اعتماد: برخلاف بيشتر دانشجويان ايراني که براي تحصيل در اروپا يکي از شهرهاي بزرگ را انتخاب مي کنند، من به شهري بسيار کوچک در اتريش وارد شدم. دليلش هم خيلي روشن بود؛ من بايد «مهندس» مي شدم و سريع به ايران باز مي گشتم؛ حداقل خانواده چنين انتظاري داشت. بنابراين تحصيلات دانشگاهي من بايد در يک دانشگاه صنعتي در اروپا و در رشته مهندسي معدن و سنگ شناسي ادامه پيدا مي کرد و دانشگاه شهر کوچک و کوهستاني لئوبن تنها دانشگاهي در کشورهاي آلماني زبان بود که در اين رشته شناخته شده بود و شهرت داشت.
اوايل دهه 70 ميلادي بود و دوران پرشر و شور جنبش دانشجويي در اروپا. اما در شهر ما چندان خبري از جنب و جوش شهرهاي بزرگي چون برلين و پاريس و رم و فرانکفورت نبود. گهگاه که مي خواستيم خودي نشان دهيم، ناگزير بايد راهي شهر وين مي شديم تا مثلاً در تظاهرات ضدجنگ ويتنام يا مخالفت با سفر شاه ايران به اتريش يا در اعتراض به کودتاي پينوشه در شيلي و سقوط حکومت سالوادور آلنده شرکت کنيم.
در يکي از همين سفرهاي کوتاه بود که بعد از شرکت در تظاهرات، فرصت کردم و به اتفاق دوستانم در چند کتابفروشي گشتي زديم. در کتابفروشي نزديک دانشگاه وين کتابچه يي از مجموعه شعرهاي شاعري اتريشي به چنگم افتاد. نگاهي به آن انداختم. شعر کوتاهي از اين شاعر آلماني زبان نظرم را جلب کرد. اين شعر هم کوتاه بود و هم به زباني بسيار ساده سروده شده بود، به طوري که حتي براي کسي چون من نيز که هنوز زبان آلماني را به درستي نمي دانست، قابل فهم بود. براي يک لحظه جملاتي در ذهن من نقش بست. با تکرار جمله ها گمان بردم اگر شاعر به زبان فارسي شعر مي سرود، نمي توانست جز آني باشد که اکنون بر ذهن من نقش بسته است،
در گوشه اين کتابفروشي بود که با خواندن اين شعر اريش فريد براي اولين بار وسوسه ترجمه آن به فارسي به جانم افتاد. از هراس آنکه نکند کسي از همراهان ايراني از تپش قلب و لرزش دست من به قصد من پي برد، به گوشه دنجي از کتابفروشي که صندلي و ميزي در آن قرار داشت پناه بردم. در جيب کاپشن چه گوارايي سبزرنگي که به تن داشتم فقط يک خودکار يافتم و هر چه گشتم نه دفترچه يي يا تقويم جيبي يافتم و نه حتي تکه يي کاغذ تا آنچه همان لحظه به ذهنم خطور کرده بود يادداشت کنم. دستپاچه شده بودم و مي ترسيدم اگر هر چه سريع تر تصورم را از ترجمه فارسي اين شعر کوتاه اريش فريد روي کاغذ نياورم، کلمات از ذهنم بپرند. چشمم را بسته بودم و چند جمله يي را که بر زبان داشتم در سرم تکرار مي کردم.
ناگزير چاره يي نديدم جز آنکه در حاشيه دفتر شعر فريد، ترجمه فارسي شعر را بنويسم. اما در شگفت بودم که به رغم آن همه دستپاچگي و عجله يي که براي يادداشت همان چند کلمه فارسي داشتم، وقتي شروع به نوشتن کردم، قلم ام بسيار آهسته روي کناره سفيد دفتر شعر مي لغزيد و من تراوش جوهر از نوک خودکار را و حک هر واژه را نه تنها مي ديدم که احساس مي کردم. لحظه يي فراموش نشدني که حتي هم اکنون که در حال توصيف آنم، صداي تپش قلبم را مي شنوم. کتابچه را که به ناچار خط خطي کرده بودم، خريدم و همراه دوستان کتابفروشي را ترک کرديم.
اولين تجربه ترجمه شعر را پشت سر گذاشته بودم ولي هنوز اشتياقً توام با اضطرابً دلنشيني را که در دل داشتم احساس مي کردم؛ بدون آنکه در طول راه بازگشت به شهر دانشگاهي کوچک مان و حتي روزها و هفته ها پس از آن جرات کنم تجربه ام را با دوستانم در ميان گذارم. من هنوز به ياد دارم عصرها که از دانشگاه به خانه برمي گشتم در مسيرم روي نيمکتي در کنار رودخانه «مور» که از ميان شهر محل سکونتم مي گذشت مي نشستم و سعي مي کردم شعرهاي دفتري را که رهاورد سفر کوتاهم به وين بود بخوانم و بفهمم. اما با آنکه گهگاه در سرم جمله يي يا خطي از شعري را به فارسي برمي گرداندم، ولي هراس داشتم آن را روي کاغذ بياورم. هراس من از آن بود که مبادا ناتواني ام از ترجمه شعري، لذت تجربه شيرين نخستين ترجمه ام را از ميان ببرد.
بعدها دريافتم ترجمه شعر چون صاعقه است که لحظه يي به جان مترجم مي افتد؛ مثل برقي که از قعر آسمان، از ميان ابرهاي تيره و در شبي تاريک، لحظه يي فضا را روشن مي کند و چيزي در پيش چشمان تو نمايان مي شود و دوباره همه چيز در تاريکي فرو مي رود. اگر مترجم شعر در همان لحظه کوتاه قادر باشد آنچه را ديده است، آنچه در آني چون صاعقه به ذهن اش رخنه کرده است بر صفحه يي ثبت کند، کامياب بوده است. وگرنه نشستن و کلمه به کلمه و سطر به سطر، جمله يي ساختن و شايد گاه وزن و قافيه يي براي شعر دست و پا کردن، کاري است عبث. گمان دارم که شعر نيز در چنين لحظه هايي شاعر را دربرمي گيرد. اينکه شاعر يا مترجم شعر، در فرصتي ديگر، طرح اوليه خود را بازخواني و بازبيني و گاه بازنويسي مي کند، امري طبيعي است و اگر تغيير و تصحيح جزيي و در حدي نباشد که طرح و ساخت اوليه را يکسره از ميان بردارد، مي توان مطمئن بود که هنوز روح شعر در تن ترجمه زنده است. باري، بيش از سه دهه از آن روزها مي گذرد و اينک من در گوشه يي ديگر از اين جهان روزگار مي گذرانم. اشتياق به ترجمه شعر و لذتي که از لحظه لحظه آن نصيب من مي شود، با گذشت اين همه سال، هنوز در درون من زنده است. اين لحظه ها که گاه با شور و شعف و گاه با اندوهي عميق همراه است، در تمام اين سال ها، زندگي در غربت را براي من تحمل پذير کرده است. خواندن شعر و سفر به دنياي خيال شاعران براي من هم گريزگاهي است از روزمرگي و هم پناهگاهي که اندکي از اندوه دوري از وطن مي کاهد. سير و سلوک در قلمرو معنوي و دنياي رنگارنگ و ديگرگونه شاعران شرق و غرب و همنشيني و همصحبتي با آنان، راستي که فضاي تنگ سينه را گشاده و نگاه به جهان پيرامون را گسترده تر مي سازد. اگر هم شور و حالي در سر باشد و ترجمه شعري به انجام رسد، از دنيا و اين زمانه وانفسا، براي لحظه يي هم که باشد، رها و آزاد مي شوم. امروز گاه پيش مي آيد که قطعه يي ادبي يا نامه يي از نويسنده يي نام آشنا يا حتي بخشي کوتاه ولي پرمعنا از گفت وگويي را مي خوانم که به لحاظ مضمون و معنا و به ويژه ايماژ و ايجاز در کلام، بيشتر به شعر مي ماند تا متني منثور. از اين رو با جدا کردن ابتکاري جمله ها و مرتب کردن آنها، مي توان صورتي شعرگونه به آنها داد. براي نمونه، ترجمه چند خط از نامه يي از فرانتس کافکا به دوستش اسکار پولاک را که هنوز جايي منتشر نکرده ام در زير مي خوانيد.
درهاي دوزخ
... تنها و رها شده ايم
چون کودکاني گم کرده راه در جنگل.
وقتي تو روبه روي من مي ايستي و مرا نگاه مي کني،
چه مي داني از دردهايي که درون من است
و من چه مي دانم از رنج هاي تو.
و اگر من خود را پيش پاي تو به خاک افکنم
و گريه و زاري سر دهم
تو از من چه مي داني
بيش از آنچه از دوزخ مي داني
آن هم آنچه ديگري براي تو بازگو مي کند
که سوزان است و دهشتناک.
از اين رو
ما انسان ها
بايد چنان با احترام،
چنان انديشناک
و چنان مهربان
پيش روي هم بايستيم
که در مقابل درهاي دوزخ.
از نامه فرانتس کافکا به اسکار پولاک، پراگ، يکشنبه، 3 نوامبر سال 1903
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد