«الهینامه» عطار نیشابوری شاملِ حکایتهایِ متعددی است. «حکایتِ عاشقانۀ رابعه و بکتاش» مفصلترین این حکایتهاست. حکایتِ زیر، ماجرایِ آدم و حوّا و ابلیس که پس از رانده شدن از بهشت و هبوطِ آدم و حوّا، در زمین نیز دست از سرِ آن دو برنمیدارد، از جمله حکایتهایِ جالب و جذّاب و خواندنی این کتاب است.
روایتِ استادانۀ عطار از این حکایت قابلِ توجه است.
خواندنِ این حکایت و چگونگیِ هر بار باز زنده شدنِ خنّاس ـ فرزندِ ابلیس ـ مرا به یادِ بعضی تولیداتِ سینماییِ هالیوود انداخت.
*
حکایتِ حَوّا و خَنّاس
حَکیمِ تَرمَزی کرد این حکایت
زِ حالِ آدم وُ حَوّا روایَت
که: بعد از توبه، چون باهم رسیدند
ز فِردوس آمده، کُنجی گُزیدند
مگر آدم به کاری، رفت بیرون
بَرِ حَوّا رسید ابلیسِ مَلعون
یکی بچّه بُدَش «خنّاس»نام او
به حَوّا دادش وُ بَرداشت گام او
چو آدم آمد وُ آن بچّه را دید
ز حَوّا خشمگین شد، زو بپرسید
که: «او را از چه پَذرُفتی زِ ابلیس؟
دگرباره شدی مغرورِ تَلبیس؟»
بِکُشت آن بچّه را وُ پاره کردَش
به صحرا بُردَش وُ آواره کردَش
چو آدم شد، دگربار آمد ابلیس
بخواند آن بچّۀ خود را به تَبلیس
درآمد بچّۀ او پاره پاره
بههم پیوست تا گشت آشکاره
چو زنده گشت، زاری کرد بسیار
که تا حَوّا پذیرفتش دگربار
چو رفت ابلیس وُ آدم آمد آنجا
بدید آن بچّۀ او را همانجا،
برنجانید حَوّا را دگربار
که: «خواهی سوختن ما را دگربار؟»
بکُشت آن بچّه را وُ آتش براَفروخت
وَزان پس، بر سرِ آن آتشش سوخت
همه خاکسترِ او داد بر باد
برفت القصّه از حَوّا به فریاد
دگربار آمد ابلیسِ سیَهروی
بخواند آن بچّۀ خود را ز هر سوی
درآمد جملۀ خاکستر از راه
بههم پیوست وُ شد آن بچّه آنگاه
چو شد زنده، بَسی سوگند دادش
که: «بپذیر وُ مَدِه دیگر به بادش
که نتوانم به دادن سر به راهش
چو بازآیم، بَرَم زین جایگاهش.»
بگفت این وُ برفت وُ آدم آمد
زِ خنّاسش دگرباره غم آمد
مَلامت کرد حَوّا را زِ سر باز
که: «از سر دَرشدی با دیو دَمساز
نمیدانم که شیطانِ ستمکار
چه میسازد برایِ ما دگربار؟»
بگفت این وُ بکُشت آن بچّه را باز
پس آنگَه، قَلیهای زان کرد آغاز
بخورد آن قَلیه با حَوّا بههم خَوش
وَز آنجا شد به کاری، دل پُرآتش
دگربار آمد ابلیسِ لَعین باز
بخواند آن بچّۀ خود را به آواز
چو واقف گشت خنّاس از خطابش
بداد از سینۀ حَوّا جوابش
چو آوازش شنید ابلیسِ مَکّار
«مرا [گفتا:] مُیَسّر شد همه کار
مرا مقصود آن بودهست مادام
که گیرم در درونِ آدم، آرام
چو خود را با درونِ او فِکَندَم
شود فرزندِ آدم مِستمَندَم
گهی در سینۀ مردم، زِ خنّاس
نَهَم صد دامِ رُسوایی زِ وَسواس
گهی صد گونه شهوت در درونش
برانگیزم، شوم در رَگ، چو خونش
گهی از بَهرِ طاعت خوانَمَش خاص
وَز آن طاعت ریا خواهم، نه اِخلاص
هزاران جادویی آرَم دگرگون
که مردم را بَرَم از راه بیرون.»
نظرات خوانندگان:
بیان رمز واره محمد بینش 2015-07-20 21:03:42
|
بیان عطار رمز واره است و در حد افق زبانی و هنری زمان خودش سیر می کند . حوا کنایه از نفس درون آدمی ست و ادم نشان عقل زمینی که البته در حد توانخود قدرت دارد و بر نفس هم برتری دارد . |
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد