logo





آزموده را آزمودن

سه شنبه ۲۱ بهمن ۱۳۹۳ - ۱۰ فوريه ۲۰۱۵

محمود کویر

Mahmoud-Kavir0.jpg
من طنز نویس نیستم و تنها از این هنر والا لذت می برم. اما هرچه کردم که در این باره کمی جدی باشم نشد.ماجرا طنزی در خود داشت به تلخی زهر هلاهل. مثل بغضی گلویم را گرفته بود و تا نمی گفتم چاره اش نمی شد. به هر روی:

فکر کنم به سبب خوش یمن بودن این ده روزه مبارک بود که بر آن شدم تا از این پس کتاب تاریخ نخوانم. و به شما هم بسیار جدی پیشنهاد می کنم که تاریخ را فراموش کنید و هر چه کتاب تاریخی و از جمله اگر کتاب های مرا دارید، بیندازید دور. این گفته ی حکیمانه را هم فراموش کنیم که: آزموده را آزمودن خطاست. زیرا که اشتباه است. چرا؟چون هیچ فایده ای ندارد. سر سوزنی در این سرزمین استفاده ندارد. سیاه کردن بیهوده ی کاغذ است و بر باد دادن عمر. مردم می روند تاریخ می خوانند و می کوشند تا حافظه تاریخی خود را نگه دارند تا مباد اشتباهات گذشته را تکرار کنند. چه فایده که صد ها کتاب تاریخ بخوانی و مدام اشتباهات هولبارت را تکرار کنی؟ در طی همین ده دوازده سال چند بار حافظه ام را داشته ام و اما دوباره فریب خورده و با همان وعده ها و به وسیله ی همان ارباب ها پای صندوق رای رفته ام و دیده ام که آش همان آش و کاسه همان کاسه و بازهم با همان وعده ها و همان مشخصات فریب خواهم خورد؟ پس تاریخ می خواهم چکار. وقتی تاریخ زنده و پیش چشمم هی تکرار سی و شش ساله ی دروغ و وعده است، دیگر انتظار دارید که با خواندن تاریخ از اشتباهات هزار سال پیش درس بگیرم؟ هنوز چیزی نزدیک هزار سال نگذشته که ناصرخسرو قبادیانی، آن شاعر خردمند را که آواره کوه و بیابانش کردند، سرود:

از شاه زی فقیه چنان بود رفتنم
کز بیم مور در دهن اژدها شدم.

مگر آن تاریخ نویس دانای بیهق قلم را نگریانده بود در مرگ آزادی؟ حافظ را که برای فال هم شده خوانده بودیم و نیش زهرآگین شیخ و زاهد و محتسبش زهر در جان غزل هایش ریخته بود. بیایید این غزلش را یک بار درست بخوانیم:

دانی که چنگ و عود چه تقریر می‌کنند
پنهان خورید باده که تعزیر می‌کنند
ناموس عشق و رونق عشاق می‌برند
عیب جوان و سرزنش پیر می‌کنند
جز قلب تیره هیچ نشد حاصل و هنوز
باطل در این خیال که اکسیر می‌کنند
گویند رمز عشق مگویید و مشنوید
مشکل حکایتیست که تقریر می‌کنند
ما از برون در شده مغرور صد فریب
تا خود درون پرده چه تدبیر می‌کنند
تشویش وقت پیر مغان می‌دهند باز
این سالکان نگر که چه با پیر می‌کنند
صد ملک دل به نیم نظر می‌توان خرید
خوبان در این معامله تقصیر می‌کنند
قومی به جد و جهد نهادند وصل دوست
قومی دگر حواله به تقدیر می‌کنند
فی الجمله اعتماد مکن بر ثبات دهر
کاین کارخانه‌ایست که تغییر می‌کنند
می خور که شیخ و زاهد و مفتی و محتسب
چون نیک بنگری همه تزویر می‌کنند

پس چرا!!!! چرا دوباره و باز در هر کوی و برزنی دستار بندی به نام امیر مبارزالدین محتسب دارد پیکر عشق را به تازیانه می درد.

مگر شاهنامه و داستان درآمیختن دین و دولت در زمان گشتاسب و آن همه خون که ریخته شد را نخوانده بودیم؟ مگر جاماسب حکیم اندرزمان نداده بود که دین و شاهی چون به یکدیگر اندر شود، یعنی قدرت و دین چون در هم آمیزد:

جهان بینی آن گاه گشته کبود
زمین پر ز آتش هوا پر ز دود
وزان زخم و آن گرزهای گران
چنان پتک پولاد آهنگران
به مغز اندر افتد ترنگاترنگ
جهان پر شود از دم شور و جنگ
شکسته شود چرخ و گردونه ها
بپالاید از خونشان جوی ها
بسی بی پدر گشته بینی پسر
بسی بی پسر گشته بینی پدر
و پایان شوم این  ماجرا:
همه خسته و کشته بر یکدگر
پدر بر پسر و پسر بر پدر
وزان زاری و ناله ی خستگان
ببند اندر آیند پابستگان
وچندان از آن کشته آید سپاه
که از خونشان تر شود رزمگاه

مگر داستان آوردن ضحاک تازی ماردوش به دست روحانیون و سرداران آن زمان به ایران و به اره نیمه کردن جمشید، شاه ایران را نخوانده بودیم؟ که بار دیگر برو یم و ضحاکی دگر بیاوریم و بار دیگر....
هنر خوار شد جادویی ارجمند
مگر یادمان رفته بود که آن دو خائن چگونه گلوی شاه را که نماد ایران بود،در آن آسیاب تاریخ بریدند تا تاج وقبایش بربایند و سرش را پیش پای فرومایگان تازی تازه مسلمان بیندازند. که چه؟ چه بر سرمان آمد در آن آسیاب تاریخ؟ چه بر سر ایران و ایرانی آمد؟
به هر کشوری در ستمکاره ای
پدید آمد و زشت پتیاره ای
نشان شب تیره آمد پدید
رگ روشنایی بخواهد برید
در آن روزگار تیره بختی و تازش تازیان بار دیگر رحم و فکر و اندیشه می گریزد
 و کژدم کینه و نفرت بر جان ما چنگ می اندازد.
دارد تاریخ بار دیگر ورق می خورد و مردمان ستمدیده به جای اندیشه و خرد، شمشیر
 و تازیانه بر می گیرند تا ایران را بر سر خویش ویران کنند و تاج و تخت را این بار
 به چه کسانی و کدام بیگانگانی بسپارند؟
ز ایران از ترک و از تازیان
نژادی پدید آید اندر میان
نه دهقان نه ترک و نه تازی بود
سخن ها به کردار بازی بود
همه گنج ها زیر دامن نهند
بمیرند و کوشش به دشمن دهند
 
بار دیگر و ده ها بار دیگر این بیت ها را بخوانیم و به روزگار خویش بنگریم! تکراری تلخ و سیاه!
نگاه کنید! هزار سال پیش نیست! بیست و چند سال پیش است:
چنان فاش گردد غم و رنج و شور
که شادی به هنگام بهرام گور
نه جشن و نه رامش، نه کوشش نه کام
همه چاره و تنبل و ساز دام
پدر با پسر کین سیم آورد
خورش کشک و پوشش گلیم آورد
زیان کسان از پی شود خویش
بجویند و دین اندر آرند پیش
چنین است روزگار ایرانیان  پس از تازش تازیان:
بریزند خون از پی خواسته
شود روزگار بد آراسته
مگر سلطان محمود غازی راه دین نبود که از بهر قدر عباسیان انگشت در جهان کرده بود تا هر اندیشمندی را بیابد بر دار کشد و هم او نبود که بفرمود تا خروارها کتاب این مردمان را در ری بسوختن.
مگر جوینی در برابر تاخت و تاز همین غداران قداره بند و همین شیخان و فقیهان نبود که در تنگه های هولبار تاریخ روی به ما فریاد برداشته بود: ... اکنون بسیط زمین عموماً و بلاد خراسان خصوصاً که مطلع سعادات و مبرات و موضع مرادات و خیرات، و منبع علما و مجمع فضلا ومربع هنرمندان و مرتع خردمندان بود... از پیرایه وجود متحلیان به حلیت هنر و آداب خالی شد. و جمعی که به حقیقت کذب و تزویر را وعظ و تذکیر دانند و زبان و خط ایغوری را فضل و هنر تمام شناسند. هریک از آبناءالسَوق در زی اهل فسق امیری گشته و هر مزدوری دستوری وهر مزوری وزیری و هر مُدبری دبیری... و هر مُسرفی مُشرفی وهرشیطانی نایب دیوانی و هر شاگردی پایگاهی خداوندحرمت و جاهی و هرفراشی صاحب دور باشی وهر جافیی کافیی و هر خسی کسی و هر خسیسی رئیسی و هر غداری قادری و هر دستاربندی دانشمندی بزرگواری و هر حمالی از مساعدت روزگار، با فسحت حالی...
آزاده دلان گوش به مالــــش دادند
وزحسرت وغم سینه به نالش دادند
پشت هنر آن روز شکستست درست
کین بی هنران پشت به بالش دادند
و بگویم بازهم از تکرار و تکرار هر روزه ی این ماجرا در این سرزمین
نه خواندیم و نخواندیم و بخوانیم هم ..... لابد با ما نبودند و ما نبودیم... همین. بیایید آخر تلخ شاهنامه را بخوانیم. بیا! با من بخوان:
بیایید آخر شاهنامه را با پایان تلخ آن با هم برخوانیم که آغاز روزگار ماست:
تبه گردد این رنجهای دراز
نشیبی دراز است پیش فراز
نه تخت و نه دیهیم بینی نه شهر 
ز اختر همه تازیان راست بهر
بپوشد از ایشان گروهی سیاه 
ز دیبا نهند ازبر سر کلاه 
نه تخت و نه تاج و نه زرینه کفش
نه گوهر نه افسر نه بر سردرفش 
برنجد یکی دیگری برخورد
به داد و به بخشش همی ننگرد 
ز پیمان بگردند واز راستی
گرامی شود کژی و کاستی 
رباید همی این از آن آن از این
ز نفرین ندانند باز آفرین 
نهان بدتر از آشکارا شود
دل شاهشان سنگ خارا شود
بد اندیش گردد پدر بر پسر 
پسر بر پدر همچنین چاره گر
شود بنده بی هنر شهریار
نژاد و بزرگی نیاید به کار 
به گیتی کسی را نماند وفا
روان و زبانها شود پر جفا
ز ایران و از ترک و از تازیان 
نژادی پدید آید اندر میان
نه دهقان نه ترک و نه تازی بود 
سخنها به کردار بازی بود
همه گنجها زیر دامن نهند
بکوشند و کوشش به دشمن دهند 
نه جشن و نه رامش نه گوهر نه نام
به کوشش ز هر گونه سازند دام
 زیان کسان از پی سود خویش
بجویند و دین اندر آرند پیش
بریزند خون از پی خواسته 
شود روزگار بد آراسته
نباشد بهار از زمستان پدید
نیارند هنگام رامش نبید 
ز پیشی و بیشی ندارند هوش
خورش نان کشکین و پشمینه پوش
...
چو بسیار ازین داستان بگذرد
کسی سوی آزادگان ننگرد
همه دل پر از خون شود روی زرد 
دهان خشک و لب ها پر از باد سرد
چنین بی وفا گشت گردان سپهر
دژم گشت وز ما ببرید مهر 
همان زشت شد خوب و شد خوب زشت
نشد راه دوزخ پدید از بهشت

سبز باشید
محمود کویر


نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد