در استراسبورگ ، "چهار راه " اروپا ،
از میدان جمهوری می گذرم و به خیابان صلح می رسم
با خود می اندیشم ،
که چرا در میهن ام ،
جمهوری با " ا یدئولوژی " در آمیخته است !
وصلح ،معنائی دیگرگونه دارد ؟
آنجا ، قانون اساسی بر "پاشنه "ی ولایت می چرخد،
و فرد چون خاشاکی است،
که "ولی " با هر نفسی ،
او را به فضا پرتاب می کند !
" قانون " حاکم ،
دروغ و تزویر و چابلوسی است ،
که البته ،در "چهارچوب " تقیه ،
تفسیر می شود !
و "نمی دانم " کلام بی معنائی است
که هیچ کس آنرا نمی شناسد
و بر زبان جاری نمی کند!
بقولی ، " پرسیدن ،عیب نیست " ،
[ اما ] " ندانستن ، عیب است "
در چنین وانفسائی ،
بیش از دو " دریچه " بر فرد گشوده نیست
یا باید دروغ بگوید، و همه چیز را بداند
یا "سر" خود گیرد و از کشورش فرار کند!
"جمهوری" ،کلام ناشایستی است ،
که با اسلام،معنا می شود ،
جمهوری آنست که اسلامیان بخواهند
وصاحبان دیگر اندیشه ها ،
هیچ محلی از اعراب ندارند !
و صلح آنست که "ولی" بخواهد ،
حتی اگر، جز جنگ و ستیز نباشد !
در چنین فضائی،
برادر ، برادر را به قربانگاه می برد
و پیروزمندانه ، بخاک می نشاند!
بر زبان مردم جز شعار"مرگ" جاری نیست،
و همه ، دست بر دست دارند ،
و روزی را چشم در راه اند ،
که "عدل و داد " دنیا را فرا گیرد !
استر ،22 بهمن 1393
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد