روزها با چشمان کاسه ی خون
شکوفه های خنده می نشست بر لبانش
خیابان های کنار دانشگاه هم
می دانستند
و هر روز به انتظارش می نشستند
با گام های سبک و استوار از راه برسد
در پسین راهش بگویند
(عحب برشی داری مرد..!!)
گفتم تو که هر شب..
بوی عطر یاس می دهی
بوی گلهای وحشی کوه البرز..
در جای جای خانه پیچیده
بوی عطر تو...
گفت، شب را که از ما نگرفتند
شب سرشار است1
با ستاره ها و ماه می مانیم بیدار
مثل هر شب، با طلوع صبح
به مهمانی آینه و ارغوان می رویم
گفتم، برای آسمان و ستاره ها
نانوشته های زیادی
روی دستمان مانده..
گفت، بگذار بماند برای شماره هایی
که خواهد آمد
دفتر این نا نوشته ها
همیشه نا تمام است
و همیشه باز..
گفتم تو عاشقی..
می دانستی..؟
نگاهت را می توان بوئید
گفت، (بدون عشق
بار سنگین قلب را نمی توان کشید)
گفتم، بار سنگین را
در پشت نگاه عاشقانه است
در گستره افق امیدوارت
پنهان می کنی..
گفتم (می ترسم روزی نامت را فراموش کنم)
اما راهت را هرگز..
شکوفه های خنده بر لبانش نشست و
رفت..
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد