logo





در گرامی‌داشت روز زن و ادای دین به سیمین بهبهانی

سه شنبه ۱۹ اسفند ۱۳۹۳ - ۱۰ مارس ۲۰۱۵

پرستو فروهر

Parastou-Frouhar.jpg
این روز خجسته، روز گرامی‌داشت تلاش‌های برابری‌خواهانه‌ در نسل های پیاپی زنان، روز تبلور پیوند جهانی در حق‌طلبی زنان، روز پافشاری بر کرامت زن بودن و پویایی تعریف آن در بستر چالش‌های اجتماعی، روز جهانی زن بر همه‌ی ما گرامی باد!

و این روز چه مناسبت شایسته‌ای ست برای گرامی‌داشت سیمین بهبهانی. زنی که در هنر و حضور اجتماعی‌اش پایبند به کرامت انسان، به آزادی، عدالت، و مهر به مردم و سرزمین خویش بود. او که به گفته‌ی خودش به قصد گشودن امکان برای بیان چالش‌ها و موقعیت‌های انسان معاصر در سنت قدر شعر فارسی به نوآوری پرداخت. او که جسارت و محبتش به هم تنیده بود؛ در شعرش و در زندگی‌اش.

سخن گفتن از سبک هنری او و جایگاه ویژه‌ی آن در روزگار ما و ماندگاری‌اش پس از ما، در صلاحیت من نیست. من هم مثل بسیاری از ما ایرانی‌ها، که با شعر بزرگ می‌شویم و جابجا در زندگی‌مان از شعر مدد می‌گیریم تا روایت احوال خود را از زبان شعر دریابیم و بازگو کنیم، با تنیدگی شعر و زندگی اخت بوده‌ام. سیمین بهبهانی هم به مرور یکی از آن شاعرانی شده است که با سروده‌هایشان زندگی کرده‌ام، فرازهایی را به خاطر سپرده ام و زیر لب خوانده‌ام تا بیان حال خود کنم، تا به خود نیرو بدهم، تا همدلی را باور کنم یا بغض گلویم را در آنها بیرون بریزم. شعر او به زندگی ما و زبان ما غنا بخشیده است.

اما سیمین بهبهانی برای من و بسیاری از ما که در زندگی‌مان این سعادت را یافتیم که کمی از نزدیکتر او را بشناسیم، به دیدارش رفته باشیم و مهمان آن خانه‌‌ی روگشادش شده باشیم، خودش نیز مانند شعرش حضوری پرملات داشته و تأثیری ماندنی و یگانه بر خاطرمان گذاشته، که با ما خواهد ماند.

او را از سال‌های نوجوانی‌ام می‌شناختم که در همسایگی مادربزرگم خانه داشت، در خیابان ۱۴۴ غربی فلکه‌ی اول تهرانپارس. روزهایی که در آن خانه بودم، عصرها که باغچه آب‌پاشی می‌شد و نوبت چنارهای کنار پیاده‌رو می‌رسید، گاهی همانطور که دور بر مادربزرگ می پلکیدم که آب می پاشید و از روزگار می‌گفت، آن خانم خوش‌پوش و آراسته‌ی همسایه از دور سلام و علیکی می‌کرد و گشاده‌رویی و آداب زنانه‌اش مثل رایحه‌ی خوشی فضا را پر می‌کرد. آن روزها هم می‌دانستم که او شاعر است اما سال‌ها بعد بود که برای اولین بار یکی از سروده‌هایش را شنیدم و به ذهن و دل سپردم. دیگر مادربزرگ از دنیا رفته بود، انقلاب شده بود، جنگ شده بود، موج سرکوب چه جان‌ها را که خاکستر کرده بود و چه زندگی‌ها را که پاشیده بود، پدرم به زندان افتاده بود و جان به‌در برده بود و بر خانه‌ی ما تلخی و خشم شکست چیره بود. یک روز که از دانشکده برگشته بودم تا پسرکم را سر راه از خانه‌ی پدرومادرم بردارم و به همان خانه‌ی تهرانپارس بروم، پدرم زیر لب شعری زمزمه می‌کرد. نگاهش که کردم بلند خواند: گردن‌آویز، آن روایت هولناک مادر یک سرباز جان‌باخته. سال‌هاست که تصویر آن پوتین‌های خالی بر گردن آن مادر سرگشته‌ و از دنیا بریده، که در آن شعر هذیان‌گویان در گورستان می‌پلکد، در ذهنم حک شده است. تصویری از آن روزگار است که در این شعر تبلور یافته تا حافظه‌ی ما باشد.
در آن سال‌ها اما پی این تجربه را نگرفتم و آشنایی‌ام با شعر سیمین بهبهانی در همان تصویر تکان‌دهنده‌ی پوتین‌های خالی بر گردن‌ آن زن محدود ماند.

سیمین بهبهانی را پس از قتل پدرومادرم کشف کردم. او همپای راه دشوار ما بازماندگان آن کشته‌های پاییز ۷۷ شد. و چه خوب کرد مهشید شریف که روایت این همراهی را در پاییز امسال به یاد او نوشت.
همان سال اول بود که به همت علی دهباشی مجموعه‌ای از سروده‌های مادرم، که از غارت مأموران امنیتی در امان مانده بودند، برای چاپ آماده شده بود. سیمین خانم بر این کتاب مقدمه‌ای نوشت. یادداشت او را که هنوز به خط خودش بود، در خانه‌ی علی دهباشی دیدم. چه خط و چه نگارش زیبایی بر کاغذ نشسته بود، و چه گوارا به دلم نشست، جسارت و صمیمیت متن او در بازگویی سرگذشت پدرومادرم. آخر متن نوشته بود: شرح زندگی ساده و هدفمند و دور از مظاهر مادی آمیخته به خون دل این دو همگام مبارز را می‌توان در شعرهای پروانه جستجو کرد، با توجه به این واقعیت که شعر برای او بیش آنکه هنر باشد وسیله‌ی بازگفتن احوال درون و بازشناساندن راه بیرون است. فانوس دریایی‌ست برای ایجاد رابطه با سواحل واقعیت‌ها. پروانه جویای نور بود و سراپا شعله شد و درخشید و جان داد و باشد که خون ناحق او ستمگر را چندان امان ندهد که شب را سحر کند.

و از آن پس هم سیمین خانم برای ما و من حضور پررحمتی داشت. زنگ می‌زد تا احوال بپرسد، به دیدارش می‌رفتی تا تسلای جانت باشد. اگر مناسبتی بود به دیدار آن خانه می‌آمد، سال به سال به مراسم می‌آمد، اگر ماموران حمله می‌کردند، پیکرش و حرمتش را سپر جوانتر می‌کرد. از پسِ آن سالی که ماموران سر سالگرد اردوکشی می‌کردند تا محله را قرق کنند، که مبادا پای کسی به آن خانه برسد، او می‌آمد و با سماجت مدتی پشت نرده‌ها می‌ایستاد، پند می‌داد و وقاحت آنان را به رخشان می‌کشید. یک بار پشت همان نرده ها شعری سروده بود که روزی برایم خواند:
پسرانم، برادرانم آه
در لباس غضب هیولایید
حکم بالاتر است، می‌دانم
چیست فرمان او، بفرمائید
با دو چشمی که شرم و بادام است
به رخانم نگاه می‌سائید
دوربین‌هایتان فزونتر باد
که مثال مرا بیافزائید
غیر من کس در این خیابان نیست
بی‌سبب دیده را نفرسائید
من همانم، بلی همان شاعر
بیش از این‌ام دگر چه می پائید؟
پس پرستو کجا است، آرش کو؟
راه من سوی دوست بگشائید
مردمان را چرا پراکندید؟
از چه محکوم حکم بی‌جائید؟
دیدن دوستان گناهی نیست
صف پیِ دشمنی نیارائید
خلق را بی‌سبب دژم کردید
ای خوشا روی خوش که بنمائید
پسرانم، برادرانم های
در لباس ادب چه زیبائید

و چه بسیاریم ما که از همدلی و همراهی او قصه‌ها داریم؛ مثل تار گرانقدر و یگانه‌ای که در پود بسیاری از جمع های اعتراضی تنیده شده بود: در جمع کانون نویسندگان و همه‌ی آنها که برای بازپس‌گیری حق آزادی بیان گرد هم می‌آمدند، در جمع‌های گوناگون زنان برابری‌طلب که برای پدید آوردن تغییر تلاش می‌کردند، در جمع آنان که برای نهادینه کردن حقوق بشر می‌کوشیدند. اینجا و آنجا می‌دیدی‌اش، با همان قامت بلند و رخت و زیور و آرایش خاص خودش، با همان صراحت و جسارت خودش در بیان افکارش؛ و این‌همه برای ما قوت قلب بود و برای آن‌ها که چشم دیدن او و ما را نداشتند خار گلو و ذهن. پافشاری او بر حفظ تصویر، هویت و حضور خویش، پافشاری او بر قبولاندن این حضورِ خودساخته به محیط پیرامونش، الگویی می‌ساخت از ایستادگی بر حق انتخاب، در جامعه‌ای که با فردیت به‌ویژه اگر زنانه باشد، تخاصمی ریشه‌دار دارد.

یکی از خاطره‌های جذابی که از او به یادم مانده مال روزی ست شاید در اواسط دهه‌ی هشتاد، که خانم عبادی هنوز ساکن ایران بود و علی‌رغم تمامی فشارها کانون مدافعان حقوق بشر صاحب دفتر کوچکی شده بود در اواسط خیابان یوسف‌آباد. اگرچه با رعایت انواع احتیاط، اما فعالان گوناگونی به آنجا رفت‌وآمد می‌کردند. آن روز قرار بود در این دفتر کنفرانس مطبوعاتی برگزار شود برای اعلام موجودیت تشکلی که از نام آن تنها واژه‌ی «صلح» به یادم مانده است. برای من موقعیتی بود از جنس «هم فال و هم تماشا». رفته بودم تا هم محض کنجکاوی از چندوچون آن تشکل اطلاع پیدا کنم و هم دوستان و آشنایانی را ببینم، که می‌دانستم آن روز جمع خواهند بود. دفتر کوچک لبالب از ازدحام بود. خانم عبادی و آقای سلطانی و نرگس محمدی رتق‌وفتق امور کنفرانس را می‌کردند و افرادی از فعلان حقوق زنان و دانشجویی و مطبوعات در گروه‌های کوچکی گرم گفتگو بودند. خبرنگاران در سالن کوچک دفتر روبروی میز درازی که جایگاه دعوت‌کنندگان بود، جمع شده بودند. پشت میز شادروان مهندس سحابی نشسته بود، آقای عمویی و دکتر یزدی. کس دیگری اگر بود در یاد من نمانده است. اما همه منتظر خانم بهبهانی بودند که قرار بود او هم پشت آن میز بنشیند و البته باز هم کمی تأخیر داشت. وقتی رسید خوش‌وبش‌کنان و خرامان از میان جمع راه باز کرد تا آن میز مذکور و بازهم خوش‌وبش‌کنان با آقایان پیش‌کسوت، پشت میز نشست.
همان به محض نشستن روسری‌اش، که از همان روسری های توری و معروف خودش بود، از روی موهای همیشه آراسته و بسی چشمگیرش لغزیرد و روی شانه‌اش افتاد. آقایان همجوارش دست‌پاچه شده بودند اما به روی خود نمی‌آوردند، دوربین‌ها انگار معطل مانده بودند که آیا می‌توان این تصویر را ثبت کرد و اگر بشود چگونه می‌توان روتوشش کرد که قابل چاپ بشود. ولوله‌ی بی‌کلامی در جمع افتاده بود و من در کیف تماشای این صحنه‌ی غریب و نادر بودم، که یکی از زنان جوانتر جمع به آرامی به سیمین خانم نزدیک شد و درحالیکه در گوش او چیزی می‌گفت خواست تا با حرکت نرم و نامحسوسی روسری او را بالا بکشد. اگرچه گفتگو بر محور صلح آغاز شده بود اما نگاه‌ها مستقیم یا زیرچشمی به این عملیات جنبی دوخته بود. سیمین خانم بی‌آنکه لبخندش از لب محو شود، یا چیزی بگوید، تنها آن دست را به آرامی پس زد. در جمع نگاه و لبخند رد و بدل می‌شد، برخی چشم‌ها و حرکت‌ها سنگین از دلهره می‌شدند، اما چاره‌ای هم جز قبول رأی آن بانوی پیش‌کسوت نبود. آن روز راستش برای من جذاب‌ترین حرکت در همان اتفاق ساده‌ی سر خوردن روسری توری و آن حرکت نرم دست در پس زدن تکلیفِ حجاب ساخته شد و مبحث سنگین‌وزن صلح به حاشیه‌ رفت، تا مدتی بعد که سیمین خانم در حرکت نرمی آن تور را کمی بالا کشیدند.

بار دیگری که بازهم در تهران بودم، بهار سال ۱۳۹۰ بود. پیکره‌ی مردم، زخم‌خورده و دردمند از سرکوب وحشیانه‌ی جنبش اعتراضی، در تقلای انتظار گیر افتاده بود، که خبر خودکشی سیامک پورزند مثل آواری فرو ریخت. اگرچه تلاش بود و اعتراض هم بود، اما مدتی بود که گره‌ای از روزگار دشوار و تلخ این زندانی سالخورده، در حبس خانگی و تجاوز دائمی ماموران امنیتی به حریم‌های زندگی‌اش، گشوده نمی‌شد. تا سرانجام که خودش چنان پایان دردناکی بر سرگذشتش نهاد و از بالکن خانه‌اش خود را پرت کرد و از دنیا رفت.
فردا یا پس‌فردای پخش این خبر بود که قرار داشتم پیش خانم بهبهانی بروم. هیچ‌وقت او را آنقدر بیتاب و ملتهب ندیده بودم. انگار طاقت خودداری نداشت. بر خطوط چهره اش درد و خشم نشسته بود. یکباره گفت: بمیرم برای این پیرمرد. و بعد انگار در خطابه‌ای روزگار را به محکمه کشید. به یاد ندارم که چه می‌گفت اما حرف‌هایش از جنس شعرهایش شده بود. عتاب واژه‌ها از دهانش انگار با شعله‌ی خشم و دلسوختگی زبانه می‌کشید و بیرون می‌ریخت. آن روز پیش خود فکر کردم که وقتی سیمین خانم شعر می‌گوید و ظلم را به جای همه‌ی ما به محاکمه می‌کشد پس اینگونه خود را به قعر لمس ظلم می‌برد و در دلِ درد به خود می پیچد تا آن را بسراید و به ما ارزانی کند تا برای بیان حال خود سروده داشته باشیم و در حافظه‌ی تاریخ ثبت شویم. مدتی که گذشت دستش را در حرکت آشنایی به نوازش روی زانویم کشید و گفت طفلک شما فرزندان که وارث چنین مرگ‌هایی هستید.
و دیگر هیچ نگفت تا بر طغیان درونی خود مسلط شود و باز به خشم خود مهار بزند تا تسلا بدهد. و چه مؤثر بود تسلای او که از عمق مهرش به انسان و تعهدش به زندگی برمی‌خاست. نه تنها با کلام شیرینش که انگار همه‌ی سنت‌ها و آداب را بسیج می‌کرد تا آرامش بدهد و افق بگشاید. تسلای او از جنسِ امنیتِ بافرهنگی بود، از جنس جانمایه‌ی زندگی در سنت‌های دیرپا و پرظرافت، از جنس آیین‌هایی که دوست داشتن و دوست داشته شدن را بازمی‌نمایند. محبتی که لابلای نقل‌قول‌های شاعرانه و تعارف چای خوش‌عطر و شیرینی محبوب و میوه پوست‌کندن به جان آدم رسوب می‌کرد. انگار می‌خواست در طعم لذت‌های شریف و دوست‌داشتنی زندگی، زهر تلخ غم را از جان آدم بشوید. می‌خواست هیبت هیولای ویرانی و بربریت را با تصویر فرشته‌ی نجات‌بخش فرهنگ در ذهن آدم طاق بزند. تسلای او از عمق مهر و احترامش به انسان برمی خاست و مثل آب بر زخم و چرک جان مرهم بود.

بار آخری که او را دیدم آخرین بهار زندگی‌اش بود. مدتی بود که بیماری و تکیدگی خوره‌ی جانش شده بود و جسم او را تحلیل می‌برد. به همراه یکی از پزشک‌های معالجش، دکتر برومند عزیز که از یاران قدیمی پدرومادرم ست، به دیدار او رفتم. پسر سیمین خانم باز هم مثل پروانه دور او می‌گشت و با دکتر از دوا و درمان می‌گفت. بر صورت لاغر سیمین خانم همان لبخند همیشگی‌ نشسته بود. کم‌حرف شده بود و انگار به حاشیه‌ی زندگی کوچ کرده بود، اما از عادت شیرینش در تعارف دست برنمی‌داشت. موقع خداحافظی گفتم پاییز که برگردم دوباره به دیدارتان خواهم آمد. لبخند زد و گفت کو تا پاییز.

و پاییز امسال که به تهران رفته بودم او دیگر نبود تا به روال سال‌های پیش چند روز مانده به سالگرد با همان پایبندی‌اش به آداب زنگ بزند تا بگوید چه کار خوبی می‌کنی که می آیی و بگوید که دیگر توان آمدن و کلنجار رفتن با ماموران سر کوچه را ندارد، اما به یاد ما خواهد بود. امسال همراه دوست قدیمی‌اش سیمین مخبر عزیز که همپای باوفای او بود به سر مزارش رفتم، به دیدن آن سنگ سیاه و شکیل که امضای او حالا بر آن حک شده است، تا به یادها بیاورد که زیر این سنگ زنی آرمیده که مُهر و امضای حضورِ خودساخته‌ی خویش را بر زمانه‌اش زده است.
سیمین بهبهانی زن بزرگی بود که جایش خالی خواهد ماند.
یادش ماندگار و گرامی باد!

پرستو فروهر
روز جهانی زن، فرانکفورت


نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد