|
همسفر ِآب ها
همنفس ِروز بود. در دل ِآیینه ها چهره برافروز بود. شادی ِایام را نام ِ برازنده،داشت. با غم ِدیرینه اش خنده ی فرخنده، داشت. شب که فرو می کشید پرده ی خورشید را جان، به سراپرده یِ تازه ی گُل می دمید. ظلمتِ بیداد را زمزمه ی نور شد. عاطفه ی داد را عشرتِ انگور شد. غصه ی تابوتِ او برسر ِدوشِ زنان- دردلِ "کابُل" نشست. کوچه به هر کوچه،رفت در بر ِهر گُل، نشست. آه...، دگرباره ، آه... عشقِ شکوفنده را جامه،به تن، چاک شد. شعر ِدرخشنده اش مرثیه ی خاک شد. از دلِ او خنده رفت. خنده ی فرخنده رفت. reza.maghsadi1@gmail.com نظر شما؟
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد |
|