|
Italo Calvino
Der einzelne Pantoffel ایتالوکالوینو کفش های لنگه به لنگه آقای پالومارتوسفری به یکی ازکشورهای شرقی ازبازاری یک جفت کفش راحتی خریده.به خانه برگشته وکفش هاراامتحان میکند،یک لنگه ازدیگری بزرگتراست وازپاش میافتد.فروشنده پیری رادرگوشه بازاربه خاطرمیاوردکه دربرابرکپه کفشهای راحتی توهم شده برزگ ورنگارنگ،روپاشنه چمباتمه زده.آقای پالومارفروشنده رادربرابرخودمی بیندکه توکپه کفشهای راحتی گم شده تاکفشی بزرگ برای یک رهگذرپیداکند.آقای پالوماراکنارمیکشدوتوصیه میکندکفش راحتی راامتحان کندودوباره گم میشود.آقای پالومارکفش های دوم راانتخاب وبدون امتحان برمیدارد. آقای پالومارفکرمیکند:الان احتمالافردی دیگرهم بایک جفت کفش راحتی لنگه به لنگه توسرزمینی راه میرود.سایه لاغری رامی بیندکه بایک کفش راحتی بزرگ توکویرمی لنگد،باهرقدم که برمیداردتلوتلومیخورد،یا دمپائی کوچک پاش رادرهم میفشارد.آقای پالومادرخود می اندیشد:احتمالادراین لحظه اوهم به من فکرمیکندوامیدواراست باهم برخوردکنیم تابتوانیم کفشهامان راعوض کنیم.مناسبتی که ماراباهم مرتبط میکند،خاص وروشن است وبه منزله بخشی بزرگ ازدوستی ئی است که میان آدمها برقرارمیشود.بعدهم دیگر هرگزباهم برخوردنمی کنیم. آقای پالوماربه خاطرهمبستگی وشادی رفیق ناشناخته وخوشحالی او وبه خاطر زنده نگهداشتن این مکمل خیلی نادرواین آینه متقارن مراحل لنگیدن درسراسر قاره،تصمیم میگیردهردولنگه بزرگ کفش راحتی متفاوت رابپوشد. آقای پالومارمتوجه است باواقعیت مطابق نیست،بازمدتی بافکراین تصویرباقی میماند:هرازگاه بهمنی ازانبوه کفشهای راحتی دوخته شده روکپه فروشنده پیرفرومیریزدتابیشتردرخودپنهانش کند.تازمانی که ازذخیره اش بهربرداری نمیکند،یک جورائی همیشه درعمق پائین کپه کفشهای راحتی جفت نشده ودوتائی لنگه به لنگه باقی میماند.(احتمالاقضیه هرگزفرسوده اش نمیکند،بعدازمرگش هم محصول به ورثه وازآنهابه وراث بعدی میرسد).پیرمرددوست میداردتوکپه کفشهاپنهان شودویکریزلنگه ای پیداوبالنگه ای دیگرجفت کند.تنهابایک مشتری هرازگاهی مثل آقای پالومارمیتواندوقفه ای پیش آید.ممکن هم هست قرنهااشتباهش تکرارشودتابوسیله مشتری ئی دیگر آشکارونظم بازارقدیمی رادرهم ریزد.هرفرایندتجزیه درساختارنظم جهان تغییرناپذیر است،اماعوارضش پنهان میشوندوتوی ابرهای گردوغبارهزینه های بزرگ وامکانات بیکران عملیش به سوی تقارقنهای تازه ومجموعه هاوجفتهادرلنگرگاههابه تاخیرمی افتند. قای پالومامی اندیشد:اشتباهات الان من وتنهایکی ازاشتباهات اولیه ام ازمیان رفته؟حواس پرتیم دچاربی نظمی که نباشد،نظمی خاص بهم اهداشده؟فروشنده کفش لنگه به لنگه بهم که میدهد،احتمالاخیلی خوب میداندچه کارمیکند.احتمالابرپایه یک ناهمگونی باستانی تصمیم گرفته قرنهاتوکپه کفشهاپنهان باشدونسل اندرنسلش رادربازارسپری کند.... رفیق ناشناخته احتمالادرعصری دیگرمی لنگد،نه تنها درراههای دورافتاده قاره ای،بلکه درطی قرنهاهم انعکاس گامهاش راقرینه سازی میکند.چیزی که این بی منطقی برای آقای پالوماردارد،اندکی احساس همبستگی بارفیق ناشناخته است.روی این اصل بازهم به سختی دراطراف لخ لخ میکندتادرادامه راه سایه اش راتسکین دهد.... 2 Martin Suter Männer unter Stress:Perrig مارتین سوتر آدمهای زیرفشارتنش:پریگ گفته ای صادقانه:پریگ تنش لازم دارد.بدون تنش حس کارکردن یاتمایل به انجام درخواستهاوکارآئی بالائی ندارد.پریگ زیرفشاردایم که نیست وبه مسئله ای می پردازد،فکرش درگیرمقوله دیگریست.کمبودها زیرفشارش میگذاردوبه طرف تصمیم گیری درست میبردش.اطاقهای تنگ به تصمیم گیری درموردگزینه های نادرتروامیداردش.آدم بایدهمیشه تصمیمهای پیشروبگیردوخودرادرگیرچارچوب اولویتهانکند. پریگ تنش نیازدارد،به این معنی نیست که زیرفشارش رنج نمیبرد، برعکس:پریگ به طوروحشتناکی زیرفشارتنش خودوبااو تمام اداره رنج میکشد.بارآخری که به اداره می آید،کف اصلاح هنوزرونرمه گوشهاش ویک لقمه نان«گراهام»تودهنش دارد.میگذاردتمام اداره حس کنندکه اینحاست.افرادی که سرموقع تواداره هستند،هنوزکاملامشغول نیستند.فرم کارپریگ بالاترازانجام وظیفه به موقع،یعنی فدارکاریست: تفاوتی بین روزوشب،کسب وکاروزندگی خصوصی،اوقات اداری واضافه کاریش نیست. پریک به اداره که می آید،تمامی شوق وشورحرفه ای خودرابه نمایش میگذارد.موقع شناسی خلاف تعهداست:فعالیت آدم راتنزل میدهد،آدم میتواندتنهایک جدول زمانی خاص رادنبال کند. نه که پریگ موقع شناسی کامل راتواداره خودلازم نمیدارد،آدمهای درگیرباموقع شناسی که باآنهاانجام وظیفه میکند،ثابت میکنندکه باشوروشوق انجام وظیفه نمیکنند.ازآنچه ازآدم انتظارمیرود،موقع شناسی کمترین است.موقع شناسی نوعی نمایش است که همه درآن مشترکند.پریگ که میرسد،صبح هادوباره خسته است ونومید.باقیمانده روزراهمیشه به سرزنش کردن آنهامیگذراند. پریگ به محظ رسیدن به اداره،دراطراف قدم میزند،کارهای معوقه سطح بالای هنوز اقدام نشده راجلومیکشد.انجام یک کارحدودسه فنجان قهوه نیرومندلازم دارد.بعدخودرابه یک استراحت نوشیدن قهوه مهمان میکند.پنجره رابازوزیرسیگاری راخالی میکند.پنجره رامی بندد.سیگاری آتش میزندوشروع میکند.لیستی ازامورجاری ردیف میکند.تاظهرخودرابا کارهای بیهوده فلج میکند.تنهامیتواندیک کارمعوق مانده راتاحدودرضایت بخشی رفع ورجوع کند.میرودسراغ نهار،عملالقمه ای باچندورقه کوچک «گلوگر»فرومیدهد.میتواندترانه کوچکی هم ازسریاس بخواند. بعدازظهرهم به هیچ جانمیرسد،همه امورروسرش خراب شده.همه ازش چیزی میخواهند،بدون او هیچ کاری انجام نمیشود.آدم ازاین افرادکه منتظرندساعت پنج برسدوقلم رازمین بگذارند،میتواندچه انتظاردیگری داشته باشد؟ پریگ باپزعالیش آهسته قدم میزند.همزمان سه کارنمیکندو چندتصمیم جنبی مهم میگیرد.یکی ازتصمیمهای مهم مربوطه را معوق میگذارد. همزمان میخواهدلیست امورجاری دیگرراحسابرسی کندکه منشیش یادآوری میکندده دقیقه ازشروع جلسه مدیراداره گذشته است.مثل سوزنی بیش ازیک ساعت وقتش راباافرادی هدرداده که ظاهراهیچ کاری جزچرندیات ندارندتاانجام دهندومثل آقابالاسرهاش توتمام گوشه وکنارداره سیگاردودمیکنند. سرآخردوباره تودفترش می نشیند.تقریبانصف افراداداره رفته اند.این قضیه این مزیت راهم داردکه میتوانددرسکوت کارهای جاریش راانجام دهد،زیانش هم این است که واکنش لازم قابل دسترس وجودندارد،چراکه کاغذبازهای دولتی ازخیلی پیش توخانه ودربالکن زغال بادمیزنند. بعدازیک شب کامل بیخوابی هیچ چیزبراش باقی نمیماندکه جابه جاکند... 3 Henri Michaux Plume am Plafond هنری میشو پلومه روی سقف پلومه به جای حفظ خودش روزمین،تویک لحظه حواس پرتی احمقانه،روسقف اطاق به پیاده روی پرداخت.... به خودش که آمد،متاسفانه دیرشده بود.فلج وهمزمان خون لخته شده،مثل آهن فشرده توچکش،توسرش انباشده شدونمیدانست کجاست.تمام حواسش راازدست داده بود.باوحشت زمین زیرپاش رادرفاصله ای دورپائین میدید.صندلیهای راحتی خوشایندگذشته تمام اطاق پرتگاهی ترس آوربودند.خیلی دوست داشت تویک لگن بزرگ پرآب،تله گرگ،توچمدان،یاتویک آبگرمکن مسی میبود.دوست داشت تویکی ازآنجاهاوتنها میبود.به جای زیرسقف خسته کننده خنده آوراین سالن بدون هیچ امکان گریزگاهی.کاش جائی بودکه فرودآمدنش مترادف باخودکشی دوباره میبود. فاجعه!فاجعه ای که آدم باره هاوهمیشه به چیزی مشابهش آویخته.... درحالی که آدمهای زیاددیگردرهمه ی دنیاپیش میروندوباآرامش روزمین قدم میزنند-آدمهائی که مطمئناخیلی هم ازاوباازرش ترنیستند. اگرمیتوانست دوباره کمی روسقف بالابرودوآنجاخیالش راحت باشد، بگذارزندگی نکبت بارش باسرعت تمام پایان گیرد....اماسقف هاسختندوآدم همیشه دوباره به معنای واقعی کلمه ازروشان «پرت» میشود. آدم نمیتواندبیشترازاین دنبال بدبختی برای خودش باشد،همانچه باقیمانده براش کافیست.مثل موش کورروسقف باناامیدی تلاش میکردکه هیاتی ازباشگاه «برن» واردشد.آقایان روسرش خراب شده بودندکه وارسیش کنند.همانطورکه سرش رابالاگرفت ه بود، نگاهش کردند. بعدهمانجارهاش کردندوبدون گفتن یک کلام،به مدیرسطح بالاتعظیم کردند: یکی سراسیمه بود.یکی ازاوعذرخواهی کرد.یکی به عدم حضورسازمان دهنده ای موفق متهم شد.یکی درمقابل غروروازدست ندادن شهامت پلومه واینهمه مدت یک جاماندن وروحیه نباختن وتوخلاءپرت نشدنش چاپلوسی کردوگفت:به این دلیل که سقف اطاق دراین سرزمین بلنداست وازدوره تسخیراسپانیا به ارث رسیده،خیلی دستهاوپاهاوجاهای دیگردرهم شکسته است. پلومه گرفتارگیجی بودوبدون جواب دادن،یکریزعرق خودراباآستین پاک میکرد... نظر شما؟
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد |
|