودکشی دارد.

شيوه زيست فرهنگی، شيوه تجربه و خطاست. اين شيوه می تواند فرهنگی بنيان کن را بر سرزمينی حکمفرما کند. تاريخ فرهنگ انسان پُراز سرگذشت تمدن هايی ست که روزگاری رشک جهانيان بوده اند، اما اکنون از آن ها، تنها سرستون های شکسته و ويرانه های خفته در خاک بجا مانده است. نمونه اين تمدن ها، مايا، نايا، نپتا، کهوکيا، امپراتوری خِمِر در کامبوج و تمدن باستانی ايندوراس در دره سند است. در گذارِ تاريخ، تنها شمارِ اندکی از فرهنگ هايی که می توانسته اند پابگيرند، پديد آمده اند. از فرهنگ های پديد آمده نيز، شمار زيادی نابود شده اند. هر فرهنگی که شيوه سازگاری با زيستبوم خود را به دارندگان خود نياموزد و فراتر از آن، راه های همپايی با دگرگونی های زيستبومی در فهرست آموزه هايش نباشد، اندک اندک از ميان می رود. فرهنگ های يونانی، مصری و ايرانی نمونه های خوبی از اين گونه فرهنگ ها هستند که هريک در گذشته تمدنی بزرگ را پديد آورده است، اما اکنون زندگی زبون و پُرگير و گره ای برای دارندگان خود به ارمغان می آورند و روندی رو به نابودی پی گرفته اند.2

اگر فرهنگ را پديده ای برآيشی بپنداريم که در پی نيازهای زندگی اجتماعی پديد آمده است، آنگاه بايد بپذيريم که هر فرهنگ نيز مانند تورينه ژنتيکِ زيندگان از يکان هایی ساخته می شود که هريک مانند هرژن، با يکان های ديگر به رقابت می پردازد.فراتر از آن بايد پذيرفت که فرهنگ ها نيز مانند زيندگان، با يکديگر برای جا باز کردنِ بيشتر و بهتر در ستيز و نبرد هماره اند. ريچارد دوکينز، زيست شناسی انگليسی برآن است که هر فرهنگ در برگيرنده خوشه هايی از آنچه او آن را، "مم" در برابر ژن می خواند، است. هر مم، يکانِ معنايی- ارزشی فرهنگ است. گفتمانی که در برگيرنده باوری فرهنگی ست. خدا، دادگری، برابری، شادی، مهمان نوازی، مهربانی، خوشدلی، شانس، سرنوشت، هوش، پيشرفت، مهم، رستگاری و گفتمان هايی از اين دست، همه مم های فرهنگی هستند که در هر فرهنگ معنای ويژه خود را دارند و از راه آموزش و پرورش به ذهن کودکان راه می يابند. مم های فرهنگی که مانند ژن ها به ذهن او راه می يابند و درآن جا خوش می کنند، زمينه سازِ ايمان انسان می شوند و تن وجان او را بخدمت خود در می آورند. از نگرش دوکينز، مم ها نيز مانند ژن ها خوش خيم و بدخيم دارند.3 او در اين پيوند، از ممِ "خدا"، ياد می کند که از ديدگاه دوکينز، نمونه ای از مم های زيانمند است. دوکينز گفتمان خدا را ويروس ذهن می داند و پی آيندهای آن، يعنی دين، مذهب، و گردانندگان دکان های دينی و نيز کشمکش های ناشی از کلنجار و ستيز دينداران با دگرانديشان و بی دينان و انسانگرايان را زيانمند و بیهوده و هستی ستيز و خطرناک می داند.

نمونه ديگری از مم های زيانمند، پنداره گريزاز آميزش جنسی ست که در مذهب عيسويان کاتوليک، پنداره ای ارجمند است و نماد و نشانه والامنشی خوانده شده است. اين چگونگی از چشم انداز برآيشی چيزی در رديف خودکشی ست، زيرا که خودداری از آميزش جنسی با جنس مخالف، همه سرمايه ژنتيک فرد را به بُن بست می کشاند و پرونده آن را با مرگ وی می بندد. چنين است که از چشم انداز ژنتيک، هرآنچه انسان را به مرگ نزديک می کند، زيانمند است. از اين ديدگاه، باورهای دينی، آميزش گريزی، خود- زنی، خويش و ديگر آزاری و خود کشی، مم هايی همرديفِ ژن های خطرناکی هستند که مرگِ زود رس و بيماری های کُشنده ای مانند سکته و سرطان و آلزايمر و فلج اعصاب می آورند. 4

همانند دانستن نقش پنداره ها و انگاره های فرهنگی با ژن ها، چشم انداز تازه ای در گستره شيوه همگون سازی و ماندگاری می گشايد. پيش تر در پنداره زيست شناسان، تنها راه بازسازیِ هرزينده، همگون سازی از راه سپارش زنجيره ژن های آن زينده به نسل آينده بود. پستانداران اين سپارش را از راه آميزش جنسیِ نر و ماده و ترکيب ژن های خود برای آوردن فرزند انجام می دهند. انسان نيز چون برگی از درخت پر شاخ و برگ تيره ِ پستانداران، برای همگون سازی طبيعی و گذر کردن از رود زمان به آينده، راهی جز آميزش و آبستی و فرزند زايی ندارد.5 اکنون برآيش شناسان، فرهنگ را نيز شيوه ديگری از سپارش فرآيندهای انسان به آينده می دانند. اگر ژن های ما ويژگی های فيزيکی و فيزيولوژيکی ما مانند، رنگ پوست، شکل و شيوه کارکردِ ارگان های تن، دمای بدن، فشارِ خون، حافظه ژنتيک و شيوه خيزوريزِ خون در رگ ها را از نسلی به نسل ديگر می سپارند، فرهنگ نيز از راه يادگيری با ديدن، خواندن و آموختن، ارزش ها، آرمان ها، باورها، سنت ها، راه ها، رسم ها، انگاره ها و پنداره های فرهنگی و اجتماعی را به آيندگان می سپارد. اين سپارش در ساختار ژنتيک ما ثبت نمی شود و برای پايداری آن هر نسل بايد آن ها را بياموزد و با دگرگونی های زيستبومی خود همخوان و سازگار کند.

ساختار ژنتيک انسان، کانال گذارِ ژن های او از اکنون به آينده است. اما فرهنگ، راه گذر دادن انديشه ها و آرمان های فرد به نسل های ديگر از راه آموزش است. اگرچه ويژگی های ژنتيک، هزاران هزار سال در حوزه ژنتيک می مانند، اما ويژگی های فردی پس از سه نسل نابود می شوند. هيچ کس فراتر از پدر بزرگ و يا مادربزرگ خود را نمی شناسد و چيزی درباره پيشينيان آن ها نمی داند. اما آن که انديشه ای، بنايی، شعری و يا اثری مانا از خود بجا می گذارد، می تواند تا زمانی که آن اثر پابرجاست، در ياد خويشاوندان ژنتيک خود و ديگران بماند. اگر رودکی فرزندی داشته است، اکنون همه ژن های او در گذار نسل های پس از او، در پی آميزش های پياپی دگرگون شده اند و هيچ ژنی از او بجا نمانده است. اما برخی از مم های او در شعرهای زيبای او همچنان نام و ياد او را بلند آوازه و ماندگار می دارند. فراتر از آن، هنوز انديشه های شاعرانه رودکی پس از بيش از هزارسال می تواند ذهن ما را درگير خود کند و درنگ هايش ما را به انديشه وادارد و مجاب کند.6

فرهنگمندی برآيندی از داشتن حافظه، آگاهی، ذهن و زبان و همکاری اين چهار برآيه توانمند در آموختن و به ذهن سپردن است. فرهنگ را توانِايی يادگيری ممکن کرده است. در گذشته ای نه چندان دور که زيست شناسان و جامعه شناسان، فرهنگ و طبيعت را روياروی يکديگر می پنداشتند، هر يک ديگری را به فروکاهی ارزش و ارج متهم می کردند. جامعه شناسان انسان را پديده ای اجتماعی می دانستند و زيست شناسان او را جانوری گروه زی که فرهنگ و جامعه، او را از طبيعت خود دور کرده است. امروزه اين دوگانگی از ميان برداشته شده است و هم جامعه شناسان در پرتو پژوهش های مردم شناسی به اهميت بنيادهای زيستی انسان پی برده اند و هم زيست شناسان پذيرفته اند که انسان در بيست هزار سال گذشته در پرتو برآيه ای بنام فرهنگ، توانسته است که از چنبر بسياری از بندها و محدوديت های طبيعی برهد و زيستبوم خود را در راستای نيازهای خود بازسازی کند. اکنون زيست شناسان پذيرفته اند که رفتارها و کردارهای پايدارِ فرهنگی در هزاره های گذشته، بازتاب ويژه خود را بر ساختار فيزيولوژیک انسان داشته اند و بر برخی از ژن های او نيز اثر گذاشته اند. نمونه اين چگونگی خوراک انسان است که پس از دستيابی به آتش و سپس سکنا گزيدنِ انسان و رسيدن به کشاورزی و دامداری، دگرگونی های ژرفی داشته است.

فرهنگ گوارشی انسان کنونی و زمينه زيستی معده و روده های او در بيست هزار سال گذشته چنان دگرگون شده است که نه او ديگر توان بازگشت به رژيم غذايی پيشينيان خود را دارد و نه اگر پيشينيان او امروز زنده می بودند، توان گواردن خوراک ها و نوشاک های امروزی مانند همبرگر و پيتزا و کشک بادمجان و ماست، شله زرد و بستنی و سانديس را می داشتند. چنين است که امروزه سخن از برآيش از راه بازتاب های ژنتيک و رويدادها و روندهای فرهنگی است.7 نمونه ای از فشار فرهنگی بر زمينه ژنتيک انسان، توانايی گواردن شير در بزرگسالان است. شير پستانداران داری ماده ای بنام لاکتوزاست که نوزادان شيرخوار، توانايی گواردن آن را دارند اما هنگامی که از شير گرفته می شود و شيرخوردن را کنار می گذارند، دستگاه گوارش برخی از افراد نيز تاب هضم لاکتوز را از دست می دهد. آنان که تاب گواردن لاکتوز شير را که شهد شير است، ندارند، با آشاميدن شیر، دل درد و سرگيجه می گيرند و تا ساعت ها با استفراغ و باد و اسهال دست بگريبان می شوند. بيست هزار سال پيش، همه مردم اين چنين بودند و هيچ بزرگسالی نمی توانست شیر بياشامد. با گسترش دامپروری در سرزمين هايی که اکنون ايران و ترکيه خوانده می شود، اندک، اندک تاب گواردن لاکتوز افزايش يافت و به کشورهای اروپايی نيز کشيده شد. اکنون در آن کشورها شمار اندکی از مردم ناتوان از آشاميدن شیر هستند، اما در برخی از بخش های آفريقا اين ناتوانی نزديک به نود در صد است. ارزش غذايی شير و لبنيات در فهرست خوراکی های دامپروران هزاره های کهن سبب شده است که ساختار ژنتيک آنان مکانيزم گوارش را در پاسخ به نيازی زيستبومی دگرگون کند. چنين است که امروز نسل های پيايندِ آن دامپروران، توانايی گواردان شير را دارند و ديگران هنوز ندارند.

پژوهش های دامنه داری در دهه گذشته نشان داده است که فشارهای زندگی اجتماعی در بيست هزار سال گذشته بسياری از زمينه های زيستی انسان را دگرگون کرده است. انسان در پيش از آگاهی از سودِ آتش و توانايی در روشن نگهداشتن آن، توان چندانی در خوردن گوشت نداشت زيرا که خوردن گوشت خام هم خطرناک است و هم گاه بسيار سفت، ناجويدنی و ديرگوار. از آنرو معده او اسيدهايی را که برای تخمير ميوه ها و سبزی هاست، توليد می کرد. دسترسی به آتش، انقلاب بزرگی در فرهنگ خوراک انسان پديد آورد. از آن پس انسان می توانست گوشت اسب و گورخر و حتی گراز و کرگدن را نيز برروی آتش نرم و جويدنی و گواردنی کند. پی گيری گوشتخواری سبب فشار زيستبومی بر ساختار گوارشی انسان شد و نوع و شيوه ترشح اسيدهای آن را دگرگون گرد.


(دنبــــــاله دارد.)

=============================

1. البته ساخت و سازهايی مانند آبواره و فواره و آبنماسازی در لاس واگاس و دبی و نيز کشت هندوانه در کوير و صادر کردن آن به سرزمين های پرآبی مانند کشورهای اروپايی، از نگرش زيستوم - مدار، اوج نابخردی و زيان رسانی زيستبومی ست. زيرا که اين کار، صادر کردن آبِ ناچيز آن سرزمين ها و هدر دادن آن برای سود است. هر هندوانه ای که از کشوری گرمسيری و کم آب به سوی اروپا روانه می شود، چند ليتر آبِ آن سرزمين است که بجايی که نبايد می رود. افزون برآن، زيان زيستبومی سوخت کشتی هايی را نيز که آن ميوه ها را به کشورهای اروپايی می برند، بايد به فهرست زيان های ناشی از آن کار افزوده شود. از همه اين کارهای شگفت زشت تر، ساختن پيست سرپوشيده اسکی در کشورهايی مانند دوبی است. اين کار را بايد گونه ای جنايت زيستبومی پنداشت.

2. می دانم اين سخن که اين فرهنگ ها رو به نابودی می روند، برای بسيارانی گران خواهد آمد و آن را گزافه گويی خواهند پنداشت. همچنين، اين گونه ادعاها، برچسبِ "غرب زده"، هم بر پيشانی نويسنده خواهد چسباند. اما به گمان من فرهنگی که توان کلنجار رفتن و کنار آمدن با چالش های جهان کنونی را نداشته باشد، ماندنی نخواهد بود. فرهنگ هايی که از آن ها نام بردم، بجای چنين کارهايی، به سايه سنت های کهن خود پناه برده اند و جايگاه پيرامونی خود را در جهان کنونی پذيرفته اند. بنيادهای ارزشی، اخلاقی و رفتاری اين فرهنگ ها روزبروز ناکاراتر و بی پيوندتر با شيوه زندگی مردم می شوند و رنگ می بازند و دگرگون می شوند و از ميان می روند.

3. https://en.wikipedia.org/

4. اين پرسش که آيا دين، نقشی انگلی در زندگی انسان دارد يا نه، زمانی ست که به گستره همگانی ما نيز کشيده شده است و گفت و نوشت های بسياری را، بويژه پس از برپايی حکومت اسلامی دامن زده است. آنان که به اين پرسش پاسخ مثبت داده اند را می توان به دو گروه بخش بندی کرد؛ يکی آنان که ديندار و يا دلسوز دين هستند و پاسخی از سرِ ايمان و مهر به دين خود می دهند و ديگر آنان که دين را با فرهنگ يکی می دانند. اما به گمان من، دين، بويژه دين هايی که داعيه راهنمايی انسان بسوی رستگاری دارند، انگل فرهنگ هستند. چيزی مانند خرافه و جادوگری. دينداران با شنيدن اين سخن بی درنگ آشفته می شوند و می پُرسند که دينی که کسانی چون ذکريای رازی، ابن سينا، ابن رشد، ابوريجان بيرونی، فارابی و گرانانی از اين دست را پرورده است، خرافی ست؟

پاسخ روشن است و آنانی نيز که اين پرشس را پيش می کشند، خوب می دانند که اين بزرگان پرورده فرهنگی هستند که همان دين خونريز و ويرانگر و آزادی و آبادی و شادی ستيز را نيز مهار کرده است و پيروان آن را در سايه فرهنگ رواداری و مدارا، از ددانی خون آشام و باديه نشين به مردمانی آرام و رام روگردانده است. ما چيزی بنام تمدن دينی نداريم. آنچه تمدن مسيحی و يا تمدن اسلامی خوانده می شود، تمدن هايی ست که پس از جنگ ها و لشکرکشی ها و بلواهای دينی و جاافتادن يورشگران و آموزش ديدن آن ها در سرزمين ميزبان شکل گرفته است. اين تمدن ها نه تنها دستاورد آن اديان نيستند بلکه هماره با آن ها در ستيز نيز بود ه اند. همه دانشمندانی هم که در جامعه های دينی و مذهبی می زيسته اند، هماره مورد طعن و لعن دينداران بوده اند، از ابن سينا گرفته تا گاليله. آنان که با سرگذشت ابن سينا و ستمی که از دست خشک مغزان زمان خود کشيد، آشنا هستند، خوب می دانند که من چه می گويم. سرگذشت گاليله را نيز اکنون کم و بيش همگان شنيده اند. پس نه تنها رازی و ابن سينا و بيرونی، دانشمندان اسلامی نيستند که در زمان خود، آسيب های زيادی از دست دين و دينداران خورده اند و دل پرخونی از آن داشته اند. بنياد خِرَد برشک و پرسشگری ست که در همه اديان نکوهيده و نارو هستند. از اينرو، هيچ آئين و ايدولوژی ای با خِرَدمداری حقيقت محور سازگار نيست و هيچ دينداری هرگز نمی تواند دل خوشی از هيچ دانشمندی داشته باشد. داستان های توماس شکاک در آئين عيسوی و ابولهب در قران، نمادهايی از اين چگونگی ست.

5. می گويم طبيعی زيرا که انسان امروز توانايی همگون سازی بدون آميزش جنسی دارد و می تواند اين کار را در آزمايشگاه، بدون نزديکی زن و مرد انجام دهد.

6. اين چند بيت از رودکی را بخوانيد تا دريابيد که چه می گويم:

رفت آن که رفت و آمد آنک آمد
بود آن که بود، خیره چه غم داری؟

هموار کرد خواهی گیتی را؟
گیتی‌ست، کی پذیرد همواری

مستی مکن، که ننگرد او مستی
زاری مکن، که نشنود او زاری

شو، تا قیامت آید، زاری کن
کی رفته را به زاری باز آری؟

آزار بیش بینی زین گردون
گر تو به هر بهانه بیازاری

7. http://www.nature.com/nrg/journal/v11/n2/box/nrg2734_BX5.html

در گســـتره فرهنگ: بخش هفتم


نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد