logo





انقلاب بهمن ٥٧، انقلابى واپسگرانه بود كه ما را از عزت ملت شدن به ذلت امت فرو كشيد(٥)

بينش شريعتى در زمينه دموكراسى و رابطه ميان شهادت طلبى و دعوى "حق" داشتن:

شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳ - ۱۴ فوريه ۲۰۱۵

نیکروز اولاداعظمی

nikrouz-owladazami2.jpg
از نظر ارسطو شناسايى از هر پديده و رخداد هنگامى كامل است كه به نخستين علل و مبادى آن، شناخت حاصل شود ارسطو مى گويد: "زيرا ما هنگامى معتقد مى شويم موضوعى را مى شناسيم كه به نخستين علل و نخستين مبادى آن شناسايى يافته و تحليل را تا بسيطترين عناصر آن ادامه داده باشيم"، سماع طبيعى/ روش بررسى/ فصل يكم/ صفحه ١٥/ارسطو/ مترجم محمد حسن لطفى.
روشِ شناسايى اين مجموعه دفتر به انقلاب ٢٢بهمن ٥٧ بر همين اصول استوار بود و بر اين پايه خواست نشان دهد كه نظام اجتماعى و رفتارى ايرانيان در دو رويداد فرهنگى ما يعنى زردتشتى و اسلامى، نظام سياسى بى كفايت را بر جامعه ايرانيان تحميل نمود و انقلاب اسلامى ايران و نظام سياسى برآمده از آن نيز تافته جدا بافته از چنين نظام فرهنگى و سياسى نبوده است از اينرو سعى شد تا از موضوعات انتزاعى و يا تصادفى در فضاى انقلابى آن روز كه اينها توضيح دهنده صحيحِ منشأ ارزشى وقوع انقلاب نيستند، دورى جويد با اين توضيح موجز، بخش پنجم و پايانى اين دفتر را ارائه مى كنم.

بينش شريعتى در زمينه دموكراسى:

شريعتى به اين دليل از دموكراسى غربى و مظاهرش در ايران در دل ما هول و هراس مى افكند تا ما را به "ريشه ها"يمان باز گشت دهد و نه فقط بازگشت بلكه آنچنان شيدا كند تا مفارقت و مهجورى را از ميان ما و "ريشه ها" بزدايد و بتواند با شيدا كردن "امت" به "امامت"، بيرق "امامت و امت" خويش را بر اذهان ما بكارد و سپس "امامت" را همچون پتكى بر روى آهن "امت" بكوبد تا او را حسابى نرم كرده و فرم رابطه "امت و امامت" را در مجذوبيتش بر او آشكار گرداند. و براى تحقق و عملى شدن چنين آرمانى، مى بايست دشمن فرضى(وهم) را بر اذهان فرو كند تا الگوى آرمانى اش به واقعيت نزديك شود. اين دشمن، بر حسب الگوى آرمانى شريعتى همان آزادى فردى و دموكراسى غرب است*، كه شريعتى مى كوشد براى معرفى و يا افشاء اين دشمن بياناتى همچون "تقلب آرا"، "تبليغات انتخاباتى" در "ليبراليسم تجار اروپايى"، اظهار دارد و اساس مدرنيته غرب كه الگوى دولت/ملت يعنى مسئوليت دولت و ملت را در ارزشهايش دارد، بگونه اى تحريف نمايد و بر اذهان القاء كند تا "دموكراسى متعهد" كه برخواسته از بينش "امت و امامت" اوست و تعهد "امت" است به "امامت" را به جاى "دموكراسى آزاد" بنشاند و در اين باره مى گويد: "دو نوع دموكراسى است، دموكراسى آزاد و دموكراسى متعهد يا هدايت شده يا دموكراسى غير متعهد"، دموكراسى غير متعهد، حكومت آزاد است كه تنها با رأى مردم روى كار مى آيد و تعهدى جز آنچه كه مردم با همين سنن و با همين خصوصيات مى خواهند ندارد(يعنى همان روش پليتيك يونان و يا مدرنيته غرب، تأكيد از من است)، دموكراسى متعهد حكومت گروهى است كه بر اساس يك برنامه" عمل مى كند(صفحه ٩٠)؛ و چنين سخن و خط دادن به مردم و جامعه ايران كه تازه به مظاهرى از زندگى غربيان آشنا مى شدند اما بقاياى سنت ارزشى را همچنان در رفتار و ذهن خويش داشته اند، مؤثر واقع شد و بكار افتاد و "دموكراسى متعهد" كه "حكومت گروهى" مورد نظر شريعتى بود از طريق اعمال قدرت دستگاه روحانيت شيعى تحت رهبرى "امام" خمينى به بار نشست.
"دموكراسى متعهد" على شريعتى يعنى شمشيركشى پيغمبر بر عليه هركس كه سد راهش باشند و يا به ندايش پاسخ درخور ندهند. اين شمشير كشى تنها در يك موقعيت جغرافيايى و يا محدوده خاص عملى نمى گردد بلكه به "همه حكومت هاى اين جهان" تعميم مى يابد و همه آنها را اخطار مى كند كه سد راهش نشوند بدينصورت: "پيغمبرى است كه شعارها و پيغام ها را مى رساند و براى تحقق اين پيام ها هم مى كوشد، رنج مى برد، شمشير مى خورد و شمشير مى كشد و به همه حكومت هاى اين جهان هم اعلام مى كند يا تسليم اين راه شويد يا از سر راه من كنار برويد تا به مردم اين پيغام را ابلاغ كنم و هركس نرفت به رويش شمشير مى كشم صفحه ٩١ از همين كتاب.
تشكيل "جمهورى" اسلامى و "صدور انقلاب" معروفش اين تهديد "امام"، "امام" ساختهء ذهن شريعتى را عملى كرد و جمهورى اسلامى به رهبرى "امام" خمينى را به تروريست دولتى جمهورى اسلامى مبدل ساخت كه بسيارى از مخالفين ايرانى خارج از كشور را از دم تيغ گذراند، و عمليات تروريستى در مركز يهوديان بوينس آيرس كه ٨٥ نفر گشته و ٣٠٠ نفر زخمى شدند و نيز بسيارى از اين دست ترورها نمونه روشن عملى از شمشير كشى "پيغمبر" و يا "امام" بود كه در ذهن شريعتى پرورده شد. و البته سياست "صدور انقلاب" تا به همينجا متوقف نشده است بلكه بدانجايى كشيده شد تا ايران در نزد انظار عمومى جهان و منطقه خاورميانه منزوى گردد.

شريعتى در صفحه ١٠٠كتاب "امت و امامت" مى نويسد: "تز دموكراسى هدايت شده يا متعهد، حكومت يك حزبى به رهبرى انقلابى و حتى انتخاب مادام العمر رهبر انقلاب بجاى ليبراليسم و دموكراسى آزاد غرب-كه پيش از اين براى همه روشنفكران ايده آلى شورانگيز بود- رواج يافت." و در ادامه مى نويسد "در دموكراسى متعهد مردم بايد زمام خود را به دست او (وصى) بدهند وگرنه به گمراهى مى افتند، در صورتى كه در كانديداتورى مردم حق دارند به كانديداها رأى ندهند" صفحه ١٠٣. سپس ادامه مى دهد كه: "جانشين امام در برابر امام و مكتب او مسئول است يعنى بر خلاف نماينده اى كه با نظام دموكراتيك انتخاب شده، مسؤل اين نيست كه ايده ها و ايده آل ها و نيازهاى مردمى كه او را انتخاب كرده اند برآورده كند، بلكه مسؤل است كه مردم را بر اساس قانون و مكتبى كه امام رهبر و هدايت كننده آن مكتب است هدايت كند و آنها را بر اساس اين مكتب تغيير و پرورش دهد". همان صفحه. مضحك تر و ضد حقوق بشر و ضد دموكراتيك تر از اين سخنان كه مردم نيز در جريان انقلاب بدان گردن نهادند اينست كه مى گويد: "امام و يا جانشين امام را هم مردم انتخاب نمى كنند بلكه عالم شناسان به اين انتخاب مبادرت ورزند و مردم هم كه خود به خود با فضلا و روحانيان و علماى مذهب خودشان تماس و به آنها اعتماد دارند و از آنها پيروى مى كنند، طبعاً رأى آنها را براى انتخاب نايب امام مى پذيرند صفحه ١٠٥ از همين كتاب.
"حكومت يك حزبى"، "دموكراسى متعهد"، "زمام خود به وصى" سپردن، "امام رهبر و هدايت كننده امت"، "انتخاب جانشين امام نه از سوى مردم كه از سوى فضلا و روحانيان و علماى مذهب"، ضد دموكراتيك ترين و عقب مانده ترين و بى ارزشترين بينشى بود كه، در ذهن عليل شريعتى جوشيد و به بيرون سرريز شد و بگونه اى شورانگيز به اذهان نسل انقلابى (به رهبرى خمينى) سرايت كرد و مقبول واقع شد. شريعتى با اين عبارات در هموند و همسان با "دموكراسى متعهد" و در ضديت با "دموكراسى آزاد" غربيان، پايين ترين سطح حق و حقوق انسانى/بشرى را زير پا له كرد. و آيا مصباح يزدى ها كه ملجاء جهالت و فساد هستند و بارها از زبان او و امثالهم شنيديم كه رأى منفى مردم ارزشى براى آنها ندارد با اين سخنِ ناخشنودانه شريعتى به كانديداتورى در آزادى، كه مى گويد: "در كانديداتورى مردم حق دارند به كانديداها رأى ندهند" كه منظورش اينست،"امام" و يا "جانشين امام" و يا "رهبر انقلابى مادام العمر" هيچگاه در شرايط كانديداتورى قرار نمى گيرد تا نياز به رأى مردم داشته باشند، همسان و همساز نيست؟

و عجيب نيست كه چنين بينش شيعى/امامى كه رهبرى حكومت را حق "امام" مى داند و بايست "به هر قيمت ممكن"، "فرد و جامعه" را به "صراط مستقيم" هدايت كند، با هر نوع مظاهرى از رستارگرايى(همچون روند ملت شدن ما در حكومت پهلوى ها) و مدرنيته غرب، به كين و دشمنى برخيزد و با امساك جستن از پديده "عقل ابزارى" پست مدرنيست ها، فضا را براى "امامت" مهيا كرده تا ملتى را به ورطه "امت" سقوط دهد. (پست مدرنيست را به اين دليل در اينجا بكار بردم كه پيروان على شريعتى او را باصطلاح منتقد مدرنيته دانستند و من نيز در بخش قبلى بدان اشاره داشتم)

رابطه ميان شهادت طلبى و دعوى "حق" داشتن:

وقايع كربلا و شهادت حسين فرزند على بن ابوطالب به اثربخش ترين و مهمترين بينش آرمان خواهى مسلمانان خصوصاً مسلمانان ايرانى مبدل شده است كه جايگاه ويژه اى در فرهنگ اسلامى ما دارد از آنپس به اين سو، اتفاق ديگرى كه متناسب با فرهنگ اسلامى ما افتاد، اعدام منصور حلاجِ عارف مسلك بود كه "انا الحق" گويان شهادت را پذيرا شد چرا؟ و راز اين شهادت چه بوده است؟ انا الحق" ترجمه اش به فارسى يعنى من حق هستم. از نگاه مذهب و دين اسلام و عرفان، فقط خداوند صاحب حق است و به او و يا پيغمبر كه برگزيده اوست، اين حق سزوار است. روايت آنست حلاج كه در قرن سوم هجرى مى زيسته، ادعاى چنين حقى كرده است و در اين راه هم سر به دار سپرد. در واقع ميان دعوى "حق" و آرمان شهادت طلبى او ارتباط تنگاتنگ وجود دارد كه بعدها در سير رويدادهاى فرهنگ اسلامى مان جاى گرفت و سرمشق مسلمانان و اسلامگرايان انقلابى شد كه كمونيست ها نيز در دعوى "حق"خود، كه جامعه آرمانگرانه كمونيستى بود، شهادت طلبى را پذيرا شدند. برجسته ترين و تأثيرگذارترين نوع عملى شهادت طلبى كه تا حدود معينى به انقلاب ٥٧ نيزمربوط مى شود و در دهه پنجاه اتفاق افتاد دفاعيات خسرو گلسرخى با مضمون "حق" خواهى بوده است گلسرخى در آغاز دفاعياتش مى گويد: "سخنم را با گفته‌ای از مولا حسین، شهید بزرگ خلق‌های خاورمیانه آغاز می‌کنم. من که یک مارکسیست لنینیست هستم، برای نخستین بار عدالت اجتماعی را در مکتب اسلام جستم و آنگاه به سوسیالیسم رسیدم". ماركيست-لنينيستى كه دعوى "حق" كرد و اين حق هم همان "سوسياليسم" بود كه آرمان هاى اعتقادى او را شكل بخشيد و تا سر حد شهادت رسيدن پيش رفت و "شهيد" شد. همانگونه گفته شد "حق" و "شهادت" براى انسان آرمانخواه ايرانى، لازم و ملزوم همند، در واقع وجهه اين "حق" از نظر اعتقادى از زمان حلاج و تا خسرو گلسرخى همان وجهه "شهادت" است كه با فرهنگ اعتقادى ما سازگارى دارد و هموند است. پس شهادت طلبى بعنوان وجهى از آرمانخواهى ايرانيان، از مطلقيتِ حقيقتِ اعتقادىِ فرد كه "حق" در مركز ثقل آن قرار دارد، سرچشمه مى گيرد. مطلقيتِ حقيقتِ اعتقادىِ خسرو گلسرخى كه همان "سوسياليسم" انقلابى بود نمى توانست او را جدا از فرهنگ و راه و رسم شهادت طلبى به ميدان نبرد انقلابى كشاند ميدان نبرد انقلابى اى كه، جان شيرينش را در آن شرط بندى و سرمايه گذارى كرده بود. نقل قولى كه از خسرو گلسرخى مى شود و يا حدسى كه زده مى شود اينست كه گويا عزمش را جزم كرده بود تا با دفاعياتش نقش ساواك را در تضعيف روحيه انقلابى جوانان هم دوره خويش خنثى كند و اين البته با روحيه انقلابى او كه در چهارچوب مطلقيتِ حقيقتِ "سوسياليسم" بعنوان "حق" مى زيسته، بى ترديد هماوايى داشته و او را به هماوردى كشاند.

اما اتفاقى كه قبل از جريان دفاعيه خسرو گلسرخ (اواخر سال ١٣٥٢) افتاد، واقعه سياهكل در ١٩ بهمن ١٣٤٩ بود كه درست هشت سال پس از اعلان جهاد اسلامى خمينى بر عليه ملت شدن ما روى داد و تعدادى چريك هاى فدايى خلق به پاسگاه ژاندارمى سياهكل حمله مسلحانه كردند. گرچه دليل حمله چريكها آزاد كردن يكى از همرزمانشان كه قبلاً دستگير شده بود، عنوان شد اما به هر روى آنگونه كه بعدها در شكل فداكارى آرمانگرانه محك خورد، اين بود كه با اين عمل مى خواستند ضربه پذيرى جو خفقان كه از نظر آنها "شاه اين سگ زنجيرى امريكا" بر سراسر كشور ايران پهن و عملى كرده بود را اعلام نمايند و نيز از اين طريق،"آگاهى" را به درون مردم برند، تا اين شود كه مردم به صف آنها پيوسته و "حق" چريكها در چهارچوب حقيقتِ مطلقِ اعتقادى(ماركسيست -لنينيست) كه استقرار سوسيالم بود، برآورده گردد. در اينجا ما با همين پديده "حق"، و فداكارى در راه آن تا حد شهادت رسيدن، مواجه هستيم. بنابراين از واقعه كربلا و به شهادت رسيدن امام سوم شيعيان(حسين) و آغاز فرهنگ اسلامى ما، و نيز اعدام منصور حلاج تا خسروگلسرخى، "حق" طلبى و با تآسى از آن شهادت طلبى جزء اركان فرهنگى ما شد. در جريان انقلاب اسلامى و پيروزى آن و تأسيس جمهورى اسلامى ما با همين پديده روبرو بوديم.

پيروزى انقلاب اسلامى ايران حاصل شرايط عينى و ذهنى اى بوده است كه پيشگامان شورشى انقلاب در تأثر از فرهنگ ارزشى/اعتقادى ما چنين شرايطى را به بهانه فقدان مشاركت سياسى تقويت نمودند به اين خاطر مى گويم "بهانه"، كه اين پيشگامان در باصطلاح تحليل خود از انقلاب همچنان يك جوال دوز به رژيم پهلوى مى زنند و يك سوزن به خود هم نه، يعنى هيچگاه تحليل نكردند يا بهتر است بگوييم اعتراف نكردند كه اسلامگرايان به رهبرى خمينى و كمونيست ها در همان موضعى غوطه ور بودند كه در صورت كسب قدرت سياسى، نتيجه اش همان تداوم فقدان مشاركت سياسى مى بود.استقرار جمهورى اسلامى اين موضع را عيان ساخت. بنابراين بحث فقدان مشاركت سياسى و جامعه تك صدايى و تك حزبى صرفاً از منظر حكومتمدارى قابل توضيح نيستند كه جناح انقلابيون شركت كننده در انقلاب بهمن يعنى اسلامگرايان پس پيروزى انقلاب اسلامى، از اين نظر براى تحميل جامعه تك صدايى دست به كشتار وسيع سياسى و دينى مخالفان خود زدند،( هرچند جنايت محسوب مى شود و قابل پيگرد است) بلكه موضوع فقدان مشاركت سياسى كه حكومت ها بدان پايبند بودند و دامن مى زدند ناشى از فرهنگ ارزشى، استوار بر بينش اعتقادى ما بوده است به همين مناسبت اين فقدان را بايست از اين منظر مورد ارزيابى و تحليل قرار داد و نه در انتزاعش.

نيكروز اولاد اعظمى

*كه گويا شريعتى منتقد برخى عنصر ارزشى مدرنيته غرب بوده است، ما نشان داديم كه او كاملاً ضد آزادى و ضد دموكراسى يعنى دو ركن اصلى مدرنيته بوده است و نه منتقد به آن، او را منتقد مدرنيته معرفى كردن توجيهى جهت كسب اعتبار و آبروى "روشنفكر دينى" است همچنان كه كديور او را اولين پيشگام "روشنفكرى دينى" دانست



نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد