logo





علمدار

چهار شنبه ۲۲ بهمن ۱۳۹۳ - ۱۱ فوريه ۲۰۱۵

علی اصغر راشدان

Aliasghar-Rashedan03.jpg
کربلا خلیل تو دوره جوانیش تو کشتی های روز سیزده نوروز کنار تپه های اطراف مزار خیام، پشت خیلی پهلوان های ولایت را به خاک رسانده و چند سال پهلوان اول ولایت شده بود. حالا دیگراز چهل سالگی گذشته بود. هنوز هم یال از کوپال در رفته بود. جوان جاهل های پر عر و تیز جرات نمی کردند سینه به سینه ش شوند. علمدارآبادی بود. با بودن کربلا خلیل، کسی به خودش اجازه نمی داد به علم آبادی نزدیک شود، مگر کربلا خلیل صورتش را ماچ می کرد و علم را دستش می سپرد.
تودوماه محرم وصفرهرجمعه یکی ازآبادی هاخرج میدادوتمام آبادی های ولایت رابه حلیم خوردن دعوت میکرد.روزهای جمعه این دوماه بزرگترین جشن وخوش گذرانی وشکم چرانی بچه های آبادی بود.
کربلاخلیل علم راتوبغلش میگرفت وجماعت رابه طرف آبادی مهماندارجلوداری میکرد.بچه هانیم فرسخی که توکوره راههای پرسنگلاخ میرفتند،یکی یکی عقب میماندند.به کربلاخلیل علمدارنمیرسیدند.مردها بچه های کم سال رابغل میکردندوبه بچه های بزرگترنهیب میزدند:
«بدو!هیکل حیف نون!ازقدوقواره ت خجالت بکش،خودتونرسونی وشونه به شونه ی علمدارنری،میگم بچه هاهووت کنن،جمعه دیگه م نمیگذارم بیائی شیکم چرونی.بدومفتخور!»
توآبادی مهماندار،پیش ازپهن کردن سفره وحلیم خوری،علمدارها تومحوطه پهنی جمع میشدند.علمدارهرآبادی هرهنری داشت به نمایش میگذاشت.علمدارهاچوب گردته علم راروکف دستشان میگذاشتندودستشان رابلند میکردند،دورخودشان میچرخیدند،باعلم بلندکرده رودست،جلوعقب میرفتندوراهپیمائی میکردند.هنوزهم کربلاخلیل تنهاکسی بودکه چوب ته علم راروپیشانیش میگذاشت وچنددورمیچرخید.جماعت براش هوراهای گوشخراش میکشیدند....
«پس واسه چی اصلازنایافتشون نیست؟»
«مگه حالیت نیست،مجلس عزاداری آل علیه؟»
«پس واسه چی همه لباسای نونوارشونوپوشیدن؟یه عده م دستاوزلفشانوباحنارنگ کردن»
«اونایه عده جوون جاهلن،میخوان نامزدیافت کنن.»
«تموم ایناکه جشن گرفتن وعلم بازی میکنن عاقله مردای قلچماق تموم آبادیای ولایتن که»
«توحالیت نیست،اینادارن عزداری میکنن.»
«پس اینهمه دست زدن وهوراکشیدن ونعره خنده هاچیه؟»
«پرچونگی موقوف بچه!هرچی میگم،یه چیزدیگه ازتوچنته ش درمیاره.اونهمه حلیمی که می لومبونی حروم میکنی.هی چندوچون میکنه.برومثل آدمیزادواونهمه بچه های دیگه گردوبازی کن به عوض فضولی!...»
جماعت،مخصوصابچه هاتاخرخره حلیم خوری میکردند.توراه برگشت سنگین بودندوهیچکس به کربلاخلیل علمدارنمیرسید.وضع بچه هاخیلی ضایع بود.باشکم های پروسنگین اصلانمیتوانستندتندروی کنند.بازبچه های کم سال رابزرگترهاروکولشان میگذاشتندوبچه های بزرگترراتوکوره راه به حال خودرها میکردندتا دمدمهای غروب برسندودنبال علمدارمیدویدند...

*
هاجرخواهرعروسوارکربلاخلیل توآبادی طاق بود.قدوقامت،سرو. چشمها،اقیانوس عسل.صورت گندمگون،ماه شب چهارده.دندانها،عاج خالص.خنده،عاشق کش.راه رفتن وپیچ وخم،سروچمان.نظرهمه کارکشته های ولایت این بودکه هاجرتوتمام ولایت لنگه ندارد.کوکسی که جرات کندنگاه چپ بهش بیندازد.اسم کربلاخلیل پشت همه رامیلرزاند.تمام جوانهای آبادی باحسرت هاجررا نگاه ودندان قروچه میکردندوخون دل میخوردند.هاجرازقضیه استفاده میکرد.بابهانه های گوناگون پیرهن،آرخالق وشلیته های رنگ وارنگ میپوشیدوتوتمام آبادی،کنارآب کاریزوسرچشمه میرفت وجولان میداد.میرفت بالاخانه ی باغشان وباصدای دل نشینش ترانه خوانی میکرد.هاجرجوان،قبراق وسراپاشورونیروبودوجفت میخواست.کربلاخلیل چندمرتبه بهش نهیب زده وگفته بود:
«خجالت بکش!کارهات حیثیت خانواده رولکه دارمیکنه.پدرتو سردار،کسی بودکه خواب رو به چشم امنیه هاحروم کرده بود.ازش چشم میزدن وسال به دوازده ماه توکمینش بودن.آخرشم نامرداازپشت به تیرش بستن.یه کم هوساتوافساربزن!فکرآبروی چارتابرادرات باش!»

*
پسرکدخداپاپیش گذاشت وخواستگارهاجرشد.چهارپسر سردار دورهم جمع شدندو شورادوراکردند.دائی علی،پسربزرگ سرداروبزرگ خانواده گفت:
«هردختری بایدشوهرکنه.وصلت باخانواده کدخداچی ایرادی داره؟ هرکی هرنظری داره بگه.»
کربلاحسن همیشه تروشروازهمه طلبکارگفت:
«میخوای بی غیرتی روتودودمان سردارحاکم کنی؟»
حسین بذله گووخوش مشرب گفت«علی درست میگه،صلاح اینه که هاجرتااین نصف آبرومونم نبرده،زودتربره خونه شوهر.»
دائی علی گفت«ها،نظرتوچیه پهلوان خلیل؟خیلی توفکری،توهم یه چیزی بگودیگه!»
«درست که شمابرادربزرگ وبزرگ خانواده هستی،امامن اگه بتونم سایه این حرومزاده کداخداروباتیرمیزنم.»
«واسه چی این کارومیکنی داش خلیل؟»
«چراشوازخودت بپرس.این حرومزاده چی کارناشایستی مونده که توآبادی نکرده باشه؟چندتاازجوونای معصوم آبادی رودست امنیه هانسپرده؟کدوم زن وبچه ی آبادی ازدستش توعذاب نیست؟خودت بهترازمن میدونی،ازسالهاپیش بین خونواده سرداروکدخداخون وخجرحاکم بوده.حالاتوپیشنهاددختردادن به این خونواده رو میکنی؟»
«داش خلیل،دیگه سنی ازت گذشته،هارت هورتای دوره جوونیتو بگذار کنار.اینهمه سال بااشاره رندون همدیگه رولت وپارکردیم،بسمون نیست؟بااین وصلت دشمنیای دیرینه فروکش میکنه،همه دربرابراون دشمن رندبالاسری میشیم یه کاسه،دیگه دوره شیشلول کشی تموم شده،کی میخوای اینوبفهمی؟باهمین به جون هم انداختمون دودمان آبادی روبه باددادن.یه کم فکرکن.ازخرشیطون بیاپائین دیگه!»
«تموم حرفات حسابه،امامن دراین باره به هیچ صراطی مسقیم نیستم.تو اولین فرصت گردن این حرومزاده کدخدارومیشکونم.اگه دختربهش بدین هردوتاشونوتوحجله آتیش میزنم.نظرمن همینه،حرف دیگه م ندارم.»

*
به پسرکدخداجواب ردداده شد.هاجررابه خواستگاری ازیک آبادی دیگردادند.قضیه تمام شد.اماکینه بین پسرکدخداوکربلاخلیل شدیدترشد. پسرکدخدازیرزیرکی دایم دنبال انتقام گرفتن ارکربلاخلیل بود.شبی نصف گله ی آبادی رادزدبرد.روزبعداهالی تومحوطه جلوی خانه کدخداجمع شدند.کربلاخلیل فریادزد:
«خودچوپونه بهم گفت:دزداصورتاشونو پوشونده بودن.باصدای بلندباهم بگومگومیکردن.صداشون آشنابود.اون اصلیم که دستورمیداد پسرکدخدا بود.نصف گله روپسرکدخدابادارودسته ش دزدیده...»
حرف تودهن کربلاخلیل خفه شد.دولول پسرکدخداشلیک شدوسینه کربلاخلیل رابه آتش کشید....



نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد