آن روز تماماً دور میدان فوزیه چرخیده بود؛ هنوز تا ساعت پنج بسیار وقت داشت. دلش می خواست یکبار دیگر به کوچه دردار سر بزند و به کتابفروشی پاینده، به کوچه آبشار، و از مقابل خانه عباسیها بگذرد و به درخت خرمالوی داخل آن نگاه کند. اما می ترسید دیر شود. بیقرار بود؛ بارها و بارها در طول خیابان نیروی هوائی بالا و پائین رفت. کنار بیمارستان جرجانی ایستاد و به بیماران خیره شد. به تمام کوچههای خیابان صفا سر کشید. تا ساعت چهار صبر کرد انگاه شروع کرد به زدن علامتها. اول نبش خیابان روی پایه دیوار با گچ یک خط کشید. علامت دوم را روی سومین تیر سیمانی داخل خیابان زد و رأس ساعت پنج از اول خیابان بطرف بازارچه انتهای آن حرکت کرد.
قرار مهمی داشت. پیش از آمدن، رفیقی که قرار را به او داده بود یک کپسول سیانور در اختیارش گذاشت. کپسولی شیشهای و کوچک که به راحتی داخل دهان و در کنار دندان قرار می گرفت:" اگر اتفاقی برایت افتاد، سیانور را با دندان خرد کن؛ این قرار مهمی است."
کپسول کوچک هیچ ترسی را در او بر نمی انگیخت. در همان کپسول قدرتی نهفته بود که می شد آنرا لمس کرد. مرگ داخل آن به بند کشیده شده و اختیار آن به تو داده شده بود، تحقیر شده!
قرار بود بستهای را از تهران به تبریز ببرد. نمی دانست چه کسی سرقرار او خواهد آمد. ترس همراه با هیجان کلافهاش کرده بود. احساس می کرد همه دارند او را نگاه می کنند. رفیقی که سر قرار او می آمد، او را می شناخت. تنها برای اطمینان از پاکبودن و عدم تعقیب و رد، یک جعبه شیرینی در دست داشت. در میانه مسیر در خیابان بود که کسی از کنارش رد شده و گفت:" همینطور پیش برو. " و از کنارش رد شد. قیافهاش آشنا به نظر می رسید. در انتهای خیابان ایستاد و منتظر شد. احساس کرد در کنارش ایستاده. آرامشی لذتبخش به او دست داد. هر دو سلامت بودند. مسیری انتخاب و راه افتادند. گفت:" بسته را به حسن می دهی. امشب با اتوبوس حرکت کن. اگر اتفاقی افتاد، داخل این بسته یک کوکتل مولوتف هست، بسته را به بیرون پرتاب کنی آتش می گیرد و بعداز آن سیانور را بخور."
احساس میکرد دارد در آسمانها پرواز می کند. می دانست کسی که برای اجرای قرار آمده از افراد قدیمی رهبری است. این اعتماد، غرور خاصی به او می داد. ترس فرو ریخته بود. حس اینکه کنار رفیقی قدیمی، مخفی و مسلح قدم می زنی به او شهامت میداد. حاضر بود مقابل گلوله بایستد.
داخل کوچه خلوتی پیچیدند. از زیر کت یک کلت بلند اسپانیائی را بیرون آورد:" از امروز مسلح می شوی، بسیار احتیاط کن. این هم دو خشاب اضافی. می دانم قبلاً تمرین کردهای، اما از امروز این سلاح تو خواهد بود." کلت سنگین و بلند را زیر کمربند شلوار محکم کرد و پیراهن را روی آن انداخت:" دگمه کتات را نبند. فقط مواظب باش و حواسات را جمع کن." کلت در کمرگاهش جا خوش کرد. لوله بلند آن که در هرقدم فشار کوچکی به کشاله رانش وارد می کرد نشان از شروع دوره جدیدی داشت. می دانست دارد به عمق ماجرا به عمق مبارزه مسلحانه رانده می شود، اما چنان در بهت و ناباوری بود که عمق مسئله را نمی دید. مانند پهلوانی بود که بازوبند پهلوانی گرفته و همه به حسرت و شوق در او می نگرند. کسی در کوچه نبود اما حس می کرد دهها چشم بر این پهلوانی که سلاح به کمر دارد، خیره شدهاند.
- " خب، حالا شیرینیات را به من می دهی یا با خودت بر میگردانی!؟" لبخندی زده و شیرینی را به او می دهد.
- " امشب با چند رفیق که در خانه هستند، شیرینی ترا خواهیم خورد! من آخر کوچه از تو جدا می شوم. به تمام رفقا سلام برسان! روزهای سختی است و ضربات سختی خوردهایم." دست در گردن هم می اندازند روی یکدیگر را می بوسند و جدا می شوند. انتهای کوچه می ایستد. تمام این حوادث در چشمبههمزدنی اتفاق افتاده! به دیوار تکیه می دهد. خوشحالی با اندکی ترس و گیجی. آدمی چه موجود عجیبی است؛ لحظهای پیش در کنار آن رفیق احساس قدرت شگرفی می کرد که میتوانست با تکیه به آن در مقابل ده نفر هم بایستد. حال او رفته بود و زمان لازم بود تا این موقعیت تازه را درک کند و با این موجود جدید که یکی دیروز در دهانش جا خوش کرده و آن دیگری بر کمرگاهش، کنار بیاید.
اتوبوس ساعت ده شب را می گیرد. جائی کنار پنجره در آخرین ردیف. به دقت تمام مسافران را از نظر می گذراند. از دیروز نسبت به افراد دور و بر حساس شده؛ هر حرکتی توجهاش را جلب می کند. قیافههای مشکوک بیشتر شدهاند. باید تمام شب بیدار باشد. هر غفلتی می تواند به فاجعهای بدل شود. کنارش مردی میانسال نشسته است. چندسالی بزرگتر از او. اهل اهر است و بازاری. چند دقیقهای بعداز حرکت اتوبوس به خواب می رود خرناس آرامش تمرکز او را به هم می زند. تکانی به خود می دهد و مرد نیز تکانی می خورد و خرناسش قطع می شود.
بسته کوچک را زیر پایش نهاده است. گویا که پا بر روی مینی نهاده باشی. بیاد کمیته مشترک می افتد. آن اطاق لعنتی با آن تخت فلزی و کابل برق که سر سیمهایش را باز کرده بودند. یاد هوشنگ فهامی بازجویش می افتد با آن قد کوتاه و کفشهای پاشنه بلند سیاه و چهره مشمئزکنندهاش، که مرتب فحش می داد و بر سر و صورتت می کوبید و آن دویدن بعداز شلاق دور ایوان که گوئی بر روی هزاران سوزن می دوی و درد تا اعماق جان ات می نشیند. صدای ترسآور باز و بسته شدن در سلولها و احساس حضور بازجو که از اول بند داد می کشد: سلول یازده.
چه روزهای ترسناکی، احساس بیپناهی و اینکه دستت به هیچجائی بند نیست. یاد پیرمرد جهانگیر افکاری می افتد مترجم و نویسنده که همیشه دستمال یزدی چهارخانهای را روی سرش می انداخت و آرام حرکت می کرد. دکتر براهنی و اولین شبی که به کمیته آوردندش. شلتاق می کرد:" آقای نگهبان در را باز کنید، من باید به دستشوئی بروم. من دکتر براهنی هستم." و شب بعد، شلاقخورده بر کف سلول بی هیچ داد و فریادی و هفته بعد، دسته تی بر دست و کف راهرو را تمیز می کند.
یادآوری آن روزها دلش را به آشوب می کشد. ترس فروخورده بیداد می کند. یاد سلول هفت، پهلوان دوره گرد اردبیلی می افتد. بیچاره مرد ساده! خانهاش در مسیر فرار رضائی از رهبران مجاهدین بوده. وقتی از حمام فرار می کند، به خانه او می رود و از در دیگر خارج می شود. بیآنکه روحش خبردار باشد به جرم همکاری با مجاهدین دستگیرش می کنند. او را به شدت زده بودند. اول کار نمی دانست جریان چیست. می گفت:" از همه شما شکایت می کنم." بعد که می زنند، دست به یقه می شود و چند نفر را لت و پار می کند. بعدتر او را طوری زده بودند که چهار دست و پا به دستشوئی می رفت:" آقای نگهبان در را باز کن، دستشوئی دارم. تکرار می کند، به دفعات. کسی برایش در را باز نمی کند. ساعتی میگذرد و بعد، نگهبان به صدای بلند می گوید:" سلول هفت دستشوئی." و صدای پهلوان با آن لهجه شیرین اردبیلی بگوش می رسد:" لازم نیست، خیرات سر پدرتان داخل همین سلول کارم را کردهام." خنده تمام بند را می گیرد. از تمام سلولهای انفرادی صدای خنده به گوش می رسد.
از یادآوری این خاطره می خندند. پهلوان که زنجیر پاره میکرد کجاست؟ آن شب تا صبح پهلوان را زدند. چند روز اجازه رفتن به توالت را نداشت و نهایت مجبورش کردند با همان پتوی سربازی که شبها رویش می کشید، سلول را تمیز کرده و بشوید و با همان هم خشک کند. مدتها پتو نداشت. اما برای پتو التماس نکرد. در آن ساختمان گرد و مخوف چه وحشتی خوابیده بود. فریاد ناشی از درد شلاق در فضا می پیچید با آن چشم بندهای سیاه و پاهای زخمی و دلاکی که هر روز با کیف دلاکی می آمد و پاهای زخمی را پانسمان می کرد. چه روزها که با خود عهد می کرد اگر جان سالم بدر برد، دور هر چه مبارزه را خط کشیده و کنار بگذارد. " در توان من نیست." اما به محض آن که به بند عمومی رفت و در جمع قرار گرفت، همه چیز فراموش شد و شلاقخوردن به افتخاری بدل گردید.
حال پس از سالها باز بیاد آن اطاق لعنتی افتاده بود. " اگر حالا دستگیرم کنند، چه بلائی به سرم خواهند آورد؟" او شکنجه کسانی را دیده بود که در ارتباط مسلحانه دستگیر می شدند. کسانی که روزها و ماهها زیر شکنجه بودند و برخی زیر شکنجه جان دادند. در سلول بغلیاش عباس جمشیدی رودباری را دیده بود که دو سال در آن انفرادی شماره سیزده بود و هنوز بعداز دو سال لیلیکنان به دستشئوی می رفت و لیلیکنان برای اعدام به تپههای چیتگر برده شد. ترسی مبهم بر دلش دوید:" نه نه این دفعه فرق می کند، زنده به دستشان نمی افتم. می زنم و می خورم." احساس راحتی کرد، آزادی! او آزادترین انسان روی زمین بود. چرا که تن به هیچ اجباری نمی داد. پول و اموال برایش ارزشی نداشت؛ پشت پا زده بود به همه وابستگیهایش. ارادهاش را بر آنچه که فکر می کرد، جاری می ساخت. حتی اگر شده به سلاح.
بزرگترین محدودکننده آزادی آدمی تعلقاتش به زندگی و تندادن به همان نظم حاکم هست و نهایتاً ترس از مرگ و او، مرگ را به بند کشیده و در پشت دندان جای داده و قدرت اعمال اراده خود را به کمر بسته بود. او آزاد بود، آزاد!
یکبار دیگر در قالب قهرمانی فرو رفته بود؛ اسلحه و سیانور به او قدرت می داد. فکر می کرد، اگر این مرد اهری بداند که در کنار یک چریک مسلح نشسته، چه احساسی خواهد داشت؟ ببین، چه آرام خوابیده است!؟ غم دنیایش نیست! بیاد دوستان و همشهریهایش افتاد. اگر درگیر شدم و کشته، آنها چه خواهند گفت!؟ او مرگی اینچنینی را افتخار می دانست. به تک تک دوستانش فکر کرد؛ به عکسالعملهایشان. مادرش قطعاً اشک خواهد ریخت و تنها کسی خواهد بود که همیشه درد خواهد کشید. از یادآوری رنج و گریه مادر و زندگی سخت او قلبش به درد آمد. اما رویای مبارزه برای آزادی و عدالت و پنجه افکندن در پنجه رژیم، قویتر بود. حس احترام و به تأثیری فکر می کرد که مبارزه و مرگ او به همراه خواهد داشت.
کماکان بخش زیادی از زندگی او در رویا می گذشت. از آن اولین رویا که بعداز خواندن کتاب " مادر " خود را در نقش پاول می دید و مادرش را در نقش " مادر " پاول که فریاد می کشید و اعلامیه پخش می کرد. این رویا کماکان زنده بود و جاری در ذهن او. هنوز احساساش در بسیاری زمینهها بر منطق غلبه داشت. ماجراجوئی نوجوانی و جوانی هنوز بخش زیادی از شخصیت او بود. فکر می کرد اکثر کسانی که در مسیر خود دیده بود این دو عنصر را با خود داشتند؛ حتی اگر پشت مبارزه خشن مسلحانه مخفی شده باشند. به شعارهائی که می باید پیش از کشتهشدن سر میداد، فکر می کرد. نه، نباید اسلحه می کشید! حق نداشت آرامش این مسافران را بهم بریزد. حتی خواب آرام این مرد اهری را. تنها باید از سیانور استفاده می کرد.
تمامی شب غرق در رویای خود بود، رویای انقلاب، رویای جامعهای که آرزوی ساختن و یا شرکت در ساخت آن را داشت. آفتاب تازه داشت طلوع می کرد که اتوبوس به شهر تبریز رسید. با خود فکر کرد:" هیچ کدام از مسافران ندانستند که یک چریک با آنها در این سفر همراه بود!"ته دلش میخواست که بدانند . چه عکس العملی نشان می دادند؟
از گاراژ بیرون آمد. باید علامت می زد. هنوز سر تیر کوچه نرسیده بود که کسی از بغلش رد شد و گفت: علامت نمی خواهد مستقیم برو. رفیقی بود که سیانور را به او داده بود. به داخل کوچه رفت. پس از گذشتن از چندین کوچه، صحبتکنان به سوی دامنههای عینالی رفتند و ساعتی بعد نشسته بر تختهسنگی بسته را باز کردند. تنها یک کوکتل مولوتوف بود با کاغذی سفید. " میدانی، این امتحانی بود که باید پس میدادی! بیا کوکتل مولوتف را امتحان کنیم!" کوکتل مولوتوف را به صخره ای می کوبند و پس از صدائی و آنگاه آتش می گیرد.
به راه می افتند. « مبارزه دشوار است و ... » او به بسته خالی فکر می کند، به تمام تب و تابی که در او غوغائی به پا کرده بود و مبارزه که از یک بازی شیرین و دلچسپ هیچ چیز کم نداشت!
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد