«درهوای آفتاب» به قلم برزو نابت در همین روزها در پاریس نشر یافته است. این کتاب داستان خانواده ای را باز می گوید که از شهرستان به تهران آمده است و قرار است در طوفان پنجاه و هفت از جا کنده شود. «در هوای آفتاب» از نسلی می گوید که با آرزوهای بزرگ پا به انقلاب گذاشت و در شب بلند دیو فرود آمد.
چند صفحه نخست «در هوای آفتاب» را در این جا می خوانید.
اولها فکر میکردیم زندان از این بدتر نمیشود. بروی توی جایی و هیچ گونه دخالتی در هیچ انتخابی نداشته باشی. نه تو خوابیدن، نه بیدارشدن، نه اینکه چطور باید بنشینی، کی بلند شوی، کی توالت بروی، کی آب بخوری. همه چیزت را آنها تعیین میکنند. هیچ روزت با روز دیگر فرق ندارد. رفته رفته مجبور میشوی که بپذیری این زندگی، ابدی است؛ همین است که هست؛ این آخر راه است. باید مصاحبۀ زندانیان دیگر را بشنوی - با صدای بلند از بلندگویی در راهرو پخش میشود: آدمهایی که فریاد میزنند و کمک میخواهند؛ میگویند، «به آخر خط رسیدهایم. اگر میتوانید کمکمان کنید. ما نمیخواهیم خیانت کنیم.» یا آدمهایی که مجبور میشدند - حاجی محبورشان میکرد - قبول کنند که به خاطر میل به رابطۀ جنسی با دخترها وارد کار سیاسی شدهاند. باید اینها را میشنیدی. صبحها هم از همان بلندگو صدای آخوندها پخش میشد، صدای آملی، منتظری، موسوی. حرف می زدند و میگفتند و میگفتند و تو باید گوش میدادی. زمان میگذشت و بعد میدیدی که فکرِ توی کلهات مال خودت نیست. دیگر نمیدانستی کدام فکر مال خودت است و کدام فکر از توی بلندگو دارد پخش میشود. تمام حواست را باید جمع میکردی که دیگر صدای بلندگو را نشنوی و به آن فکر نکنی. شیرین سعی میکرد به رمانهایی که خوانده بود فکر کند، به شعرهایی که خوانده بود و به مادرمان. شیرین حتی برای خودش برنامه گذاشته بود: از ساعت فلان به مادر فکر کند و مثلا یک ساعت بعدش به ترانههای قدیمی فکر کند، و بعد - سرساعت - سالهای مدرسهاش را، به ترتیب، به یاد بیاورد.
ماه رمضان پیش از افطار قرآن پخش میشد. یک قاری مصری با یک ریتم یک نواخت تمام قرآن را خوانده بود. هر روز، ماه رمضان قرآن خوانده میشد و خوانده میشد تا در طول آن ماه یک بار تمامش خوانده شود، و باز خوانده شود. شبهای جمعه، پیش از انداختن موکتها برای خواندن دعای کمیل، و هم چنین قبل از مصاحبه با زندانیها هم قرآن پخش میکردند.
«قیامت» از این هم بدتر بود. سالن بزرگی را در نظر بگیر که آن را با تخته های نوپان قسمت قسمت کردهاند. تخته هایی را که معمولا روی تختخواب میگذارند، با لولا و پیچ بههم گیر داده بودند و این طوری یک مشت اتاقک، یا گور یا اصطبل درست کرده بودند. جایت در این گورها آنقدر تنگ بود که باید پایت را بغل میکردی و مینشستی و تازه زانویت به دیوارۀ جلوییات میسابید. زیر چشمبندت فقط میتوانستی سایۀ پهلودستیات را در خیال بیاوری که او هم مثل تو زانویش را در بغل گرفته، بیحرکت نشسته و شاید دارد به سایۀ تو فکر میکند. گاهی، وقتی که آدم سایۀ توابها را بالای سرش نمیدید، دستش را از زیر تختهها به قبر یا چاردیواری پهلویی میبرد به این امید که اگر او آشنای توست ترا بتواند از دستت بشناسد. هر صدایی جرم داشت. آنجا مثل قبر ساکت بود. حتی توابها که مراقب ما بودند دمپایی نرم لاستیکی به پا داشتند تا صدای راه رفتنشان سکوت را به هم نزند. باید همیشه نفس سنگین آنها را روی گردنت حس میکردی. حاجی خودش دخترهایی را که صدایی ازشان در آمده بود به اتاق میبرد و میزد. دو جور شلاق داشت و با آنها بچهها را میزد. برای هر صدایی کتک میخوردی: عطسه، سرفه، برخورد قاشق با ظرف غذا. یکبار یکی از پسرها را حاجی با کابل زد چون که توابها گزارش داده بودند که وقت غذاخوری صدای قرچ قرچِ تهدیگ خوردنش را شنیدهاند.
اولها حمام نداشتیم. بعدا، بعد از یک ماه و نیم، اجازه دادند به حمام برویم. در حمام شورتهای خودمان را میشستیم اما حق نداشتیم از زیر دوش بیرون بیاییم و شورتها را پهن کنیم تا خشک شوند. نمیخواستند زندانیها با زندانیها تماس بگیرند. شورتها را باید به توابها میدادیم و توابها اسممان را روی آنها مینوشتند و شورتها را روی طناب اتاقکِ کنارِ دوش آویزان میکردند. من وقتی میخواستم لباسم را از روی بند ور دارم اسم بقیه را هم میخواندم و می فهمیدم کیها توی قیامتاند و کیها شاید با من آشنا هستند.
از قضا من یک نوک مداد پیدا کرده بودم و آن را توی چادرم پنهان کرده بودم. گاهی که برای شستن لباسهایمان پودر رختشویی بِهِمان میدادند، از پاکت آن استفاده میکردم. یک بار کسی که در قبر یا تابوت کناریِ من نشسته بود دستش را از زیر تخته توی جعبۀ من آورد و به من نشان داد. روی کف دستش نوشته بود، «خیلی دلم گرفته». منهم دلم گرفت. خیلی میل داشتم به او دلداری بدهم. یاد داستان پرومته افتادم. پرومته از خدایان افسانهای بود و به عقوبت اینکه با انسان همنشین شده است محکوم شد که بر تخته سنگی بسته شود و تا دنیا دنیاست کلاغها جگر او را از سینه در بیاورند و بدرند و آن جگر از نو بروید. یکی دو سطر از شعر احمد شاملو به خاطرم مانده بود. بر همان پاکت پودر نوشتم و شب توانستم به تابوت پهلویی رد کنم: «من پرومتۀ نامُرادم که کلاغان بیسرنوشت را، از جگر خسته، سفرهای جاودان گستردهام.» اما همین «پرومتۀ نامراد» هنوز سربلند بود و، با همۀ زجری که میکشید، بهشتی را که خدای این آدمهای ستمکار وعدهاش را میداد، نمیپذیرفت. پرومته - در شعر شاملو - داد میکشید که: «من از خداوندی که درهای بهشتش را بر شما خواهد گشود به لعنتی ابدی دلخوشترم.» اینها را که نوشتم، دلم خوش شد که شاید به رفیقِ تابوت پهلودستیام قوت قلبی دادهام - رفیقی که صورتش را هم ندیده بودم.
بچههای دیگر هم از پاکت پودر رختشویی استفاده میکردند. یکی از بچهها چند دانه لپه را از غذای خودش کنار گذاشته بود و آنها را خشک کرده بود. روز دوازده آبان، مثل هر روز دیگر - مثل همۀ آن روزها - زانویم را بغل گرفته بودم و توی قبر نشسته بودم که صدای خش خش کاغذ را شنیدم. بغلدستیام یک کاغذ را از درز زیر دیوار تختهای به این طرف سراند. از پاکتِ پودر بود. چند دانه لپه را با چند دانه برنجِ پخته به پاکت چسبانده بودند و تصویر یک گل را در آورده بودند. یک گل زرد رنگ، یا قهوهای تند. کاغذ را، با نقاشی رویش، توی چادرم قایم کردم. دوازده آبان روز تولد من بود.
مدتی جعبهام، منظورم همان گور یا اصطبل است، نزدیک اتاقی بود که حاجی دخترها را به آنجا میکشاند. آنهایی که خلافی کرده بودند حاجی در آنجا میزدشان. دست حاجی خیلی سنگین بود. شکمش گنده بود. دستش را شل میکرد، به نظرم شکمش را هم تکان مختصری میداد و با کشیده میخواباند تو گوش آدم. از چشم آدم برق میپرید. انگار حاجی وزن شکمش را هم میتوانست توی دستهایش بیاورد. من آن نزدیک بودم و صدای فریاد دخترها را میشنیدم. نمیدانم چرا عادتم شده بود که ضربههای شلاق، یا صدای کشیدهها را میشمردم. حتی فکر میکردم میتوانم از روی صدای سوتی که شلاق میکشید بفهمم که حاجی دارد از کدام کابلش استفاده میکند. حاجی دخترهایی را هم که دیگر به تنگ آمده بودند، کسانی را که دیگر تحمل نداشتند، به آن اتاق میبرد. باهاشان صحبت میکرد تا مطمئن شود که دیگر بریدهاند. میخواست خودش صدای عجز و لابه یا ابراز پشیمانی آنها را بشنود. آنوقت آن دخترها خودشان میبایستی تواب میشدند. میبایستی دمپایی لاستیکی نرم میپوشیدند، بالا سر زندانیها، دوستان سابق خودشان، قدم میزدند، نظارت میکردند و خبرچینی میکردند. و تو باید توی آن محفظه، توی آن گور، بیحرکت مینشستی، زانوهایت را بغل میگرفتی و فکر میکردی و فکر میکردی.
آدم آنجا، با همه چیز خودش، با همۀ جزئیات خودش کار داشت. همۀ رفتارهای ناچیز آدم، همۀ گذشتۀ آدم، بزرگ میشد، باد میکرد و مثل پتک توی سرش میخورد. من یادم افتاده بود که به جای کمک به مادر مریضم از خانه بیرون زده بودم تا روی دیوارها شعار بنویسم. به خودم میگفتم، «تو آدم بیکارهای بودهای. به فکر مادرت نبودی. تو از خودگذشته نبودی. عزیزترین کَسات به تو نیار داشت و تو کاری برایش نکردی.» این فکرها توی سر آدم مینشست و آدم را اذیت میکرد. آدم رفته رفته با تمام سلولهای بدن خودش کار داشت. آدم آنجا، توی آن آخور، در سکوت مینشست و منتظر هرصدایی بود. وقتی چشمت بسته است تنها با گوشهایت ارتباط برقرار میکنی. آدم مدام گوش به زنگ بود. با تمام حواسش به سکوت گوش میداد. این صدای پایی که میآید آیا خشن است یا آرام؟ آیا برای کتک زدنت میآید یا دارد رد میشود؟ آمدن حاجی همیشه مشخص بود. یا صدایش میآمد که میگفت یا الله، و یا صدای پایش میآمد. گاهی راحتی میپوشید. پایش را قدری زمین میکشید. اگر پوتین پوشیده بود معلوم بود برای کتک زدن آمده است. آنوقت حتما چند تا از دخترها را میبرد و میزدشان.
حاجی گفته بود دخترها نباید خلاف کنند، و معنیاش این بود که نباید صدای نفس یا صدای خُرخُرمان را کسی میشنید. بعضی از دخترها توی آن گورها خوابشان میبرد و صدای خرخرشان در میآمد. آنوقت توابها، که بالای سر ما بیصدا در حرکت بودند به پاسدارها یا به حاجی گزارش میدادند و آن آدم خوابیده را با لگد بیدار میکردند. قاشق نباید به بشقاب میخورد، صدای قلپ قلپ خوردن آب نباید به گوش دیگری میرسید، نباید میگفتی که میخواهم به دستشویی بروم. همۀ اینها خلاف بود و حاجی برای هر خلافی آدم را میزد. برای خلافهای کوچکتر، آدم را با کابلی سیمی میزد که نازکتر بود. این کابل پوست را پاره میکرد و خون میانداخت. برای خلافهای بزرگتر، مثلا اینکه سعی کرده باشی از گور کنار دستیات اسمش را بپرسی، با کابل کلفتترش میزد. این کابل به بدن که میخورد سیاه میکرد. گاهی هم حاجی آرام میآمد و یکهو لگد میزد. بعضی از دخترها، اگر شالی داشتند، زیر چادر به خودشان میپیچیدند تا اگر ناغافل لگد خوردند تنشان سیاه نشود. آدم اگر ناغافل لگد میخورد خیلی احتمال داشت که صدایش در بیاید و بگوید، «آه». آنوقت برای همین «آه» هم باید کتک میخورد. گفتن آه خلاف بود.
حاجی لگدش مثل آدمهای دیگر نبود. حاجی در زندگی گذشتهاش آهنگر بود و حالا شده بود رئیس زندان قزلحصار. پایش را میچرخاند تو هوا و میزد به آدم، و آدم پرت میشد. یکبار دستم را از زیر درز دیوار تختهای رد کرده بودم و به گور پهلودستیام رسانده بودم. میخواستم ببینم آیا مرا میشناسد یا نه. توابها دیدند و به حاجی گزارش دادند. حاجی بالا سرم آمد و مرا به اتاق پهلویی برد. معلوم است که با چشمبند، و زیر آن چادر سیاه، داشتم میلرزیدم. حاجی با شلاق به سرم و به پشتم میزد. وقتی شلاق به سرم میخورد، نُک شلاق روی پیشانیام برمیگشت. فکر میکردم چشم و ابرویم دارد یکی میشود و پیشانیام دارد باد میکند. چشمهایم را محکم بسته بودم تا مبادا کور شوم. وقتی بَرَم گرداندند به آن آخور، پیشانیام چنان بزرگ شده بود که فکر کردم شبیه آدمهای نئاندرتال شدهام. توی سرم هم زخم بود. چند ساعت بعد یکی از توابها بالای سرم آمد. یادم نیست چه میخواست. شاید مثلا غذایمان را میدادند. انگشتش را به شانهام زد و من وقتی رویم را برگرداندم که نگاهش کنم، او وحشت کرد و بی اختیار جیغ کشید. تا چند روز فکر میکردم که توی موهای سرم پر از شن است، ریز و سیاه. اما بعد متوجه شدم که خون است، خونِ خشک.
توی انفرادی، توی زندان، توی آن گورها، میبایستی مینشستی و فکر میکردی. بهرحال آدم با دانستههای خودش وارد زندان میشود. این دانستهها معمولا کماند - یا در مورد من کم بودند و حتم دارم که در مورد خیلیهای دیگر هم کم بودند. و بعد با همان دانستههای اندک در مقابل سئوالهایی قرار میگیری که مثل پتک توی سرت فرود میآیند. دنبال پاسخ میگردی و پاسخ را پیدا نمیکنی. اندوختههایی که با آنها پا به زندان گذاشتهای آنقدر قد نمیدهند که سئوالهایت را جواب بدهند. آنجاست که سئوالها یقۀ آدم را میگیرد و آدم میتواند بشکند یا سرگردان شود: آیا راه ما درست بوده است؟ آیا کشورهایی که با مارکسیسم لنینیسم انقلاب کردهاند به جایی رسیدهاند؟ آیا شوروی یا چین به سوی خوشبختی مردمانشان قدم برداشتهاند؟ ما با این همه گروههای چپ، با گروههایی که بین خودشان این همه اختلاف دارند چه کار میتوانستیم بکنیم؟ یکی از بچهها - سکینۀ پناهی - به این نتیجه رسیده بود که اشتباه کرده است. به حاجی گفت که میخواهد در حضور جمع صحبت کند. حاجی هم میکروفن را در اختیار او گذاشت. سکینه نمیگفت پشیمان است. بلکه از آن میکروفن استفاده کرده بود که کمک بخواهد. میگفت شماها که قویترید، شماها که هنوز روی حرفتان ایستاده اید، به من کمک کنید تا پاسخ سئوالهای خودم را پیدا کنم.
توی زندان، موقعی که هنوز به «قیامت» نیافتاده بودیم، از بلندگو صدای آخوندها مدام پخش می شد. آملی از جهنم حرف میزد. از قیرجوشان و مارهایی که هریک به اندازۀ یک اژدها بودند، و از انواع گناه و اینکه همۀ گناهها بهطور مدام در حساب هر آدمیزادی نوشته میشود و در آن دنیا او با آتش و سیخ و زهر و نیش جزای هر کوچکترین خلاف خود را خواهد گرفت. آخوندها با اطمینان میگفتند که اسلام برای هر سئوالی پاسخی دارد. میگفتند که برای کوچکترین امور زندگی هم اسلام از قبل فکرش را کرده است و راه درست را روشن کرده است.
توی جعبه، گاهی به فکر مادرم میافتادم. خصوصا به فکر آن شبی که آنفولوآنزا گرفته بود و زیر کرسی خوابیده بود. مادرم معمولا مریض نمیشد. ما بچهها بین خودمان شوخی میکردیم که مادر فرصت مریض شدن ندارد. بس که او همیشه در کار روفت و روب منزل و آشپزی و شستن و پهنکردن لباسها بود. اما آن شب مادر مریض شد ...................