logo





"اُپرتِ عارف و کلنل" بخش چهارم

جمعه ۲۹ اسفند ۱۳۹۳ - ۲۰ مارس ۲۰۱۵

رضا علامه زاده

reza-allamezadeh70.jpg
اتاق عارف

شبی دیگر. عارف گرفته و پریشان‌حال‌تر از همیشه است. حالت تب‌آلود دارد و در میان حرف‌زدن به‌شدت عرق می‌کند. فتح‌علی با حوصله از حرف‌های او یادداشت برمی‌دارد.

عارف:

مزاج ناخوش و روح عصبانى من نمى‌گذارد ببينم چه مى‌گويم. به‌شرافت انسانيت و به‌روح راستى قسم است كه در بيست‌وچهار ساعت يك‌ربع ساعت آسايش حال ندارم و راه چاره را به‌اين ديده كه بگويم: "اى مرگ بيا كه زندگى ما را كشت!"

ولى حالا پاى قولم به‌شما ايستاده‌ام. چندين‌بار قصد كرده بودم شرح دوره‌ى أزاديخواهى خود را به‌قلم درآورده براى اين ملت به‌يادگار بگذارم و بگذرم ولى پريشان‌خيالى‌ام نگذاشت.

به‌ملتی که ز تاریخ خویش بی‌خبر است/ بجز حکایت محو و زوال نتوان گفت

سر شما سلامت كه قبل از این‌که این آرزو را بگور ببرم زبان قفل شده‌ام را باز كردين!

حرف دوره‌ى آزاديخواهى شد البته بد نيست بدانيد كه آزاديخواهى من بى‌مزد و مواجب نگذشت، و چوب ايران‌پرستى را كم نخوردم! از اولین قدمی که پا به این دایره گذاشتم تا کنون زندگانی متزلزی من مانند یک نفر آدم جانی بوده است که در تعقیب پلیس واقع شده باشد!

عمرم گهی به هجر و گهی در سفر گذشت/ تاریخ زندگی همه در دردسر گذشت

مثل آن‌شب كه در پارك ظل‌السطان كنسرتى دادم به‌اسم شركت خيريه براى تاسيس مدرسه احمديه، و مزدم مشت و لگد مرحمتى فراش‌هاى حكومتى بود!



سالن پارك ظل‌السطان در تهران

(سال ١٢٩٤)

عارفِ جوان در سالنى پر از تماشاگر در حال آوازخوانى است.

عارف (آواز):

ببند اى دل غافل به‌خود ره گِله را/ زيان بس است ز مردم ببُر معامله را

شدند ده‌دله و اجنبى‌پرست، منم/ كه مى‌پرستم ايران‌پرست يكدله را

به هيچ مملكت و ملك اين نبوده و نيست/ به‌دست گرگ شبانى رها كند گَله را



صداى عارف (بيرون از صحنه)

سه چهار غزل ديگر هم در آن نمايش خوانده شد كه يكى از آن‌ها را بواسطه‌ى كتكى كه از آن نمايش خورده و مدت دوماه در رختخواب خوابيدم، خوب در نظرم مانده!



عارف غزل ديگرى را شروع به خواندن مى‌كند و در ميانه‌ى خواندن متوجه حضور چند گماشته‌ى دولت مى‌شود ولى به‌آوازش ادامه مى‌دهد.

عارف:

واعظا گمان كردى داد معرفت دادى / گر مقابل عارف ايستادى اُستادى

پار در سر منبر داده حكم تكفيرم / شكر مى‌كنم كامروز زان بزرگى افتادى

پنجه‌ى توانائى گر مدد كند روزى / بشكنم من از بازو پنجه‌ى ستبدادى



همانشب/ بيرونى/ باغ پارك ظل‌السلطان

عارف دارد به طرف درشكه‌اى كه منتظرش ايستاده مى‌رود كه ناگهان چند گماشته بر سر او مى‌ريزند. قبل از اين‌كه درشكه‌چى و يكى دو همراه عارف بتوانند گماشته‌ها را بتارانند عارف با كتف شكسته و چهره‌ى خونين بر زمين مى‌افتد.

(تصوير به سياهى مى گرايد)

(تصوير از سياهى در مى آيد)



خیابان‌های مرکزی همدان

جیران در حالی که چادرش را سرسری به‌شانه انداخته با نگرانی و تعجیل از میان مردم و گاری و ارابه و درشکه‌ها به‌سوی قهوه‌خانه‌ی فتح‌علی می‌رود. وقتی به قهوه‌خانه می‌رسد پشت پنجره می‌ایستد تا فتح‌علی او را ببیند و بیرون بیاید.

فتح‌علی در میان پذیرائی از مشتریان متوجه حضور جیران در خیابان می‌شود و با تعجیل سینی را روی میزی می‌گذارد و بیرون می‌دود.



محله‌ای اعیانی در همدان

یک درشکه وارد محله می‌شود. درون درشکه عارف با چشمان بسته و صورت تبدار به شانه‌ی فتح‌علی تکیه کرده است. درشکه‌چی جلوی در مطب یک دکتر می‌ایستد.

روی تابلو نام "دکتر بدیع الحکماء" نوشته شده است.



مطب دکتر بدیع

عارف روی تخت معاینه دراز کشیده است. دکتر بدیع تازه معاینه را تمام کرده است.

دکتر بدیع (به فتح‌علی):

کمکشان کن لیاس بپوشند.



دکتر پشت میزی می‌نشیند و به عارف توضیح می‌دهد.

دکتر بدیع:

حضرت عارف این یک سرماخوردگی ساده نیست. مالاریاست، تب‌نوبه است، ولی خوشبختانه نوع مالاریای سنگین نیست. برای یک هفته داروی آماده دارم. هفته بعد خودم سر می‌زنم ببینم چطورید. دارو هم می‌آورم. اما این یک هفته را استراحت مطلق لازم دارین. مطلق! گردش دادن مینو و مینا و ژیان را بسپاريد به جيران، لطفا!



مزرعه‌اى بيرون شهر

سگ‌هاى عارف در صحرا در جست و خيزند. بر تنه‌ى افتاده‌ى درختى فتح‌على نشسته و كتاب درسى‌اش را مى‌خواند.



اتاق عارف

عارف كه بيمارى را تا حدى پشت سر گذاشته دارد به بیان خاطراتش برای فتح‌علی ادامه می‌دهد.

عارف:

اولین پائیز و زمستانی که کلنل بعنوان فرمانده ژاندارمری در خراسان بود با کشمکش شبانه روزی با قوام و عوامل فاسدش داشت سر می‌آمد که کودتای سیدضیاء بازی را به‌هم زد. سوم اسفند ١٢٩٩ رضاخان میرپنج و سیدضیاء با چند فوج قزاق وارد تهران شدند و یکشبه کار دولت سردار منصور سپهدار رشتی را تمام کردند و دو روز بعد سیدضیاء رفت به قصر فرح آباد تا حکم صدارتش را از احمدشاه بگیرد.



اتاق کار احمدشاه در قصر فرح آباد

(پنجم اسفند ١٢٩٩)

احمدشاه (جوانی ٢٤ ساله) در لباس رسمی، نگران و کمی خشمگین در وسط اتاق کارش ایستاده و منتظر است. در اتاق جنبى سيدضياء در انتظار اجازه شرفيابى است. معين‌الملك، رئيس‌دفتر احمدشاه، سيدضياء را تا در اتاق احمدشاه مى‌برد و او را به‌درون اتاق مى‌فرستد و بازمى‌گردد.



seied2.jpg

سیدضیاء در مقابل شاه تعظیم کوتاهی می‌کند. احمد شاه بی‌اعتناء به او چندگام برمی‌دارد و سپس بر یک صندلی مرصع می‌نشیند. سیدضیاء دور و برش را نگاه مى‌كند ولى صندلى براى نشستن نمى‌بيند. وسط اتاق رو به احمدشاه چهارزانو بر زمين مى‌نشيند!

احمدشاه:

اين خبرها چيست كه مى‌شنوم؟

سيدضياء:

هرچه به‌سمع عالى رسيده صحت دارد، قربان!

احمدشاه:

منظورتان از این کارها چیست؟ چرا اعضای دولت مرا توقیف کرده‌اید؟



سیدضیاء، مسلط بر اعصابش، بی‌کسب اجازه قوطی سیگار نقره‌ای‌اش را درمی‌آورد و سیگاری می‌گیراند. احمدشاه خود را به ندیدن می‌زند.

سیدضیاء:

شما دولتی نداشتید که من توقیف کنم. اگر دولتی سر کار بود، من سیدِ روزنامه‌نگار با یک مشت قزاق گرسنه تهران را فتح نمی‌کردم!

احمدشاه:

اگر قواى ژاندارم و پليس مقاومت مى‌كردند مى‌دانيد چه خونى در دروازه‌هاى تهران ريخته مى‌شد؟

سيدضياء:

فكرش شده بود قربان، قرار نبود خونى ريخته شود.

احمدشاه:

به چه اطمينانى؟

سيدضياء:

اعليحضرتا، انسان بنده‌ى پول است. من فرمانده‌های قوای ژاندارم و پلیس را قبل از حركت فوج قزاق از قزوين خريده بودم!

احمدشاه سعى مى‌كند بر اعصابش مسلط شود. پس از مکثی کوتاه رئيس‌دفترش را صدا مى‌زند. معين‌الملك وارد مى‌شود.

احمدشاه:

[به رئیس‌دفترش] حکم ریاست وزرائى روی میز است. اسم و رسم ايشان را اضافه كنيد تا توشيح كنم.

معين‌الملك حکم و قلم را از روی میز برمى‌دارد و به سيدضياء نگاه مى‌كند. سیدضیاء برمی‌خیزد و به طرف میز می‌رود و قبل از این‌که پاسخی بدهد ته سیگارش را در زیرسیگاری احمدشاه خاموش می‌کند.

سيدضياء:

اسم حقير همان است که همیشه بود؛ سيدضياءالدين طباطبائى!

معين‌الملك:

اسمتان را كه مى‌دانم آقا. لقبتان را بفرمائيد بنويسم. اتابك اعظم؟ امین حضور؟ سردار افخم؟

سيدضياء:

لقب‌داران فعلا در حبس بنده‌اند!

معين‌الملك:

بدون لقب كه حكم رياست وزرائى كامل نمى‌شود.

سيدضياء:

لقب روزنامه‌نویس‌ها ميرزابنویس است. بنویسید ميرزاسيدضياءالدين!



معين‌الملك براى كسب اجازه به احمدشاه نگاه مى‌كند.

احمدشاه:

همين را بنويسيد بروند دنبال كارشان!



اتاق عارف [ادامه]:

عارف:

[به فتح‌علی] این را هم بنویس که واجب‌تر از هر چیز است. علت طرفداری من و امثال من، از ملک‌الشعرای بهار و ایرج میزرا گرفته تا آن شهید رشید کلنل پسیان از سیدضیاء اول این بود که از طبقه عامه به‌مقام صدارت رسیده و طلسم اعیانی را درهم شکست. دوم آن که به‌واسطه فعالیت و جدیت خود نمونه‌ی بزرگی از این‌که لیاقت یک وزیر یا مدیر چیست نشان داد. سوم آن‌که داغ باطله به اشراف زد و میرفت گریبان ما را از دست این طبقه رها نماید.

حالا که ده سال گذشته می‌گویند دست و پول انگلیس او را آورد و برد. می‌دانی که تهمت در ایران فراوان است و آسان. اگر وقتی این اسناد صورت حقیقی پیدا کرد البته گفته‌های خودم را پس گرفته و سید را خائن خواهم شمرد.

همه را عینا نوشین؟

فتح‌علی:

بله قربان. ولی اسمی از کلنل بردید خواستم به‌یادتان بیاورم که قصه‌ی ایشان را ناتمام گذاشتید.



(تصوير به سياهى مى گرايد)

(تصوير از سياهى در مى آيد)


دفتر قوام در استاندارى خراسان

[ادامه دارد]

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد