logo





"اُپرتِ عارف و کلنل" بخش اول

چهار شنبه ۲۰ اسفند ۱۳۹۳ - ۱۱ مارس ۲۰۱۵

رضا علامه زاده

reza-allamezadeh70.jpg
پیش‌نویس فیلمنامه‌ی بلندِ "اُپرتِ عارف و کلنل" را که مدتی است در دست نوشتن دارم برای علاقمندان به‌این قلم به‌تدریج در وبلاگم منتشر می‌کنم تا هم عذری باشد بر غیبت‌های طولانی‌ام، و هم شانسی بیابم برای بهره گیری از نظرات احتمالی آنان.

"اُپرتِ عارف و کلنل"

قهوه‌خانه‌اى در همدان

(بهار ١٣١٠)

ده، دوازده مرد در قهوه‌خانه مشغول چاى نوشيدن و قليان كشيدن‌اند. پیرمردی فرتوت، صاحب قهوه‌خانه، پشت پیشخوان نشسته و فتح‌على، پسر جوانش در لباس کارگری دارد به مشتريان مى‌رسد. صداى قمرالملوك وزيرى از گرامافون در حال پخش است كه دارد قطعه‌ى "مارش جمهورى" ساخته‌ى عارف قزوينى را مى‌خواند.

سلطنت كو رفت گو رو / نام جمهورى است از نو

دور بايد شد ز اوهام / بايدى برچيدن اين دام

سلطنت را همچو بهرام / زنده بايد كرد در گور

يك افسر و دو پاسبان جلو در قهوه‌خانه ظاهر مى‌شوند. ییرمرد با نگرانی به فتح‌علی اشاره می‌کند گرامافون را خاموش کند و خودش به طرف نظامی‌ها می‌رود تا به داخل دعوتشان کند. پاسبان‌ها به اشاره افسر به داخل قهوه‌خانه مى‌آيند. يكى صفحه گرامافون را بر مى‌دارد و به دو تكه مى‌كند، و ديگرى با خشونت فتح‌على را به بيرون هل مى‌دهد و با خود می‌برد.

[عنوان فیلم "اُپرت عارف و کلنل" بر نمائی درشت از گرامافون

که بدون صفحه، خش خش کنان در حال گردیدن است می آید]

خیابان و خانه‌ی فتح‌علی در همدان

(یک سال قبل: یک روز بهاری، ١٣٠٩)

فتح‌علی در کلاه و قبای محصلی در حالیکه دو جامه‌دان سنگین به دست دارد و پیداست از سفری دراز برگشته جلو در خانه‌شان از درشکه‌ای پیاده می‌شود. گرفته و غمگین است. مزد پیرمرد درشکه‌چی را می‌دهد و پیاده می‌شود.

درشکه چی:

خدا رحمتش کنه. انشالله آخرین غمت باشد پسر.

فتح‌علی با حرکت سر سپاسگزاری می‌کند و از در باز خانه داخل می‌شود. در حیاط کوچک خانه، چند زن سیاه‌پوش دارند در حیاط روی اجاق‌های سنگی غذا می‌پزند. با دیدن فتح‌علی به او سلام و تسلیت می‌گویند. فتح‌علی مستقیم به اتاقی می‌رود که چند مرد در آن نشسته‌اند و پدر عزادار و پیر او را دوره کرده‌اند.

فتح‌علی از میان تسلیت‌گویان به طرف پدرش که روی زمین نشسته و سر در گریبان دارد می‌رود و دستش را می‌بوسد.

گورستان همدان

بیست، سی نفر مرد و زن و کودک بر گوری تازه جمع‌اند و سوگواری می‌کنند. فتح‌علی زیر بازوی پدر پیرش را گرفته تا بر زمین نیافتد.

قهوه‌خانه

فتح‌علی آگهی فوت مادرش را از پنجره‌ی قهوه‌خانه بر می‌دارد. قفل در را باز می‌کند و به درون می‌رود تا قهوه خانه را پس از یک هفته تعطیلی دوباره راه اندازی کند.

سماور را تازه علم کرده و هنوز مشغول تمیز کردن میز و صندلی‌هاست که اولین مشتری‌ها تسلیت‌گویان سر می‌رسند.

یک مشتری:

خدا مادرت را بیامرزه. خیال برگشت به تهران را نداری؟

فتح علی:

فعلا که نه. می‌مانم به آقام کمک کنم. تنهائی دیگه قادر نیست.

مشتری دیگر:

درس و مشقت چه میشه؟

فتح علی:

یک چمدان کتاب آوردم تا عقب نیافتم. تا ببینم چه میشه.

کوچه و خانه‌ی عارف در همدان

فتح‌علی در حالیکه کیف سنگینی زیر بغل دارد به پشت در خانه‌ی عارف می‌رسد و در می‌زند. صدای جیران، کلفت عارف، از حیاط می‌آید.

جیران:

کی هستی؟

فتح علی:

محصل تاریخ هستم و از تهران برای حضرت عارف کتاب آورده‌ام.

جیران، زنی چهل‌ساله درحالیکه موی جوگندمی بلندش بر شانه‌هایش ریخته و چارقد به سر ندارد در خانه را به رویش باز می‌کند. عارف، پنجاه ساله، تکیده و بیمار در لباس خانه از اتاق در می‌آید و در ایوان منتظر مهمان ناشناس می‌ایستد.

مزرعه ای باز در حاشیه‌ی شهر همدان

عارف، به همراه فتح‌علی در حاشیه‌ی مزرعه‌ای گام می‌زنند در حالیکه دو سگ شکاری و يك توله، جست و خیزکنان پیشاپیش آنان دوانند.

عارف:

امروز در حاليكه از همه كس و همه چيز كنار گرفته‌ام فقط با دوستى سگ خوشنودم.

با خُلق سگ چو خوی سگم آشنا شده است

دیگر به خَلق ناکس و کس خو نمی‌کند

آن جلوئی میناست. اسم دومی مینوست. توله‌ی شیطانشان هم اسمش ژیان است.

دیگر به یاد عارف و مینا و مینواش / یک بی‌صفت عبور از این کو نمی‌کند!

اتاق عارف

عارف در بالای اتاق محقرش به مخده‌ای تکیه داده و حرفش را ادامه می‌دهد. يك گربه در پائين پاى او دارد از سر و كله‌ى ژیان بالا مى‌رود. فتح‌علی، تکیه داده بر مخده‌ای دیگر در مقابل عارف نشسته و میز کوتاهی در مقابلش است و دارد حرف‌های عارف را بر دفتری می‌نویسد. یک چراغ گردسوز جلوش روشن است.

عارف:

و البته جيران، كلفت آذربايجانى‌ام هم هست كه نقدا از كلفتى خارج، زنى است شريك زندگى سگ‌بازى من. يكى از بدبختى‌هاى او همين است كه امروز با من زندگى مى‌كند. شرح حال او را هم در موقع خود مى‌گويم بنويسى. اين زن هم خانمان به باد داده‌ى عمامه و تحت‌الحنك و متوارى شده‌ی نعلين است.

جیران با یک سینی چای وارد می‌شود و سینی را مقابل آن‌دو روی زمین می‌گذارد.

عارف:

براى اين زن انصافا همين قدر كافى است بگويم که در تمام زندگانى يك ركعت نماز نخوانده و هزار شكر كه اساسا بلد نشده است، و نمى‌داند نماز و روزه چيست!

جیران:

آقا شما از خودت بگو بنویسه، من چه محلی دارم!؟

فتح‌على:

[به عارف] شما قول دادید از كلنل بگيد بنويسم.

عارف:

حقیقت این‌که من هيچوقت خودم را لايق اينكه در موضوع اين شخص فوق‌العاده سخن بگويم نمى‌دانم. جانِ تحمل یادآوری دردش را هم ندارم.

انگشت مزن بر دل کم حوصله‌ی من / بگذار بماند به دل من گله‌ی من

فتح‌على:

حضرت عارف، اگر شما امروز در بیان این واقعیات حوصله به‌خرج ندهید معلوم نیست پس از شما دیگران با چه تحریفاتی آن را بازخواهند گفت.

عارف:

یقین من است که روزگار، مرام و عقيده و خيالات مقدس کلنل را در باب ايران نخواهد گذاشت از بين برود. ولی من در مورد خودم همينقدر مى‌دانم بعد از او اميدم از هر جهت نااميد شد. چكار دارین مى‌كنین؟

فتح‌على:

دارم همين فرمايشات شما را مى‌نويسم.

عارف:

پس اين را هم مضاف كن. به روح مقدس كلنل محمدتقى‌خان كه بزرگترين قسم من است مى‌توانم بگويم كه واقعه‌ى خراسان كمرم را شكست و قواى من بكلى تحليل رفت.

بجز از عشق كه اسباب سرافرازى بود / آنچه ديديم و شنيديم همه بازى بود

تنها نهضتى كه پى و پايه و شالوده‌ى آن بر روى اساسى محكم گذاشته شده بود نهضت خراسان بود.

فتح‌على:

لطفا از اول بگوئيد. اول بار كجا با كلنل ملاقات داشتيد؟ تهران؟

عارف:

نخير! من با كلنل در مهاجرت آشنا شدم و به شرافت و صداقت و وطن‌پرستى‌اش پى‌بردم. ولى بعد كه در تهران بودم - كه كاش هرگز نمى‌بودم! - آوازه‌ى كلنل را شنيده بودم ولى شانس ديدار نداشتم. او هم از آوازه‌ى من بى‌خبر نبود البته. روزگارى بود كه وقتى كنسرتى در سالن گراندهتل داشتم تهران تكان مى‌خورد. بگذريم!

اين شد كه وقتى آن ماجراى خراسان پيش آمد و كلنل قيام كرد و علاوه بر فرماندهى ژاندارمرى كفالت استاندارى را هم به عهده گرفت برای من پيام فرستاد تا به مشهد بروم و نمايشى بدهم به جهت فراهم کردن بودجه برای ساختن مقبره‌ى فردوسى عليه‌الرحمه.



بيدار هر كه گشت در ايران رود به‌دار / بيدار و زندگانى بيدارم آرزوست

اين شعر را قبلا براى مرحوم حسين‌خان لَله، وقتى وثوق‌الدوله بدارش زد گفته بودم. همين را غزلى ساخته و در نمايش خراسان خواندم كه هوش از سر مردم برد.

بيمار درد عشق و پرستارم آرزوست / بهبود زان دو نرگس بيدارم آرزوست

اى ديده خون ببار كه يك ملتى بخواب/ رفته است و من دو ديده‌ى بيدارم آرزوست

چه شب غريبى بود! من پشت صحنه داشتم آماده مى‌شدم كه فرياد شادى تماشاچيان را شنيدم. لاى پرده را كنار زدم. كلنل پسيان بود كه با دو ژاندرام پشت سرش، در لباس نظامى مثل شاخ شمشاد وارد شد. به‌عقيده‌ی من از عهد نادرشاه تا كنون ايران كمتر همچو آدم فوق‌العاده‌اى ديده.

سالن باغ ملى مشهد

(تيرماه ١٣٠٠)
[ادامه دارد]

http://reza.malakut.org/2015/03/post_759.html

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد