من و مشدقربون و عباس ننه سه تفنگدار بودیم. مشدقربون یک سال از من بزرگتر و عباس ننه یک سال کوچکتر بود. تو بزن بکوبای شهر حرف حرف من بود. مشدقربون پولارو نگهداری و عباس ننه خرده فرمونارواجرا میکرد. هرچی میبردم سه نفریمون شب میرفتیم سینما، هله هوله میخریدیم و میخوردیم. بعد از سینما میرفیتم خونه ،بابام مفصل گوش مالیم میداد،اون دوتام از ننه شون کتک مفصلی میخوردند و میخوابیدیم.
ننه م که گذاشت رفت دنبال پاچراغ داری وتریاک کشیدنش،بابام رفت سراغ ننه اون دوتا.ننه موطلاق نداده بود،تاآخرعمرم زن وشوهر بودن وهرکدوم واسه خودش زندگی میکرد.بابام ننه اون دوتاروگرفت.روزعقدشون آشیخ گفت:
«تواسلام داشتن هفت زن عقدی ولاتعدوصیغه ازشیرمادرحلال تره.»
پدراون دوتابعدازگذاشتن دوتاپسربچه تودامن ننه شون،رفته بودبه رحمت خدا.ننه ی اون دوتابیست سالی ازبابام جوونتربود.
ازهفت هشت سالگی شدیم سه تفگدارشهر.اون دوتاازمن بیشترمدرسه رفته بودن،اماسه تائی توسینه کش آفتابای ملس زمستون،کناردیوارمی نشستیم ومن واسه شون کتاب امیرارسلان نامدارمیخوندم،اونام سراپاگوش بودن.ننه شون شبا تنبیهم میکردومیفگت کنارکرسی بایدبراش کتاب امیرارسلان نامداربخونم.نمیخوندم.واسه این که اون دوتاروبدکتک میزد.بابای من گاهی وقتاکه خیلی تخس بازی درمیاوردم،فقط گوشمومیکشید.ننه اونابه قصدکشت میزدشون.گاهی وقتام ازمن مشکونای دردآوری میگرفت،ازبابام میترسیدوازاون پیشترنمیرفت.میدونست بابام تلافیشوسرش درمیاره.
ازپسمون ورنمیامدن.قماربازلیلاج شهربودم واون دوتام وردستم.باپولائی که میبردم سورچرونی وتموم خرده فرمونامواجرامیکردن.شیرخط،تیله وگردوبازی،ایام نوروزم تخم مرغ بازی میکردیم.بیشتروقتامیبردم.همیشه جیبامون پرپول خردبودوشیکم چرونیمون روبه راه....
*
سالای آزگاری گذشت.حالاسه تائی توتهرون پراکنده بودیم.مشدقربون سرایداریه کارخونه صدور پسته وعباس ننه راننده تاکسی شده بود. خاطرات خوش دوران بچگی ولمون نمیکرد.تافرصت پیدامیکردیم دورهم جمع میشدیم.پاتوقمونم کارخونه پسته مشدقربون بود.کارخونه چن هتکارمساحت ویک چاه عمیق ودرختای سبززیادی داشت.مشدقربون آدم باسلیقه ای شده بود.آب چاه عمیق ازجلوی خونه دواطاقه کلوخیش میگذشت.جلوی خونه شو باغچه کاری میکرد.تموم سبزیا،گوجه فرنگی،کدوخورشتی وبادمجون مصرفی خودش وماهاروعمل میاورد.چنتاگوسفندوکلی مرغ وخروس داشت.روزای تعطیلی زیردرخت بیدکنارجوی آب زلال رون چاه عمیق دورهم جمع میشدیم.مشدقربون میفگت:
«تامی بینمت تموم اون روزای خوش کوچه باغای نشابورجلوم زنده میشه.»
منم بهترین ساعتای خوشیم وقتی بودکه بازسه تائی دورهم جمع میشدیم.تموم اون خاطرات توذهنم جون میگرفت.راست ریست کردن بساط منقل وسیخ وسمبه بامشت قربون بود.هرکدوم دوسه بست که میزدیم،تموم گرفتاریامونوفراموش میکردیم وحسابی شنگول میشدیم.مشدقربون انگاربه خوش ترین لحظات زندگیش میرسید.تامیتوانست سربه سرعباس ننه میگذاشت که بیشتربخندیم وکیف کنیم.
خیابون اصلی کمی پائین ترازشاعبدالعظیم میره طرف بهشت زهراوشهرای دیگه.ازطرف چپ سه راه بهشتی یه خیابون فرعی سوامیشه،شرکت صدورپسته مشدقربون که مال یکی ازگردن کلفتای بالای جمهوری اسلامیه،نرسیده به پالایشگاه نفت،طرف راست خیابونه.کاری به بقیه حرفاندارم،هروقت میرفتم شرکت،مشدقربونوصاحب شرکت میدونستم. سه تائی دورهم جمع که میشیدم،کیف عالمومیکردیم وهیچ خدائی رو بنده نبودیم.
اون روزم کنارجوب آب رون زلال زیردرخت بیدمنقل سیخ وسمبه روروبه راه کرده بودیم.عباس ننه مثل بیشتروقتا،دوسه بست که کشید،زیدزیرهایهای گریه.مشدقربونم که دوسه بست کشیده بود،شروع کردبه سربه سرعباس ننه گذاشتن:
«کوفتمون نکن لاکردار!تموم موهاش سفیدشده ومثل بچه هاگریه میکنه!»
من هروقت میخواستم برم،چنتاقوطی ودکابااسم آب معدنی زیرصندلی ماشینم قایم میکردم ومیبردم.اگه گشت فلان میگرفت ومی فهمیدبیچاره م میکرد.محمودازدارودسته های کروبی بود.خیلی هارت هورت داشت وپزمیفروخت.کروبی که مغضوب شد،اونم ازهارت هورت افتادوذلیل شد.اون روزاخودشوعددی به حساب میاورد.یه شب منومهمون کرد.آخرشبم یه شیشه ودکابهم دادکه ببرم خونه.ناکس انگارنداداده بود.این کاراازش ورمیامد.خودشم انگاردستی توخبری چینی داشت. ازدرخونه ش بیرون که اومدم وکنارخیابون نشستم پشت فرمون.یه ماشین گشت فلان کنارماشینم سبزشد.شیشه رو زیرصندلیم جاسازی میکردم که مچموگرفتن.یارویه هیکلی داشت عینهوغول بیابونی.بهم گفت:
«این چیه؟»
گفتم« عرقه.»
«عرقه؟نفسه تومیگیرم ناکس!توجمهوری اسلامی عرق میخوری؟»
«نه تونمیری،من لب به این گندانمیزنم.»
«پس واسه چی قایمش میکردی؟»
«میدونی،درست توپیاده روجلوی درخونه مون یه موشک صدام یزیدخورده زمین.بابام لغوه گرفته،دکترگفته دوای آرامبخشش این زهرماریه.»
«ازکجابفهمم راست میگی؟»
«جون سیبیلات راست راستشومیگم.»
«خیلی خب،بزن به چاک،دفه آخرت باشه.»
دریکی ازقوطیای ودکارو بازکرده بودم،بعدازهردودگرفتن،من ومش فربون یه قلپ سرمیکشیدیم.خیلی دلم واسه عباس ننه سوخت.قوطی روبه طرفش درازکردم وگفتم:
«یه قلپ سربکش،تموم غصه هاتومیریزه تواین جوق آب رون ومیبره.»
«من مسلمونموولب به این نجستیای حروم نمیزنم.»
مشدقربون گفت«ناکس عباس فنر(بهش میفگت عباس فنرکه بیشتربخندیم)توتریاک قاچاق میکنی ومیکشی حروم نیست؟»
«من تریاک قاچاق نمیکنم،فقط واسه رفقاوشومامیارم که باهم بکشیم وعشق کنیم.این کجاش ضداسلامه؟اصلاتوهیچ کجای اسلام هیچ اشاره ای به حروم بودن کشیدن تریاک نشده.این چس مثقال ماکه عددی نیست،سرکی بکش تومجالس ومحافل خصوصی سران حکومتی،کیلوکیلودست به دست دودمیشه. »
گفتم «چیزائی روکه صغیروکبیرمیدونه بلغورنکن،بگودردومرضت چیه که تازگیاتادوتابست میکشی یکریززرناله میزنی واین چس مثقالم کوفتمون میکنی؟»
مش قربون گفت«واسه همین بهش میگم عباس ننه،ازبچگیش همینجوربود.تابهش میگفتی خرت بچن،میزدزیرگریه.»
عباس ننه یه بست پروپیمون دودکردوگفت:
«نفستون ازجای گرمتون بیرون میاد.نمیدونین چی میکشم.چهل ساله پشت قربیل رانندگی تاکسیم.آهم ندارم که باناله سوداکنم.سه تادختردارم.هرکدومشون خدات تومن جهیزیه لازم دارن.درسته که همه شون به عوض درس خوندن کارمیکنن.یکی توکارخونه کلیدپریزه،یکی توآرایشگاه،یکی فروشنده فروشگاست.ایناکجاجواب اونهمه جیزیه رو میده؟واسه جهیزیه بزرگه که فرستادمش خونه شوهر،یه کلیه موفروختم.واسه بعدیاچی خاکی روسرم بریزم؟»
مشدی قربون گفت«زبونم مودرآوردتونمیری.چیقدبهت گفتم عبرت بگیرودیگه زن نگیر؟»
«زنم بچه دارنمیشد.میباس چیکارمیکردم.فردامیافتم سقط میشم.هیچ یادگاری ازم تودنیانمیموند.»
«خودت چی گلی سردنیازدی که تخم وترکه هات بزنن؟چیقدبهت گفتم بیا،این بچه منووردارببروبچه خودت حساب کن.توگوش کرت فرورفت؟کمکیم به بچه های دست به دهن دیگه م میشدوغنیمت بود،یه نونخورکم میشد.»
«آدم بایدیه یادگاری ازخودش تودنیاجابگذاره.بچه دیگری که تخم وترکه خودش نمیشه.»
«گیرم تخم وترکه توتودنیانباشه،ستون فقرات دنیافرومیریزه؟یازرت عالم قمصورمیشه؟یه عده پشکل خنگ ترازخودش ریخته تودنیا،حالام به گه خوردن افتاده وتوش مونده ناکس.»
«پس میگی واسه چی اونهمه طفره تقلاکردم؟»
«اشکاتوازدرمشکت پاک کن،این بستوبزن تابهت بگم.اون روزاکه خوش خوشانت بود،فکرنمیکردی میباس تاونشویه روزپس بدی؟من شب جمعه که میرم سراغ طرف،لگدتوسینه م میزنه وپرتم میکنه اون طرف اطاق،توی ناکس روشونه چپت که میخوابی این یکی نازتومیکشه،روشونه راستت که میخوابی اونی یکی حاضریراقه.میباس تموم دربه دریاشم تحمل کنی وواسه ماآبغوره نگیری،ناقص پیزی گشاد!»
من گفتم«عباس آقا،موقع گرفتن حشمت دیونه وخلاص شدن ازشرش،بهت گفتم دیگه زن نگیر.همونی که داری زن خوب بسازیه.چی فرق میکنه،مشدقربون راست میگه،اگه دردت بچه بودمیامدی بچه مشدقربونوبه فرزندی ورمیداشتی وقال قضیه رومیکندی.به خرجت نرفت که،حالام مکافتشوبکشه واوقاتمونوگه مرغی نکن دیگه.»
*
یادش بخیر.حالامشدقربون مرده وعباس ننه م هنوزته مونده نفسشو بااهن وتلپ دنبال خودش میکشه.ازخونواده و اجتماع پاک کنارگذاشته شده.توتنهائیاشم دایم گریه میکنه وامروزفرداست که ریغ رحمتوسربکشه.یه پسرنااهل داره که دودمانشوبه بادداده.مشدقربونم یه پسرناجورداشت ودق مرگش کرد.ازبس باپسره مچل خرخره ونعره کشی کردقلبش بزرگ شد.دکتراگفتن بطنای قلبش گشادشدن،عمل کردنشم میلیون میلیون خرج داره.توبیمارستان امدادی گداگدوله هامرد....
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد