logo






آتش هستی (۵)
فرجام کار خسرو و شیرین

شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۴ - ۲۰ ژوين ۲۰۱۵

محمد بینش (م ــ زیبا روز )

bineshe-zibarouz3-s.jpg
نظامی در اثر خویش همه جا شخصیت شیرین را برتر از منش خسرو می نمایاند. خسرو البته اخلاق شاهان را دارد و فرّ ِ پادشاهی با اوست . با اراده ای قوی به هرچه نظر می کند باید برسد .اگر هم مراد،  سخت فراچنگ آید، باکی نیست می توان تا رسیدن به مقصود سرگرمی های دیگری دست و پا کرد و از شدت سختی ها کاست . او فرهاد نیست که در وجود معشوق فنا شود . پادشاهی کام رواست که البته عاشق زیبایی خیره کنندۀ شیرین است ولی هر وقت با مقاومت سرسختانۀ وی روبرو می شود بی درنگ در پی وصلت با دل آرایی دیگر بر می آید . حال آن که شیرین به عشق خویش وفادار است و به پاکی آن خیانت نمی ورزد . وقتی خسرو برای تحریک حس حسادت وی حتی پس از مرگ نابهنگام مریم دختر قیصر روم ، بجای ازدواج رسمی با شیرین چندی هم روی به معشوقی اصفهانی می آورد، شیرین نه در پی جبران این بی رسمی بر می آید، و نه توان دل کندن از عشق بزرگش را دارد .بالاخره چنین اراده و عشقی وی را بر خسرو پیروز می گرداند و بعنوان بانوی ایرانزمین به در بار وی راه می یابد . در آنجا هم البته بیکار نمی نشیند و همه وقت وی را به رعایت عدل و گماشتن افراد کاردان در ادارۀ امور مملکتی فرامی خواند . خسرو نیز به راهنمایی هایش عمل کرده با وزیر کاردان خویش "بزرگ امید" به جبران کوتاهی ها که در امر حکومت و سیاست رفته است می پردازد .همین امر پسر نابکارش "شیرویه " را ــ که از مریم داشت ـ خشمگین ساخته، در پی کودتایی بر ضد پدر برمی آید . وی از همان نوباوگی که  نامادری زیبایش را دیده بود خیال وصال وی را در سر می پروراند:
 
ز مریم بود یک فرزند خامش
چو شیران ابخر و شیرویه نامش
شنیدم من که آن فرزند ِ قتال
در آن طفلی که بودش قرب نه سال
چو شیرین را عروسی بود می گفت
که شیرین کاشکی بودی مرا جفت

خسرو از این فرزند ناخلف راضی نبود اما بزرگ امید شاه را پند می داد که تو خود نیک گوهری بنابراین فرزندت هم چنان می باشد .فعلا جوان است و غرور در سر دارد و باید صبر کرد . باری دوران، چنان و چنین گذشت تا وقتی که خسرو را رای بر این می افتد، بیشتر در آتشکده حضور یابد و به نماز و نیاز بپردازد . به آتشگاه می رود و زمانی تخت شاهی را رها می کند . شیرویه از فرصت استفاده کرد ه بر جای پدر می نشیند و پادشاهی خود را اعلام می کند . درب آتشکده را بسته جز شیرین کسی را اجازۀ ورود به آنجا نمی دهد . خسرو نیز گویی یکباره تمامی داعیۀ حکومت  را از دست داده با شیرینش گوشۀ دنجی برای آرامش می یابد :

چنان افتد از آن پس رای خسرو
که آتش خانه باشد جای خسرو
چوخسرو را به آتشخانه شد رخت
چو شیر مست شد شیرویه بر تخت
بدان نگذاشت آخر بند کردش
به کنجی از جهان خرسند کردش
در آن تلخی چنان بر داشت با او 
که جز شیرین کسی نگذاشت با او 
دل خسرو بدان شیرین چنان شاد
که با صد بند گفتا هستم آزاد
شکر لب نیز از او فارغ نبودی
دلش دادی و خدمت می نمودی

شیرین با پندهای حکیمانه و سخنان دلگرم کننده تنها همدم و مونس خسرو در آن زندان بود تا این که شیرویه به بند و زنجیر کردن پدر راضی نگشته فرمان قتل اورا می دهد:

شبی تاریک نور از ماه برده 
فلک را غول وار از راه برده 
شهنشه پای را با بند زرین 
نهاده بر دو سیمین ساق شیرین 

و شیرین هر شب پاهای خستۀ خسرو را نوازش داده آنقدر افسانه می خواند و سخنان مهر آلوده می گفت تا هر دو به خواب می رفتند .آن شب ِ قتل نیز چنین کردند :

دو یار نازنین در خواب رفته 
فلک بیدار و از چشم آب رفته 
فرود آمد ز روزن دیو چهری 
نبوده در سرشتش هیچ مهری
به بالین شه آمد تیغ در مشت
جگرگاهش درید و شمع را کشت 
ملک در خواب خوش پهلو دریده
گشاده چشم و خود را کشته دیده 
به دل گفتا که شیرین را ز خوشخواب 
کنم بیدار و خواهم شربتی آب 

ولی دلش نیامد که در آن لحظۀ جان دادن معشوق را به درد و زاری بیفکند .پس دم بر نیاورد تا جان به جان آفرین تسلیم کرد . از آن سو، شیرویه پنهانی به شیرین پیام فرستاد که دوران عزاداری را بگذران و وقتی آب ها ازآسیاب افتاد جفت من شو تا همچنان بانوی ایرانزمین بمانی . شیرین که از درد به خود می پیچید پیامی نفرستاد وچنین بازنمود که چندان در سوگ ِ مرگ ِ خسرو نیست ؛وقتی جنازه اش را در آرامگاه می نهادند به درون رفت و درب را از درون بست  و در کنارش خفت و بی درنگ با دشنه  که زیر پیراهن پنهان داشت پهلوی خویش را درید؛ و یا بنا به روایت فردوسی زهری از  نگین انگشتری مکید . در حال جان دادن بر بی خبران بیرون آرامگاه فریاد زد :

به نیروی بلند آواز برداشت 
چنان کان قوم از آوازش خبر داشت 
که :"جان با جان و تن با تن بپیوست
تن از دوری و جان از داوری رست "

پس از آن نظامی نامۀ درد آلود عشق را با ستایش  از شیرین چنین به پایان  می رساند :

زهی شیرین و شیرین مردن او 
زهی جان دادن و جان بردن او 
نه هر کو زن بود نامرد باشد 
زن آن مرد است کو بی درد باشد 
بسا رعنا زنا کو شیر مرد است 
بسا دیبا که شیرش در نورد است 
بزرگان چون شدند آگه از این راز 
بر آوردند حالی یکسر آواز 
دو صاحب تاج را همتخت کردند 
در ِ گنبد بر ایشان سخت کردند 
وز آنجا باز پس گشتند غمناک
نوشتند این مثل بر لوح ِ آن خاک 
که جز شیرین که در خاک ِ درشت است 
کسی از بهر کس خود را نکشته ست 
                                             پایان
 


google Google    balatarin Balatarin    twitter Twitter    facebook Facebook     
delicious Delicious    donbaleh Donbaleh    myspace Myspace     yahoo Yahoo     


نظرات خوانندگان:

غم افزا
شهرزاد
2015-06-20 10:12:19
واقعا چه داستان دراماتیک و غم افزایی ست .و در عین حال زیبا . مرسی که از آن برای مانوشتید .من می دانم که لیلی و مجنون را هم نظامی بزرگ سروده .اگر آن را هم خلاصه کنید ممنونم

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد