logo





پاسخ به ملاحظاتی پيرامون مقاله ی
„رفورم، رفورميسم، انقلاب“

بخش سوم

دوشنبه ۴ خرداد ۱۳۸۸ - ۲۵ مه ۲۰۰۹

محمود راسخ

۳
آقای „فردا“ در ادامهی نوشته ی خود به درستی به بسیاری از دلایلی كه شكست گریزناپذیر „تجربه ی“ استقرار سوسیالیسم را در روسیه توضیح میدهد، مانند عقب ماندگی تاریخی جامعه و غیره، اشاره كرده ادامه میدهند كه:
„اینكه آیا آنچه در شوروی ساخته شده بود اساسا سوسیالیسم بود و یا „سرمایه داری دولتی“ بحث جداگانهای است ولی در باور قلبی تئوریسینهای بلشویسم به ساختمان سوسیالیسم فیالواقع نمیتوان تردید كرد.“
نخست آن كه، آن چه مسلم است و خودِ زندگی آن را با زوال „سوسیالیسم واقعا موجود“ به اثبات رسانده است این است كه جامعهی شوروی هر چه بود، سرمایه داری دولتی یا هر شیوهی تولید دیگری، قطعاً سوسیالیسم از نوع ماركسی آن نبود. از لحن مقالهی آقای „فردا“ نیز پیداست كه ایشان هم همین برداشت را دارند. ولی چرا به صراحت آن را بیان نمیدارند، موضوعی است كه برای من ناروشن است.
دوم این كه، ایشان از پیش فرضهای خود به جای این كه به این نتیجه برسند كه تئوریسینهای بلشویسم و در رأس آنان لنین، با دامنهی وسیع اطلاعات نظری كه از تئوریهای ماركس داشتند و آگاهی بر آن چه او به عنوان پیش شرطهای لازم مادی مطلق، یعنی سطح بالایی از ثروت و فرهنگ جامعه كه این نیز سطح بالایی از رشد نیروهای مولد مادی را به عنوان پیش شرط ایجاب میكرد، برای انقلاب سوسیالیستی و جامعهی سوسیالیستی قایل بود، در آن شرایط عقب ماندگی تاریخی و فقر و ویرانی جامعهی روس در نتیجهی جنگ، انقلاب سوسیالیستی را برای آن جامعه تجویز میكنند، انتقاد شدید نمایند و آن حكم را خطایی نابخشودنی ارزیابی كنند كه فقط میتوانست فاجعهی استبداد شخصی را مانند استالین بدنبال داشته باشد كه ضربات سنگینی به جنبش جهانی كارگری و سوسیالیستی زد كه هنوز نتوانسته است از زیر ضربات خفه كنندهی آن كمر راست كند و به ایدئولوگهای بورژوازی كشورهای پیشرفتهی سرمایه داری مجرایی را نشان داد كه از راه آن توانستند ایده و آرمان سوسیالیسم را بی آبرو سازند و آن را با استبداد و ستم و زندان و شكنجه و اعدام و اردوگاههای كار اجباری و الخ، همانند سازند، مینویسند كه „در باور قلبی تئوریسینهای بلشویسم به ساختمان سوسیالیسم فیالواقع نمیتوان تردید كرد.“
باور قلبی یعنی چه؟ ماركسیست ها- و لنین بدون تردید خود را یك ماركسیست می دانست- مدعی اند كه نگرش مادی ماركس به تاریخ، دیالكتیك ماركسی و تئوری ها و تحلیل های او از جامعه ی سرمایه داری، كه همگی در كاپیتال بكار گرفته شده است، ابزارهای علمیای را به دست آنان میدهد كه آنان را قادر میسازد از مناسبات جامعه و شرایط تاریخی كه در آن قراردارند، تحلیلی علمی، هر چند به طور نسبی و نه مطلق، داشته باشند و از روی احساسات به طور شهودی و „باور قلبی“ عمل نكنند. لنین خود در سراسر عمرش با استفاده از همین ابزارهایی كه ماركس صیقل داده بود، به جنگ دشمنان و مخالفاناش میرفت.
به نظر ماركس، كه لنین نیز آن را قبول داشت، تمام انقلابهای تاكنونی، پیش از انقلاب سوسیالیستی، انقلابهایی بودهاند كه علیه مناسبات كهنه و با آگاهی كاذب، یعنی بدون آگاهی بر علل واقعی انقلاب و بدون آگاهی بر ماهیت مناسبات نوینی كه جانشین مناسبات كهنه خواهد شد، دست به انقلاب میزدهاند.
افزون بر این، آن چه مسلم است این است كه ماركس وجود یك طبقهی كارگر آگاه را كه اكثریت جامعه را تشكیل بدهد، برای انجام انقلاب سوسیالیستی ضروری میدانست و پیش شرط این امر را، همان طور كه پیشتر گفته شد و ماركس در هر فرصتی آن را تكرار میكرد، سطح بسیار بالایی از رشد و تكامل نیروهای مولد مادی تعیین میكرد. حال پرسیدنی است كه در سال ۱۹۱۷ كدام یك از این پیش شرطها در روسیهی جنگ زده موجود بود.
تعداد طبقه ی كارگر صنعتی را در روسیه در آن سالها چیزی نزدیك به چهار میلیون تخمین زدهاند. حال اگر كارگران غیر صنعتی را به آن اضافه كنیم هنوز تعداد آنان نسبت به طبقات دیگر و به ویژه نسبت به دهقانان بسیار ناچیز است. به همین دلیل است كه لنین برای آن كه انقلاب سوسیالیستیاش را دست كم تا اندازه ای با نظرات ماركس منطبق سازد و آن را انقلاب اكثریت جامعه علیه طبقهی اقلیت بورژوازی جلوه دهد، خود را ناگزیر میبیند كه تئوری انقلاب سوسیالیستی دو طبقهای را اختراع كند و مدعی شود كه اتحاد كارگران و دهقانان، كه بعداً سربازان نیز به آن اضافه میشوند، میتوانند در روسیه انقلاب سوسیالیستی كنند و سوسیالیسم را مستقر سازند؟!
ولی ماركس همواره خرده بورژوازی و بویژه دهقانان را حتا در كشورهای بورژوایی پیشرفتهی آن زمان، مانند فرانسه، بخش خرافی و عقب ماندهی جامعهی سرمایه داری و تكیهگاه ارتجاع محسوب میداشت. و این تازه در جوامع پیشرفتهی سرمایه داری در زمان حیات ماركس بود. حال، نسبت به آنان، دیگر تكلیف و وضعیت خرده بورژوازی و دهقانان روسیه در ۱۹۱۷ در جامعهی عقب ماندهی روسیه و پس از چهار سال جنگ و ویرانی و گرسنگی روشن است.
شعار انقلاب بلشویكی، صلح، نان، زمین، خود به روشنی گویای سطح آگاهی و ماهیت انقلاب بود. شاید با این شعار بتوان تودهی دهقانان را با امیدِ به صاحب زمین شدن بسیج كرد و به كمك آنان قدرت سیاسی را در دست گرفت. آن طور كه لنین كرد. البته، باید توجه داشت كه تسخیر قدرت در ۱۷ اكتبر ۱۹۱۷ واقع نشد. آن كودتا پیش درآمد آن بود. تسخیر قدرت در جنگ داخلی با شركت و كمك دهقانان عملی شد. ولی داشتن تصور انقلاب سوسیالیستی، بزعم ماركس، از چنین جریانی تصوری بس باطل است. شاید به اعتباری بتوان آن را „انقلاب سوسیالیستی“ و آن جامعه را „جامعهای سوسیالیستی“ نامید. ولی به چه اعتباری؟
میدانیم كه ماركس در مانیفست حزب كمونیست در فصل سوم تحت عنوان „ادبیات سوسیالیستی و كمونیستی“ از سوسیالیسمهای مختلفی سخن میگوید و خصوصیات و تبیینهای آنها را توضیح میدهد. این سوسیالیسمها عبارتند از: ۱- سوسیالیسم ارتجاعی الف- سوسیالیسم فئودالی ب- سوسیالیسم خرده بوژوایی پ- سوسیالیسم آلمانی یا سوسیالیسم „حقیقی“؛ ۲- سوسیالیسم محافظه كار یا بورژوایی؛ ۳- سوسیالیسم و كمونیسم انتقادی-تخیلی. و در تمایز با این ۵ نوع سوسیالیسم ماركس و انگلس سوسیالیسم خودشان را „سوسیالیسم علمی“ مینامند.
البته، آن ۵ سوسیالیسم نیز همگی با جامعهی بورژوازی ضدیت دارند و خواهان براندازی آن میباشند. چیزی شبیه مخالفت خمینی با سرمایه داری پیشرفته و امپریالیسم. این امر آدمی را به یاد آن مثلی می اندازد كه میگوید: گردو گرد است ولی هرچه گرد است گردو نیست. انقلاب سوسیالیستی پرولتاریا، انقلابی سوسیالیستی است ولی هر انقلابی كه خود را سوسیالیستی مینامد انقلاب سوسیالیستی پرولتری نیست. انقلاب سوسیالیستی روسی- سوویتی و سوسیالیسم پیآمد آن، مخلوطی بود از چهار سوسیالیسم خرده بورژوایی-دهقانی، آلمانی-حقیقی، انتقادی- با چاشنیای از زبان و ادبیات سوسیالیسم علمی.
ماركس بارها تاكید كرده بود كه „رهایی طبقهی كارگر باید به دست خود طبقهی كارگر انجام پذیرد“. این موضوع در نامهای كه ماركس و انگلس در ۱۸۷۹، یعنی ۴ سال پیش از مرگ ماركس، به (آگوست ببل، ویلهم لیب كنشت، ویلهم براكه و دیگران) مینویسند این طور آمده است:
„ما چهل سال تمام است كه مبارزه طبقاتی را به عنوان نیروی بلاواسطهی تحولات تاریخی و بویژه مبارزه طبقاتی میان بوژوازی و پرولتاریا به عنوان اهرم عظیم تحولات اجتماعی مدرن برجسته كردهایم. به این ترتیب، محال است بتوانیم با افرادی كه میخواهند این مبارزه طبقاتی را از جنبش طرد كنند، در یك راه همگام شویم. ما به هنگام بنیان نهادن انترناسیونال، بوضوح شعار مبارزه را مشخص كردیم: رهایی طبقهی كارگر باید (muss) بدست طبقهی كارگر انجام پذیرد. از این رو، نمیتوانیم با افرادی همراه شویم كه آشكارا اعلام میدارند، كارگران فاقد فرهنگ لازم برای رهایی خویشتناند و باید از بالا، یعنی به مدد بورژوای بزرگ و خرده بورژوازی نوعدوست، رهای پیدا كنند.“
به گفتهی ماركس „رهایی طبقهی كارگر باید...“- تاكید از من است. حكم او مطلق است. میگوید „باید“. نمیگوید „میتواند“، „بهتر است“، „اگر شرایط مساعد بود“ یا قید و شرطهای مشابه دیگر.
حال میتوان گفت كه این حكم غلط است و با دلیل و استدلال آن را رد كرد. چیزی كه، تا آن جا كه من اطلاع دارم، تا به حال از هیچ یك از نظریه پردازان و از جمله لنین دیده نشده است. ولی اگر چنین است كه آزادی طبقهی كارگر باید به دست خودِ طبقه كارگر باشد آیا تئوری حزب آوانگارد لنینی كه بر این اصلِ به عاریت گرفته از كائوتسكی بنا شده است كه طبقهی كارگر هرگز قادر نخواهد شد خود به آگاهی طبقاتیاش دست یابد و این آگاهی باید از خارج از طبقه به آن وارد شود، و بنا بر این طبقهی كارگر به رهبری حزبی نیاز دارد كه عناصر اصلی آن از خارج از طبقهی كارگر میآیند، كه معنای آن این است كه رهایی كارگران بدست خود آنان ممكن نیست و انجام نمیگیرد، با نظر ماركس در تضاد مستقیم قرار ندارد؟ ماركس در „هجدهم برومر...“ مینویسد:
انقلابهای بوژوایی از نوع انقلابهای قرن هجدهم به سرعت از یك كامیابی به كامیابی دیگر میرسند، جلوههای شكوهمند آنها یكی از دیگری بیشتر است. افراد و اشیاء گویی در زیر تابش نور الماس قرار دارند، حالت جذبه، تجلی روحِ هر روز است، ولی این حالت مستعجل است. زود به نقطهی اوج خود میرسد و جامعه قبل از آن كه بتواند با سر هشیار ره آوردهای دوران توفان و هجوم خود را درك كند، به خماری طولانی دچار میگردد. ولی انقلابهای پرولتری یعنی انقلابهای قرن نوزدهم بر عكس مدام از یكدیگر انتقاد میكنند، پی در پی حركت خود را متوقف میسازند و به آن چه انجام یافته بنظر میرسد باز میگردند تا بار دیگر آن را از سر بگیرند، خصلت نیم بند و جوانب ضعف و فقر تلاشهای اولیه خود را بیرحمانه بباد استهزا میگیرند، دشمن خود را گویی فقط برای آن بر زمین میكوبند كه از زمین نیروی تازه بگیرد و بار دیگر غول آسا علیه آنها قد برافرازد، در برابر هیولای مبهم هدفهای خویش آن قدر پس مینشینند تا سرانجام وضعی پدید آید كه هر گونه راه بازگشت آنها را قطع كند و خود زندگی با بانك صولتمند اعلام دارد: „رودس اینجاست، همینجا بپر“ ]معادل فارسی برای آن شاید این باشد: این گوی و این میدان[.
و در همان نوشتهی „هجدهم برومر...“ در تفاوت میان انقلاب سوسیالیستی با انقلابهای دیگر كه توجهشان بیشتر به گذشته است تا به آینده مینویسد:
انقلاب اجتماعی قرن نوزدهم چكامهی خود را فقط از آینده میتواند برداشت كند. تا این انقلاب هرگونه ایمان خرافی را به گذشته بكلی كنار نگذارد نمیتواند به انجام وظایف خاص خود بپردازد. انقلابهای پیشین به یادآوری رویدادهای تاریخی دورانهای سپری شده از آن جهت نیاز داشتند كه بتوانند محتوای واقعی خود را بر خود پوشیده دارند. انقلاب قرن نوزدهم برای آن كه بتواند محتوای خود را بر خویش روشن سازد باید „مردگان را بگذارد تا مردگان بردارند“. آن جا گفتار بر محتوا برتری داشت و این جا محتوا بر گفتار.
ماركس در این جا به صراحت میان نوع انقلابهای تاكنونی كه به ضرورت محتوایشان باید بر انقلاب كنندگان پوشیده میماند و خواهد ماند و گفتار- خواستها، شعارها، سرودها، سخنان، هیجانهای روحی، باورهای ذهنی، خوشپنداریها و غیره- به جای محتوای واقعی انقلاب مینشیند، مثلا در انقلاب كبیر فرانسه شعار آزادی، برابری برادری نوع انسان كه نزد انقلاب كنندگان به عنوان محتوای انقلاب جلوه میكرد و در آنان این گمان را بوجود میآورد كه گویی دست اندر كار ساختن جهانی بكلی نو میباشند، به جای محتوای واقعی انقلاب یعنی آزادی رقابت و تجارت و رها ساختن بورژوازی از قید و بندهای جامعهی فئودالی مینشیند. آن انقلابیان برای آن كه آن محتوای واقعی و آن وظیفهی تاریخی را در عالم واقعیت انجام دهند ضرورتاً میبایست در عالم خیال و رؤیا گمان میكردند كه دست اندر كار رهایی نوع انساناند. چون اگر محتوای واقعی آن انقلاب بر آنان روشن و آشكار میشد، یعنی برداشتن سلطهی فئودالها از گردهشان و به جای آن پذیرفتن سلطهی بورژوازی- هرچند این نیز گامی به پیش میبود- با وجود این، هرگز حاضر به آن همه جانفشانی و فداكاری برای انقلاب نمیشدند. ولی آن انقلاب برای گذر از مرحلهای از تكامل آدمی به سوی جامعهای كه در آن استثمار فرد از فرد و... از بین رفته باشد، گامی ضروری و اجتنابناپذیر بود. آن انقلابها ناگزیر میبایست علیه چیزی باشند. ولی بر خلاف آنها انقلاب سوسیالیستی باید برای چیزی باشد. محتوای این انقلاب یعنی این كه چه جامعهای جانشین جامعهی كنونی خواهد شد باید بر انقلاب كنندگان آشكار و روشن باشد. بقول فروغ فرخزاد:
من خواب دیدهام كه كسی میآید
من خواب یك ستارهی قرمز دیدهام
...
من خواب آن ستارهی قرمز را
وقتی كه خواب نبودم دیدهام
كسی میآید
كسی میآید
كسی دیگر
كسی بهتر
كسی كه مثل هیچكس نیست، مثل پدر نیست، مثل انسی نیست، مثل یحیا نیست، مثل مادر نیست
و مثل آن كسی است كه باید باشد
...
كسی از آسمان توپخانه در شب آتش بازی میآید
و سفره را میاندازد
و نان را قسمت میكند
و پپسی را قسمت میكند
...
و هر چه را كه باد كرده باشد قسمت میكند
و سهم ما را هم میدهد
من خواب دیدهام...

از اینرو نمیتوان انقلاب سوسیالیستی را، دست كم تا آن جا كه مربوط به محتوا و شكل آن میشود، با انقلابهای تاكنونی مقایسه كرد و از معلولهای انقلابهای تاكنونی برای معلولهای انقلاب سوسیالیستی به استنتاجاتی رسید.
به عبارت دیگر تاریخ هنوز شاهد انقلابی و جامعهای از آن نوع كه تئوری ماركس پیشبینی میكند نبوده است.
محتوای انقلاب روس در ۱۹۱۷، صرف نظر از این كه در سر لنین چه میگذشت و او چه رؤیاها و چه خیال پردازیهایی نسبت به آن انقلاب در سر داشت، در واقعیت، برداشتن گامی در جهت فائق آمدن بر عقب ماندگی تاریخی جامعهی روس بود.
وقتی لنین در وصیت نامهی خود نسبت به شخصیت و منش رهبران حزب ابراز نظر میكند و بر این نظر است كه استالین چون شخصی خشن و... میباشد، بهتر است در رهبری قرار نگیرد، در واقع چه میگوید؟ او غیر مستقیم این واقعیت را بیان میدارد كه طبقهی كارگر كه به نام و گویا به دست او این انقلاب انجام گرفته است در ادارهی امور در واقع نقش نعش را بازی میكند. نقش اصلی را حزب بلشویك و در درجهی اول، رهبر حزب دارد. و الا، اگر انقلاب را طبقهی كارگر كرده است و رهبری و ادارهی جامعه در دست شوراهای كارگری است، خشن بودن یا نبودن استالین یا هر شخص دیگری چه نقشی میتواند بازی كند. ولی لنین میداند كه كارگران و متحدان آنان دهقانان، جز گوشت جلوی توپ، نقش دیگری در انقلاب نداشتهاند و این حزب بلشویك و رهبر آن است كه نقش اصلی را داشته است.
باید در نظر داشت كه گفتههای ماركس نافی حزب و تشكیلات كارگری نیست. بلكه آن چه او میگوید به سادگی این است كه اگر كارگران هنوز به آن درجه از رشد و آگاهی نرسیده باشند كه بتوانند خود خویشتن را، بدون پیشوا و رهبر و حزب رهبری كننده، „پدر خلقها“ و مانند آنها، رها سازند، پس شرایط برای رهاییشان هنوز فرانرسیده است. و اگر شرایط آماده شده باشد دیگر نیازی به رهبر ندارند.
تاریخ و زندگی پاسخ به مورد اول را، یعنی به موردی كه گویا نیاز به رهبر كبیر و حزب كبیر و „پدر خلقهای جهان“ و الخ باشد و طبقهی كارگر به دست رهبران نوعدوست „رهایی“ یابد، داده است و آن را مردود شناخته است. به طور مسلم این مورد را باید به بایگانی تاریخ سپرد. در مورد دوم هنوز تجربهی عملی در دست نیست. ولی از نظر تئوری میتوان استدلالهایی برای آن ارایه داد.

تقسیم كار به كار یدی و كار فكری
در تئوری تاریخ ماركس پیش شرط پیدایش دولت، تقسیم كار به كار دستی و كار فكری است كه در عین حال پیش شرط تقسیم همباییهای اولیه به طبقات نیز میباشد. ولی، این خود منوط است به رشد و تكامل نیروهای مولد مادی كه تولید كنندگان مستقیم را، تا این مرحله كلیهی همباییها، در شرایطی قرار میدهد كه در تولید نیازهای زندگی، مازادی را علاوه بر مصرف لازم همبایی تولید كنند كه میتواند ذخیره شود. تازه با بوجود آمدن شرایط تولید مازاد بر مصرف و امكان ذخیرهی آن شرایطی بوجود میآید كه تعداد كمی از جمعیت همبایی، بدون آن كه خود در تولید مستقیم شركت داشته باشند، بتوانند از قِبَل كار اكثریت كه به طور مستقیم به كار تولید مشغولاند، زندگی كنند. این امر تسلط نسبی انسان را بر طبیعت، البته در درجهای بسیار پایین، به مثابه پیش شرط دارد.
تاریخ آدمی، جریان این مبارزهی آدمی با طبیعت، مهار كردن آن و تسلط بر آن است. با این پیآمد كه آدمی قادر گردد با مصرف كمترین كار ممكن روی طبیعت مایحتاج زندگیاش را تامین كند. در این فرایند طولانی، همانند دوی امدادی، هر طبقهای و هر مناسبات تولیدیای در تاریخ وظیفه ی آن را داشته است كه این فرایند را تا مرحلهای از تكامل و رشد به پیش برد و هنگامی كه دوران تاریخیاش بسر آمد آن وظیفه را به طبقهی بعدی بسپارد تا آن را تا مرحلهی بعدی به پیش برد. بنابراین، از بین رفتن طبقات و تمام نهادها و زایدههای وجود طبقات، دولت و غیره، زمانی میسر میگردد كه شرایط و اوضاع و احوالی كه خود پیش شرط پیدایش طبقات و بازتولید مستمر آن در جوامع طبقاتی گوناگونِ تاكنونی و با مناسبات تولیدی گوناگون بوده است از صحنهی تاریخ محو شود.
حال، با پیدایش شرایط تولید مازاد بر مصرف شخصی در جامعهی ابتدایی كه تقسیم كار را به كار دستی و كار فكری با همهی پیآمدهای آن ممكن ساخت، این وضع بوجود آمد كه اكثریت عظیم جامعه مجبور شد به طور تمام وقت به تولید لوازم زندگی مشغول باشد و اقلیت كوچكی كه اكنون از مشغول بودن به تولید مستقیم رها شده بود، وظیفهی ادارهی امور جامعه را بعهده بگیرد. البته این تقسیم كار به كار یدی و فكری، آگاهانه و از روی نقشه و بر حسب قرارداد اجتماعی مشهور بوجود نیامد. بلكه به طور طبیعی و خودرو، مانند محصول دیمی، طی زمانی طولانی پیدا شد و پس از استقرار آن با زور مستقیم و غیر مسقیم و مذهب و ایدئولوژی حفظ و بازتولید شد. آن بخش از جامعه كه در ابتدا وظیفهی ادارهی امور جامعه به عهدهاش واگذار شده بود و ابتدا در خدمت اكثریت جامعه قرار داشت رفته رفته با پیشرفت تولید و تولید روزافزون نیازها و اجناس گوناگون و از جمله وسایل بهتر جنگیدن و مبادله با جوامع دیگر، پیدایش زمینههای تقسیم كار به كار كشاورزی و تجارت، الخ، و پیچیدهتر شدن مناسبات اجتماعی و نیاز به مهارت و تخصص برای ادارهی امور و غیره، از خدمتگزارانِ به جامعه به سروران جامعه تبدیل شد و با پیدایش زمینههای مالكیت خصوصی ابتدا بر دارایی منقول، مانند دام و غیره و سپس مالكیت بر زمین و... جامعه به طبقات تقسیم شد و به ایجاد دولت انجامید، الخ.
حال، برای بازگشت به شرایطی كه باز مردم خود بتوانند به طور مستقیم سرنوشت خود را در دست گرفته و خود امور خویش را اداره كنند و به تقسیم كار به كار یدی و فكری پایان داده شود، البته در مرحلهای بسیار تكامل یافتهتر از كمونیسم ابتدایی، و وجود شرایطی كه در آن „آزادی و تكامل هر فرد پیش شرط آزادی و تكامل همگان باشد“، باید باروری كار تا بدان اندازه پیش رفته باشد، و این امر پیشرفت عظیم نیروهای مولد مادی را- همان چیزی كه آقای فردا پیش رفت علم و تكنولوژی مینامند- به عنوان پیش شرط دارد، تا اكثریت جامعه كه تمام وقتاش به اجبار در تولید مصرف میشود از این وضع رها شده باشد تا بتواند به طور عملی و تجربی ادارهی امورش را در دست گیرد و نه این كه حزبی یا رهبری یا جمعی از رهبران، هر قدر هم نوعدوست و فداكار، به نمایندگی از ایشان، امورشان را اداره كنند. زیرا، هر نمایندگیای به نوعی از تسلط، زیاد یا كم، میانجامد. چون نیات خوب یا بد آن نماینده یا نمایندگان نیست كه تسلط را به وجود میآورد یا نمیآورد. بلكه شرایط و مناسبات زندگی واقعی است كه به آن وضع میانجامد.
حال، روسیهی ۱۹۱۷ را در نظر بیاورید. هیچ یك از این شرایط مادی رهایی از تقسیم كار یدی و فكری و از بین رفتن طبقات و ادارهی امور جامعه به دست خود مردم آن جامعه، یعنی درجهای عالی از رشد نیروهای مولد مادی كه باروری كار را تا بدان اندازه ارتقا داده باشد كه مثلا حداكثر با سه تا چهار ساعت كار در روز جامعه بتواند نیازهای خود را برطرف سازد، وجود نداشت. به همین دلیل سطح بالایی از ثروت و فرهنگ نیز نمیتوانست وجود داشته باشد. بنابراین، به ضرورت، تقسیم طبقاتی باقی میماند و آن بخشی از جامعه كه ادارهی امور و كنترل حیات اقتصادی و سیاسی در دستاش باقی میماند بر بخش دیگر جامعه تسلط مییافت و از آن جا كه جامعه به دلیل عقب ماندگی و سطح پایین تولید در شرایطی قرار نداشت كه ثروت اجتماعی را تقسیم كند و كمبود بر جامعه حكمفرما بود باز نزاع بر سر تمتع از آن چه وجود داشت درمیگرفت و آنانی كه ابزار قدرت را در دست داشتند از هر وسیلهای، فیزیكی، ایدئولوژیكی، تبلیغاتی و غیره، برای حفظ قدرت و امتیازات خود مانند هر طبقهی حاكم دیگری استفاده میكردند.
و لنین در آن زمان اگر نه بهتر از هر كس دیگر حداقل به اندازهی بهترین نظریه پردازان ماركسیست آن زمان، به تئوریها و نظرات ماركس در این باره آشنا بود و بر آن احاطه داشت. او به خوبی میدانست كه نزد ماركس شرایط مادی جامعه و مرحلهی تاریخی تكامل آن، اصل است و سطح آگاهی طبقاتی و تصورات طبقات نسبت به خود و جهان پیرامونیشان كه بستگی به سطح رشد آن شرایط مادی دارد، فرع و نتیجهای است از آن شرایط، كاری كه وی در نوشتهی خود „دوتاكتیك سوسیال دمكراسی در انقلاب روس“ در سال ۱۹۰۵ انجام داده بود. ولی برغم این اطلاع از نظرات ماركس و به رغم آن نوشتهی خود، به جای عمده كردن شرایط هستی مادی جامعه روس، لنین رابطه را معكوس میكند و وجود شوراهای كارگری را عمده میسازد و آن را به اضافهی وجود حزب پیشاهنگ پرولتاریا، حزب بلشویك، برای قیام پرولتاریا و استقرار سوسیالیسم در آن جامعهی عقبمانده شرط لازم و كافی میداند و برای آن كه كاملا در مقابل ماركس قرار نگرفته باشد و انقلاب سوسیالیستی انقلاب اكثریت جامعه باشد، به دهقانان روس كه حتا از كارگران آن نیز عقبماندهتر بودند و در قرن دیگری زندگی میكردند نیز خصلت سوسیالیستی میدهد و اتحاد كارگران و دهقانان را كه سمبل آن در داس و چكش معروف نمایان میشود، برای انجام انقلاب سوسیالیستی در روسیه و استقرار سوسیالیسم كافی میداند.
بر خلاف نظر آقای فردا و بسیاران دیگری، نه انقلاب روس و نه انقلاب ایران و نه هیچ انقلاب دیگری كه تا كنون در تاریخ انجام گرفته است علت و دلیل استقرار استبداد بعدی در آن جامعه بوده است. نه استبداد روبسپیر، نه استبداد لنین و استالین، نه استبداد مائو، نه استبداد خمینی و نه استبداد رهبران انقلابهای دیگر به دلیل بد طینتی یا شخصیت رهبران، علت استبداد بوده است. علت استبداد وجود شرایط مادی و مناسبات عقب ماندهی اجتماعی در این جوامع بوده است. از طریق برهان خُلف میتوان به این نتیجه رسید كه اصولا انقلاب در جامعهای صورت میگیرد كه مناسبات اقتصادی، اجتماعی سیاسی حاكم بر آن مناسباتی نبوده است كه تغییر حاكمیت سیاسی را به صورت مسالمتآمیز ممكن میساخته است. و الا، مردم احمق و دیوانه نیستند كه در جایی كه میتوانند خواستها یا حتا بخشی عمده از آنها را از طریق مسالمتآمیز متحقق سازند پایشان را در یك كفش كنند كه نخیر الا و بلا ما انقلاب میخواهیم؟!. خونریزی و كشتار میخواهیم!! چنین ادعایی بچهگانه است.
وانگهی اگر هم فرض كنیم كه رهبران به دلایل شخصی خواهان استبداد باشند، كه ممكن است چنین باشد، این تازه یك طرف قضیه است. طرف دیگر یعنی مردم، مردمی كه نیروی اصلی انقلاب را تشكیل میدادند و این رهبران فقط به دست آنان توانستند انقلاب را به سوی پیروزی رهبری كنند و به قدرت برسند، و اساسا در وهلهی اول به دست مردم و با رضایت آنان رهبر شدند، چرا این مردم گذاشتند كه آن استبداد بر آنان مسلط شود؟ پرسش اصلی این است. اگر بگویید مردم نمیدانستند كه این طور خواهد شد یا به رهبران اعتماد كردند، یا رهبران آنان را فریب دادند و مانند اینها، خُب پرسش این است كه چرا اساسا به رهبر نیاز داشتند و دیگر این كه چرا اعتماد كردند یا فریب خوردند. بنابراین، نیاز به رهبری داشتن، اعتماد بیجا كردن، فریب خوردن و مانند اینها، اگر چه به ظاهر توضیح است، ولی در واقع هیچ چیزی را توضیح نمیدهد. زیرا تازه هنوز این پرسش باقی میماند كه چرا اعتماد كردند، چرا فریب خوردند و غیره. و زمانی كه بخواهیم به این پرسشها پاسخ دهیم به ناچار مجبور میشویم به بررسی شرایطی بپردازیم كه این اعتماد بی جا و فریب و غیره خود محصول آن است و در عین حال شرایطی است كه منجر به قیام مردم و انقلاب شد و از این مجرا به ناگزیر به وضعیت تاریخی، اقتصادی، سیاسی، اجتماعی و فرهنگی جامعهی مورد بحث خواهیم رسید و نتیجه این خواهد شد كه این شرایط آن استبداد را پدید آورد و نه غفلت مردم.
در روسیه ی سوسیالیست، انتقال قدرت از حزب كمونیست به یلسین و طبقه ی حاكمه ی كنونی كه به طور عمده همان آپاراتچیهای سابقاند، برغم مقاومتهایی این جا و آن جا، به طور مسالمت آمیز انجام گرفت، ولی نظام حاكم كنونی برغم ظاهر آراستهاش با رییس جمهور انتخابی، پارلمان انتخابی و غیره، با كمی آرایش، همان چارچوب استبدادی گذشته را دارد. اگر چه انتقال قدرت از حاكمیت گذشته به حاكمیت كنونی از طریق انقلاب انجام نگرفت، ولی، شرایط كنونی با شرایط گذشته تفاوت فاحشی ندارد. حالا جناب پوتین است كه همه چیز را تعیین میكند.
ادامه دارد

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد