هربهار که می آیی
مرا با آشوبهای دلم می پایی،
وسوز سرمای زمستان
که هنوز درتنم جاری است
و خط نگاهی از قله های برف آلود
که هنوز در یادم مانده ست
و کودکی ستاده به درگاهی
با فرش برف
در انتظار باز شدن در
هر بهار که به سراغم می آیی
پوتینهایم را به پا می گنم
درخط راه پیمایان
گامی به پیش بر می دارم.
هر بهار که می آیی، بیتابم
از اشتیاق تو
در واپسین ماه سال
پایان خویش را رقم می زنم
اما
هنوز دریچه ی قلبم
برماه و آسمان بازاست
هنوز آن کودک
در پشت درگاهی
با فرش برف
مانده در انتظار
اما من
در دامان قله ها
بس گام می زنم
به قله می اندیشم
هر بهار که به سراغم می آیی
به ماه مه می اندیشم
و به آن ارتش سترگ کار و رنج
که در کشاکش طوفانهای سهماگین
به پیش راه می گشاید
از پی زمستان سرد،
و یخبندان
رحمان
10/2/94
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد