logo





انقلاب بهمن ٥٧، انقلابى واپسگرانه بود كه ما را از عزت ملت شدن به ذلت امت فرو كشيد(٤)

الگوى حكومتى "امت و امامت" على شريعتى

سه شنبه ۲۱ بهمن ۱۳۹۳ - ۱۰ فوريه ۲۰۱۵

نیکروز اولاداعظمی

nikrouz-owladazami2.jpg
در بخش سوم(بخش پيشين) اين دفتر به موضوع "غرب زدگى"جلال آل احمد و ارتباط آن با "عظمت" خواهى ايرانيان و "وهم" يا همان "تئورى توطئه" در نزد ما، كه تبعات آن را خودباختگى و "تعرض" كردن به غير(دشمن خارجى) دانستيم، سخن گفتيم و مستدل كرديم كه: بينش و نحوهء بيان جلال آل احمد در كتاب "غرب زدگى" بر توصيهء او به "تعرضِ شرقى"ها بر عليه غربى ها استوار است. از آنجائيكه جلال آل احمد در خيال باطل خويش هموار شدنِ ترقى و پيشرفت غربيان را از "تعرض" آنها به شرقيان مجسم مى كند و زمان اين "تعرض" در باورش همان دوره "جنگ صليبى طويل" است كه به پيروزى و تسلط غربيان مسيحى بر شرقيان مسلمان انجاميد و او، به متابعت از همان نوع خيال كه به همان نوع "تعرض" كردن غربيان بر شرقيان مشابهت دارد، چنين "تعرض" كردنى را عيناً به شرقيان ديكته مى كند. در واقع او، شرط پيشرفت و ترقى ايرانيان را از طريق بازگشت آنها به ارزشهاى فرهنگى و اعتقادى( ارزشهايى كه بسترساز نظام بى كفايت سياسى در قرون متمادى بودند) "شرقيان" و متعاقباً "سنگر" گرفتن در مقابل غربيان و "تعرض" كردن مى داند. بواسطه اين بينشِ مرتبط به "وهم توطئه" است كه براى ما نسخه مى پيچد و يا حكم صادر مى كند تا به دشمن كه غربيان باشند از طريق آغاز "جنگ صليبى طويل" "تعرض" كنيم، آنگاه كه مى گويد: "آيا وقت آن نرسيده كه ما هم سنگر بگيريم و تعرض كنيم"(از همان صفحه، كه در بخش سوم اين سلسله نوشتار آمده است) و نيز استدلال كرديم به اينكه: جلال آل احمد كه از جايگاه "شرقى" بودن و ارزشهاى فرهنگى آن، فرمانِ "تعرض" كردن به ارزشهاى فرهنگ ديگر صادر مى كند به واقع غرب و هر نوع مظاهر ارزشى آن را دشمن مى پندارد و اين ذهنِ دشمن ساز بر حسب استدلال و سنجشى كه در بخش سوم اين دفتر بعمل آورديم توهمى بيش نيست كه بطور اجمالى اين توهم يا خيال باطل را در دو وجه يادآور مى شويم؛ وجه اول اينكه نيت و تأكيد جلال آل احمد در راستاى "غرب زدگى" يعنى دشمنِ خيالى ساختن، به وفادارى شرقيان به ارزشهاى شرقى و سازگار شدن با آنها استوار است ارزشهاى شرقى اى كه جلوه "عظمت" هستند(وهم)؛ وجه دوم اينكه اين "عظمت" با دشمن روبروست كه توطئه گر است و براى خنثى كردن توطئه اش بايد به او "تعرض" كرد. بنابراين جمع بست استدلال ما اين مى شود؛ "عظمت" خواهى ايرانيان كه ناشى از خودباختگى است با دشمن خواهى بهم مى آميزد و ذهنِ دشمن خواه به "توهم توطئه" دچار مى شود و چون "دشمن" توطئه گر است پس بايست به او "تعرض" كرد. تلخيصِ استدلال ما از بخش سوم اين دفتر منظوم شده با اين هدف صورت گرفت كه خواننده در ادامه مطالعه از بخش هاى مختلف اين دفتر، سر رشته و پيوست هاى بحث را در ذهن داشته باشد.
اما در اين بخش الگوى "امت و امامت" على شريعتى را به تفصيل مورد مداقه قرار مى دهيم. با تشكيل حكومت "امت و فقيه" به رهبرى "امام خمينى"، الگوى حكومتى "امت و امامت" على شريعتى محقق گشت. على شريعتى كه بينش و افكارش از طريق سخنرانى ها و خطابه ها و آثارش منعكس مى شد و تأثير شگرفى بر اذهان عمومى نهاد و حركت بسوى انقلاب اسلامى را هموار نمود، روشنفكرى اش از چهارچوب "فرهنگ شيعى" فراتر نرفت. على شريعتى اين آتش بيار معركهء انقلاب بهمن با طرح الگوى تعامل "امت و امامت"، همان انقلاب و نوع حكومتى رادر سر پروراند و آرزو كرد كه به ثمر نشست؛ انقلاب اسلامى و حكومت اسلامى به "امامت خمينى". اگرچه شريعتى با صنف روحانيت در اسلام مخالف بود اما "عالم اسلامى" از نظر او، همان كسى است كه براى هدايت جامعه و فرد، مى بايست به "امامت" رسد و يا در حكومتمدارى در صورت "غيبت كبرا" شايسته نايب امام باشد.

(در این دوران عالم اسلامى پرهیزکار و وارسته شيعى، بعد از غیبت طولانی امام زمان (عج)، به عنوان نايب عام او به هدایت و ارشاد مردم خواهند پرداخت).

اگر جلال آل احمد با توسل و تشبث به افكار كج و معوج و ذهنِ به بيراه رفته اش توانست "غرب زدگى" را كه مملو از ستيز با هر نوع مظاهر نوگرايى بود به عرصه گسترده اى از موضوعات جامعه و مردم تعميم دهد و تلاش كرد تا نشان دهد كه گرفتارى در راه ترقى و پيشرفت ايرانيان، محصول پيوند ايرانيان با مظاهر غرب است و در اين راه به سردرگمى بر اذهان دامن زد و كورهء كينه و دشمنى عليه غرب را تيغ تيز كرد، على شريعتى با تئوريزه كردن اسلام شيعىِ انقلابى و چگونگى حكومتمدارى از اين منظر در شكل "امت و امامت" (تو بخوان امت و فقيه)، نسلى را كه محكم و استوار بر ستون هاى بينش انقلابى او ايستاده بودند به سراب حكومت توحيدى اسلامى بكشاند. على شريعتى گرچه با صنف روحانيت در اسلام مخالفت ورزيد اما تعامل و رابطه " امت و امامت" در بينش او عملاً فرصت مناسبى بود براى روحانيون تا به حكومت ولايت فقيهى اهتمام ورزند.

بازگشت به "ريشه ها" و نيانديشيدن فعال:

فعال يعنى سختكوشى در امر و موضوعى؛ كه مى تواند نتايجى توأمان مثبت و منفى به بار آورد بعنوان مثال: سختكوشى خمينى در مخالفت با مظاهر رستارگرايى زمينه اى شد براى وقوع انقلاب كه ثمرهء منفىِ انقلاب اسلامى را از پى آورد در حاليكه سختكوشى گاندى و ماندلا در هند و آفريقا مسير دموكراسى را گشود(جنبه مثبت).

باز گشت به "ريشه ها" و از اين بنياد و بر مبناى ارزشهايى كه محصول دوران خويش هستند الگوى "امت و امامت" را نسخه پيچيدن يعنى مقاومت و سختكوشى در مقابل آفرينش ارزشهاى جديد- ارزشهايى كه با بازانديشى به ارزشهاى گذشته موجوديت پيدا مى كنند- بنابراين مقاومت و سختكوشى در مقابل امكان زايش ارزشهاى نوين معنايش نيانديشيدن فعال و فقدان بازانديشى است بعبارت ديگر سختكوشى در جهت پاسدارى از "ريشه ها"، نيانديشيدن فعال است. بنابراين على شريعتى كه در پاسدارى از "ريشه ها"ى ارزشى تا حد الگو ساختن از آنها(الگوى حكومتى امت و امامت) فعال بود به همان حد نيانديشنده اى فعال بود كه با توليد ارزش هاى نوين و مفاهيم جديد هيچ قرابتى نداشت و اينها نمى توانست به ذهنش خطور كنند.

خيره سرى ها و پُرگويى هاى بى مايهء برخى دينداران در رداى "روشنفكر دينى" و يا "نوانديش دينى" در خصوص بينش اعتقادى على شريعتى كه او را "پيشقراول نوانديشى دينى و روشنفكر دينى محسوب" و معرفى مى كنند و همو كه بر اذهان نسل هم دوره خويش، اسلام انقلابى و الگوى "امت و امامت" را آنچنان فرو كرد كه عملاً چنين انقلاب و الگوى حكومتى در شكل "امت و ولى فقيه" به بار نشست آيا اين، "نوآورى دينى" تو بخوان "نوآورى اسلامى" از سوى اين "پيشقراول روشنفكر دينى" نبوده است كه ملتى را از داغ درفش آن به عزايش نشاند و جامعه را كه در حال شكل و جان گرفتن بود به شبه جامعه مبدل ساخت؟ حسن يوسفى اشكورى از " نوآورى هاى شريعتى در دين شناسى" مى گويد و محسن كديور در وصف شريعتى مى گويد "شريعتى در عين انتقاد از سنت، منتقد مدرنيته هم بود، بنابراين بى شك پيشقراول نوانديشى دينى و روشنفكر دينى در ايران محسوب مى شود و هرگز نمى توان جريان او را از جريان كنونى روشنفكرى دينى در ايران جدا دانست". محسن كديور/ "طرفداران شريعتى، رويگردانان از قرائت رسمى دين".

و عبدالكريم سروش در "روحانيت منهاى اسلام"، شريعتی را «بانگ بلندی در طول حيات ايرانيان» مى داند. از نظر سروش، شريعتى مسايلى را طرح كرد كه مردم را از پرداختن به مسايل خرد و حقير رهانيد"(نقل قول از همين نوشته). هيچ يك از اين افراد به دليل محدوديت ذهنى/اعتقادى، هيچگاه نخواستند و نتوانند تا تأثير بى شائبه بينش على شريعتى بر اذهان ايرانى و نيز نوع الگوى "امت و امامت" او، كه حكومت "امام" است و شريعتى در ارائه مشخصات "امام" و يا نايب "امام" او را در همين كتاب "عالم اسلامى" مى نامد، و چنين الگويى هم در جمهورى اسلامى به ثمر نشست، بر ملا سازند چونكه نقش على شريعتى در وقوع انقلاب اسلامى كه از آن جهنم جمهورى اسلامى بر پا شد، محرز است و اگر اين نقش ايضاح منطق شود بى معنايى ادعاى "نوآورى" اش برملا خواهد شد. تازه، يوسفى اشكورى در مقاله اى اكبر گنجى را مذمت مى كند كه چرا با على شريعتى كج افتاد و او را نقد مى كند. اينها را بايد شناخت، اينها كسانى هستند كه وجه "نقد عقل مدرن" و نه تمامى وجوه عقل مدرن را، خوب فهميده اند و براى جامعه اى كه در چنگال اختاپوس دين در حال مچاله شدن و با سكولار بودن غريبه است نسخه "پسا سكولار" هابر ماس را مى پيچند.

ناتوانى در ارائه فكربكر از سوى ايرانيان موجب آن شد تا مسئله ايران و ايرانى و راه حل هاى آنها از طريق اثرگذارى و نفوذ فكرى برخى انديشمندان خارجى به موضوعات ما پيگيرى شوند. به همين دليل و با چنين ضعفى، هيچگاه ميل و رغبت براى نگريستن انتقادى به ارزشهاى فرهنگى در ميان ما بوجود نيامد و نمى آيد خصوصاً اگر ظن اين رود كه روند نگريستن انتقادى، "ريشه ها" را هدف قرار مى دهد و تيرى بر آن اصابت مى كند و از پى آن مى تواند نشانه هايى از گسست فرهنگى، فرهنگى كه در زايش ارزشهاى نوين سترون است بوجود آيد و چرت ها را پاره كند. اينچنين هول و هراسى است كه ايرانيان به دنبال راه علاجى رهنمون مى شوند تا نگريستن انتقادى و ژرف نگرى به "ريشه ها" و يا ارزشهاى فرهنگى را دور بزنند و در اين دور زدن ها كه در واقع فرار از انديشيدن به موضوعات ماست مجبور مى شوند تا به برخى انديشه هاى غربيان امساك جويند كه گويا آنها مى توانند راه حلى براى معصلات ما باشند در همين حيث و بيث (حيص و بيص) نگاه "پساسكولار" هابرماس جهت تزريق به "ريشه ها" به فريادشان مى رسد و مقبوليت پيدا مى كند. اين يك مورد اصلى بينش محافظه كارانه است كه هيچگاه رغبت نمى كند تا "ريشه ها" را بشكافد و سنجش كند بلكه برعكس فردى مانند شريعتى باز گشت به "ريشه ها" را تجويز مى كند و وقتى چنين بازگشتى با پيكرگرفتن جمهورى اسلامى و تلاش براى "صدور انقلاب" تو بخوان تلاش براى تحميل ارزشهايى از نوع همان "ريشه ها" به كشورهاى منطقه خاورميانه و مسلمان، فاجعه دهشتناكى بوجود آورد و نيز برخورد كردن با غربيان با همين نوع زبان "صدور انقلاب" كه عاقبتى جز نام نهادن تروريست بر ايران و ايرانى نداشت، مشاطه گران پيرو بينش شريعتى در صدد برآمدند تا، نه براى گريز از اين بينش فاجعه بار شريعتى كه در انقلاب اسلامى و نكبت جمهورى اسلامى حلول پيدا كرد بلكه رفع و رجوع آن به قصد خدشه وارد نشدن به اصل "ريشه ها" اقدام كنند. بدين منظور عنصر ديگرى از بينش خودِ على شريعتى را بكار مى گيرند بدينصورت كه شريعتى منتقد مدرنيته بود و با امساك جستن از اين وجه بينش او پاى نظريه هابرماس در خصوص "پساسكولار" را به ميان مى كشند و با همسان كردن شريعتى و هابرماس در نقد مدرنيته، هم بينش مخرب شريعتى استوار بر "ريشه ها" را توجيه مى كنند و هم بواسطه پناه گرفتن از نظريه هابر ماس جهت تزريق آن به "ريشه ها" خويش را از دست انداز چالهء نيانديشيدن به "ريشه ها"،مى رهانند. به همين دليل در تابعيت و مشغوليت به "ريشه ها" كه باور على شريعتى بود، با وجود تظاهر بيرونى اش كه جز شكست و نكبت و خرابى چيز ديگرى به بار نياورده، باقى مانده و از اين بابت نمى توانند بينش شريعتى را به زير سئوال برند چونكه جرئت زير سئوال بردن بينش شريعتى، نگريستن انتقادى به "ريشه ها" تا حد نفى آنهاست و نفى "ريشه ها" پاشنه آشيل آنها.

الگو و رابطه "امت و امامت" على شريعتى:

على شريعتى در كتاب "امت و امامت" مى گويد: "رهبرى امت (امامت) متعهد نيست كه همچون رئيس جمهور امريكا، يا مسئول برنامه «شما و راديو»، مطابق ذوق و پسند و سليقه مشتری ها عمل كند، و تعهد ندارد كه تنها خوشی و شادی و برخوردارى -در حد اعلا- به افراد جامعه‌اش ببخشد. بلكه می‌خواهد و متعهد است كه در مستقيم‌ترين راه‌ها، با بيشترين سرعت و صحيح‌ترين حركت، جامعه را بسوی تكامل رهبری كند، حتی اگر اين تكامل بقيمت رنج افراد باشد، البته رنجی كه اكثريت، آگاهانه پذيرفته‌اند، نه كه بر آن‌ها تحميل كرده باشند. بدين ترتيب، «امامت» عبارت می‌شود از رسالت سنگين رهبری و راندن جامعه و فرد از «آنچه هست»، به سوی «آنچه بايد باشد»، به هر قيمت ممكن، اما نه به «خواست شخصی امام»، بلكه بر اساس ايدئولوژی ثابتی كه امام نيز بيشتر از هر فردی، تابع آن است و در برابرش مسئول! و از همين جا است كه امامت از ديكتاتوری جدا ميشود و رهبری فكری انقلابی با رهبری فردى استبدادی تضاد می‌يابد". كتاب امت و امامت/ صفحه ٣٧
على شريعتى، در عبارات فوق نوع تعامل ميان "امت" با حاكم اسلامى، كه از نظر او رابطه و تعامل رهبرى امام است با امت را بازگو مى كند و به پشتوانه سخن او، "امام" مأمور و مسئول است تا حكومت را براى تعالى بخشيدن جامعه بر اساس مكتب اسلام و نه طبق خواسته ها و اميال مردم، رهبرى كند و "امام" ى كه بيش از هر كس ديگر تابع "ايدئولوژى ثابتى" است و وظيفه ندارد كه "همچون رئيس جمهور امريكا مطابق ذوق و پسند و سليقه مشترى ها عمل كند. و اين درست همانى بود كه "امام" خمينى بر اساس مكتب اسلام بدان عمل كرد و جانشينش خامنه اى نيز همچو او، "جامعه و فرد" را، به بيان على شريعتى از "آنچه هست"(آنچه كه بودند) به سوى "آنچه بايد باشد" (و آنچه كه شدند و اكنون هستند)، "به هر قيمت ممكن" راندند. بعبارت ديگر؛ اگر سخن على شريعتى مبنى بر "آنچه هست" را به زمان ماضى تبديل و توصيف كنيم و بشود، آنچه بودند و نيز، "آنچه بايد باشد" را به زمان حال و بشود "آنچه هست"، اين چه چيز را به ما مى نماياند جز انجام مأموريت "امام" كه على شريعتى در كتاب "امت و امامت" به "امام" و يا در "غيبت كبرا" به جانشين امام كه همان "عالم اسلامى" است، توصيه كرده بود و ايرانيان را از مسير عزت ملت شدن به ذلت امت كشاند.

در همين عبارت على شريعتى ميان "رهبرى فكرى انقلابى" و "رهبرى فردى استبدادى" تمايز قائل مى شود در حاليكه خود همانجا "امام" را در رهبرى كردنِ امت مسئول مى داند تا بدون توجه به اميال "مشترى"(يعنى همان امت) جامعه را پيش ببرد و رهبرى هم بايست "تابع ايدلوژى ثابت" باشد. دو ويژگى مستبد و يا ديكتاتور اينست: ١- در تابعيت از "ايدئولوژى ثابت" حكمروايى كند بدون اينكه راه حل هاى مردم و جامعه از طريق چنين ايدئولوژى اى به رأى مردم گذاشته شود٢- در اين حكمروايى "رهبرى امام يا نايب امام" مسئول "خوشى و شادى" و چگونگى شئون زندگى مردم نيست بلكه "تكامل جامعه" برايش اصل است كه مردم(مشترى) هم بايد همين اصل را بپذيرند. از نظر شريعتى اين رابطه، رابطه اى است مبتنى بر "رهبرى فكرى انقلابى" كه با "رهبرى فردى استبدادى"فرق دارد چونكه از نظر او مردم "آگاهانه" به "رهبرى امام" و "ايدئولوژى ثابت" تمكين مى كنند و آگاهانه تابع، مقيد و خادم به "رهبرى فكرى انقلابى" مى شوند و نه بالعكس، ايدئولوژى(بعنوان ارزشهاى انسانى) و رهبرى به خدمت مردم. شريعتى ايرانيان را آنچنان خام فرض كرده كه از واژه "آگاهانه" جهت نشان دادن تفاوت ميان آن دو گونهء "رهبرى" براى توجيه ديكتاتورى در شكل "امت و امامت" خويش استفاده مى كند.

كتاب "امت و امامت"على شريعتى و محتويات آن مى بايست مهمترين اثر استوار بر بينش او بوده باشد آنگاه كه به سطحى كلان از رابطه اصيل ميان "امت" و "امامت" (كه اين دربرگيرنده نوع حكومت و چگونگى هدايت جامعه و نحوه عمل و رفتار امت و امامت مى باشد)، در آن سخن رفته است-خاصه اينكه چنين الگويى از رابطه و حكومت در شكل "امت و فقيه" پس از پيروزى انقلاب بهمن مستقر شد- شريعتى با تفسير انقلابى از اسلام در قالب شيعى كه اين، از سطر سطر كتاب "امت و امامت" او مشحون و ملحوظ است و همينطور مدافع سرسخت انقلاب اسلامى و حكومت اسلامى شيعه اى بوده است و ذهن نسلى را با اين ارزشها شسته شوى مغزى داد، رسماً اين شسته شوى مغزى را در همان كتاب مطرح مى سازد و مى گويد: "رهبرى معتقد فكرى و اجتماعى كه مكتب و نهضت را آغاز كرده منشأ حكومت باشد تا وقتى كه خطرهاى داخلى اجتماعى از بين برود، مغزشويى بشود" صفحه ١٠٠ از كتاب "امت و امامت"

على شريعتى ايدئولوژى* را مقدم بر فرهنگ قلمداد كرد تا كه بتواند بر مبانى آن ذهنيت انقلابى اى بسازد كه از آن، شرايط براى انقلاب مهيا گردد. در ايستايى فرهنگى، ايده ها بر همهء عناصر فرهنگى ديگر سرآمد و بسيج كننده توده ها هستند و اين را على شريعتى بخوبى آگاه بود و به همين دليل تقريباً، در تمام خطابه ها و سخنرانى هاى خويش يكى دو سال قبل از شروع انقلاب ٥٧، از ايده اسلام انقلابى و انقلاب اسلامى براى نسل هم دوره خود داد و سخن گفت و بطور شگرف و خيره كننده بر اين نسل در برپا كردن و به ثمر رساندن انقلاب اسلامى مؤثر بود و به مراد خويش هم كه جارى و سارى شدن الگوى "امت و امامت" بود، تحت حكومت "امت و فقيه"، نائل گشت.

در تلاش براى جا انداختن نوع حكومت مورد نظر دو نوع حكومت و رژيم كه يكى جامعه "پليتيك" يونان باستان و ديگرى جامعه "سياست" شرق است بر ذهن شريعتى مكشوف مى گردد كه از نظر وى اين دو از هم متمايزند و مى نويسد: "بايد رهبرى و تربيت مردم را به بهترين شكل و بر اساس يك مكتب تعهد كرد كه او معلم و رهبر مردم است(سياست) و يا مدير جامعه و نگهبان و حافظ آن(پليتيك)".همان كتاب صفحه ٢٢. و بدينسان در توجيه "امامت" و القاء كردن آن به اذهان، از دو واژه "پليتيك" و "سياست" بالحاظ معنايى بازى كرده و آنها را عمداً و آگاهاً از هم تميز مى دارد. و بدين نحو، "پليتيك" (پليس يونانى) را مسئول اداره كشور و يا شهر مربوط مى كند كه وظيفه اش رفاه و آزادى مردم است و "سياست" را متعلق و منحصر به شرقيان كه وظيفه اش از نظر او نه رفاه و آزادى مردم بلكه هدايت جامعه و مردم بوسيله رهنمود هاى "امام" يا "نايب بر حقش" كه اينان خود نيز تابع "ايدئولوژى ثابت" هستند، القاء مى كند.شريعتى در تبيين چنين تفارقى با يك تير دو نشان مى زند اول اينكه ما را به "خويشتن درون" و يا "ريشه ها"ى مان، عودت مى دهد كه گويا هر چه هست در "ريشه ها" و "خويشتن درون" است و دوم، واژه و بار "سياست" را كه معناً از "پليتيك" يونانى جدا و آن را تعلق خاطر ما شرقيان دانست، بتدريج ما را به مدل "امامت" خويش مقارن مى سازد و به همين منظور مى نويسد: "در مقايسه ميان اين دو بينش، بيشك مى توان قضاوت كرد كه فلسفه دولتى كه بر سياست استوار است مترقى تر از فلسفه هايى است كه بر پليتيك استوار است(صفحه ٢٢ از همان كتاب).

و بنابراين سياست از نظر وى وظيفه "امامت" و به "امام" محول مى شود و بالاى سر حكومت قرار مى گيرد تا "امت" را در اين راه هدايت و جامعه را مديريت كنند. مشخصات اين "امت" از نظر شريعتى اينست: "امت جامعه ايست از افراد انسانى كه همفكر، هم عقيده، هم مذهب و همراهند، نه تنها در انديشه مشتركند، كه در عمل نيز اشتراك دارند" صفحه ٣٨ همان كتاب. موضوع شريعتى اين نيست كه جامعه اى از انسانها در هنجارهاى نيرومند مبتنى بر تنوع و تكثر در انديشه و عمل شكل بگيرد، طبيعت آزاد انسان به خود آيد و سربرآورد و شكوفا شود، بر سرنوشت خويش از طريق حق اختيار و انتخاب و اراده تصميم گيرى حاكم شود، با توليد ارزشهاى انسانى، خويش و جامعه را به سوى بهبود هستى و استغنا روان سازد، شايستگى خويش را از طريق تعقل و معيارهاى آن بنماياند بلكه بايست از طريق انديشه و عملى مشترك كه تحميل شدهء هدايتگرانى همچون "امام"، "جانشين امام"، "رهبر"، و "قهرمان" است ، هدايت شود. در اين رابطه مى گويد: "افراد يك امت از نظر رنگ و خون و نژاد يك گونه مى انديشند و ايمان همسان دارند و در يك رهبرى مشترك كه رهبرى امت(امامت) است"، مجمع مى كنند صفحه ٣٨/ امت و امامت

شريعتىِ جهالت و بلاهت پيشه، در دفاع از "امامت" نقل قولى از امام صادق -كه خطاب به يكى از اصحابش است- مى آورد و مى گويد: "انسانى كه امام خود را نمى شناسد به مانند گوسفندى است كه شبان خود را گم كرده باشد." صفحه٤٣ از همين كتاب. در اين جمله مسؤليت و تعهد امام نسبت به امت به وضوع متعين است، "امت"به مانند گوسفندى است كه راه را تشخيص نمى دهد و "امام" تعهد دارد تا راه را بر او ساطع گرداند و آنگاه بدان سمت هدايت كند و براى توجيح چنين مسئوليت هدايتگرانه و بى مسئوليتى هدايت شونده متوسل به علم روانشناسى انسان مى شود و هر دو، يعنى انسان و علم روانشناسى را يكجا مسخ و بى يال و دم و اشكم مى كند و مدعى مى شود كه، انسان دوست دارد فداكارى و جانبازى و شرافت (كه نظير اين نوع صفت ها را به سيماى هدايتگر لحاظ مى دارد) را در چهره يك شخصيت بزرگ ببيند و نه در چهره خودش، و عملاً انسان را در مقابل انسان ديگر گوشت دم توپ مى كند بدين نحو: "يكى از اساسى ترين اصول روانشناسى انسان، عبارت از مجسم كردن و جسميت دادن به معانى مجرد است و به جاى بزرگ بودن، فداكار بودن، شرافتمند بودن و........ دوست دارد كه بزرگى،فداكارى، جانبازى، شرافت را در يك سيما، در يك شخصيت فداكار و بزرگ و جانباز و شرافتمند...... ببيند." صفحه٤٥/كتاب "امت و امامت".

على شريعتى مذاهب سامى كه انسان را چشم انتظار ظهور شخصيت هاى برجسته مى گذارد مى ستايد و "مذاهب" ى كه انسان را از چشم به راه ماندنِ ظهور شخصيت بر حذر مى دارند و متعاقباً هر فردِ انسانى را مسؤل سازندگى خويش و انتخاب راه و روش زندگى و بهبود آن مى داند مذمت مى كند و مى گويد: "يكى از خصوصيات و برجستگى هاى مذاهب سامى اين است كه انسان در اين مذاهب چشم انتظار شخصيت هاى برجسته اى است كه بيايند و او را نجات بدهند" در حاليكه "دعوت مذاهب هندى اينست كه منتظر بيرون نباشيد، چشم انتظار منجيان خارج نشويد، دستى از غيب بيرون نمى آيد كه شما را نجات بدهد، راه نجات آنست كه در خود فرو برويد و خود را بكاويد و با رضايت خود را چنان بسازيد كه شايسته نجات شويد." همانجا صفحه ٤٦.

كاويدن و سازندگى و نجات خويش از هر نوع قيد و بند هاى مستقيم و غير مستقيم، كه فرد را شايسته شخصيت و بالنده و مسئول سرنوشت خويش مى كند، يعنى مسؤليت فردى، به ذهن شريعتى راه ندارد در حاليكه چنين مسئوليتى را به "امام" واگذار مى كند كه رهبر سياسى است و وظيفه دارد كه افراد و جامعه را هدايت كند. شريعتى به جد مخالف فرديت است كه با زندگى در پليتيك يونان باستان همسان بوده و بر مبانى اصل حقوق و مسؤليت فردى و حقوق شهروندى استوار است.

شريعتى انسان را تا حد بز و بزغاله، بره و گوسفند پايين مى آورد و او را به اطاعت محض از چوپان چوب به دست (امام، جانشين امام در غيبت كبرا، رهبر و قهرمان) وادار مى كند تا طعمه گرگ بيابان نشود و مى نويسد: "اگر امام نباشد مانند اين است كه رمه، چوپان نداشته باشد كه در اينصورت راه گم مى كند و طعمه گرگ مى شود."

همانگونه كه متذكر شديم شريعتى پليتيك يونان را فلسفهء حكومتى مى داند كه به خواست مردم تن مى دهد، در جهت رفاه و آسايش مردم و جامعه برنامه و طرح مى ريزد و با مسؤليت شهروندى مردم در جهت خوشبختى و سعادت خيز بر مى دارد، و غرب امروز نيز پس از اضمحلال قرون وسطا و تفتيش عقايد و با بازگشت به سنن معيارهاى عقلى و "فلسفه حكومتى" پليتيك يونانيان در همهء زمينه هاى ارزشهاى بشرى بر ستيغ قله فتح نشسته است و در اين راه بر "گرگ" جهالت فائق آمد همان گرگى كه شريعتى ما انسانهاى رمه كرده را در صورت اطاعت نكردن از شبان مى ترساند، نيست كه ببيند، "شبان" او همان "گرگ"ى بوده است از درون "فلسفه سياست شرق" ( كه او خود از اين فلسفه در مقابل "فلسفه پليتيك يونان" كه شرح آن رفته است دفاع كرد) كه الگوى "امت و امامت" برازنده آن بود و عملاً و رسماً در قامت جمهورى اسلامى، با دندانهاى تيز و خون چكانش لت و پار مان كرد.

على شريعتى، سطح ارتقاء انسان و شخصيت او را ابتدا محدود كرده و آنگاه "امام" را بر تقدير او مسلط مى كند تا به وسيله امر و نهى كردن، مسير حركت را بر او ساطع كند و مى نويسد: "امام كسى است كه با بودن خويش با انديشيدن و گفتن خودش، و با شكل زندگى كردن خودش، نشان مى دهد به انسان ها كه تا اينجا مى توانيد بشويد و بياييد و تا اين مرحله مى توانيد ارتقاء پيدا كنيد و از اين صراط و مسير بايد حركت كنيد و بدين گونه بايد خويش را بسازيد و بپروريد" صفحه ٥٥ همانجا.

بينش شريعى كه مسطور و مشهود در كتاب "امت و امامت" است در صفحه ٨١ آن مى نويسد: "امام هم رئيس دولت است(سياستمدار) و هم رئيس حكومت و جامعه(ركن اجتماع) و هم پيشواى فكر و رهنمونى هدايت با اوست". چه چيزى را الگوى "امت و فقيه" در جمهورى اسلامى از اين بيان "امامت"گونه او كم دارد؟ جمهورى اسلامى كه اينروزها ٣٦ سالگىِ تير و تارش را "چراغان"مى كند، عملاً از مردم سلب مسئوليت مدنى كرده است و هر نشانه از زايشِ چنين مسئوليتى را با سركوب و كشتار پاسخ مى دهد و كشتار دينى مى كند، و اينها نتيجه چنين بينشى از على شريعتى بوده كه در قامت جمهورى اسلامى حلول كرد.

در بخش پنجم با طرح بينش على شريعتى در زمينه دموكراسى و رابطه ميان شهادت طلبى و دعوى "حق" و نيز گوشه چشمى به عملكرد گروهاى سياسى در كمك به پيروزى انقلاب واپسگرانهء ٢٢ بهمن ٥٧، اين دفتر را به پايان مى بريم.

نيكروز اولاد اعظمى
________________________

*"ايدئولوژيك" صفت است و ريشه فرانسوى آن مى شود:ideolozik، و ايدئولوژى همان ايده و يا اعتقاد است كه حالت اسم است و معادل فرانسوى آن ide مى باشد




نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد