![]() |
|
پیر مرد، غریبانه، در پشت پنجره نشسته و به بیرون نگاه می کند. به جایی که چندان هم تماشایی نیست.
هر از گاهی فردی را می بیند که با عجله و بی توجه به او از خیابان عبور می نماید. و این بی توجهی برایش دلگیر کننده است، چرا که او را به یاد خاطراتش از روزهایی می اندازد که از پشت پنجره خانه اش - در خیابان آزادی کنونی در تهران - شاهد راه پیمایی های پر سر و صدایی بود که انقلاب سال هزار و سیصد و پنجاه و هفت از آن سر بدر آورد. وقتی انقلابیون تجمع می نمودند: خود را به میان آنها می رساند. با قامتی برافراشته و سینه ای ستبر. بلندگوی دستی را به دست می گرفت. رو به هلی کوپتری که در بالای سرشان در پرواز بود می نمود. با تمام وجودش فریاد می کشید و چندبار می گفت: «استقلال، آزادی». سپس نفسی تازه می کرد و با شدت و حدت بیشتری داد می کشید و خواهان آزادی« زندانیان سیاسی» می گردید. خودش چند سالی زندانی سیاسی بود و بعد از انقلاب دگربارهم به زندان سیاست گرفتار آمد، چرا که هنوز هم در جستجوی استقلال و آزادی به این درب و آن درب می زد تا که به درد غربت و تنهایی گرفتار آمد و از پشت این پنجره سر به در آورد. غبار بر جا مانده از حرکت سریع زمان در چهره ی شکسته اش مشهود است. هنوز تعدادی مو به سفیدی برف روی سرش باقی مانده که آنها را با ظرافت خاصی به طرف عقب تذیین می نماید تا طاسی آن قسمت پنهان بماند. سری که در عین کهولت بر بدنی با هزاران امید و آرزو استوار باقی مانده است. چروک های روی پیشانی و ابروهای پر پشتش در بالای آن چشمان جذابش شاهدینی بر تمامی، غم ها، اندوه و رنج هایی هستند که او برای به دست آوردن آزادی متحمل شده است. وقتی صدایم را شنید، بدون اینکه نگاهم کند جوابم را داد و قطرات اشک را دیدم که از چشمان خاکستریش به طرف گوشه لبانش سرازیر بودند. لبانش را پاک نمود تا مثل همیشه غرورش را حفظ نماید. وقتی به سختی لب به سخن گشود از لابلای همان پنجره افق را نشانم داد و گفت که همه گذشته ها همچنان حلقه فیلمی از جلوی چشمانش عبور می نمایند. از شادی و نشاطی که با دریافت اولین دوچرخه از پدرش به او دست داده بود تا آن زمانی که با معشوقه ی مورد علاقه اش ازدواج نموده و اولین ثمره زندگی مشترکشان را در آغوشش فشرده بود را برایم تعریف نمود. به یادم آورد که در روزهای مشرف به انقلاب چه شور و حالی در میان مردم وطنمان برپا شده بود و در دو سه ماه اول بعد از انقلاب چنان نظم، امنیت، صلح و صفایی توسط خود مردم بر جامعه حاکم گردیده بود که هیچ وقت فراموش نخواهد گردید. به پاها و زانوانش اشاره نمود و با لبخندی بر لب گفت: «این ها را می بینی که لرزان و ناتوان شده اند. حتمن به خاطرت هست که وقتی به کوه نوردی می رفتیم بهم می گفتی که پاهایم از پولاد آبدیده آبدیده تر هستند. و یادت نرفته است که در دامنه توچال و قله کُلک چال چنان سرود آزادی سر می دادیم که پژواک صدایمان در دره ها منعکس می گردید». هرروز صبح پس از بیداری تحت رسیدگی های پزشکی قرار می گیرد تا آن قلب پر از آرزو را سرپا نگهدارند. پرستار با مهربانی به تعویض لباس هایش کمک می کند و برای دلداریش کلماتی به زبان می آورد که او با آنها بیگانه است. تمایلی به خوردن غذا از خود نشان نمی دهد. شاید به این علت است که نمی خواهد کسی شاهد لرزش دستانش باشد که در زمان استفاده از قاشق و چنگال مشهود هستند. دستانی که زمانی آنقدر قوی بودند که اگر مشتش را گره می کرد و به بدنه آن هلی کوپتری که بالای سرش در پرواز بود می کوبید باعث سقوطش می گردید. غروب ها برای هواخوری به فضای باز می بَرندش تا نفسی تازه کند، اما او حوصله هم صحبتی و گوش دادن به حرف دیگران را ندارد. از وِراجی گریزان است و دوست دارد تا هرچه زودتر به پشت آن پنچره باز گردد و همچنان به دور دست ها زُل بزند. گاهن با خودش حرف می زند و زیر لب آن سرود ها را زمزمه می کند تا هرگز فراموششان ننماید. در ساعات ملاقات فقط آن ملاقات کننده هایی را می پذیرد که در کنارش بنشینند واز همان پنجره، آن چیزهایی را ببینند که در ذهن او میچرخند. از دیدن آن یک جفت کبوترانی که در شکاف دیوار بالکن مشرف به اطاقش لانه نموده اند خیلی لذت می برد. وقتی که پرنده نَر با طعمه ای به روی شاخه درخت روبرو می نشیند تا آن را به جفت و جوجه هایش برساند خوشحال می گردد و زمانی که نتیجه زحماتش به ناگاه از منقارش به پایین می افتد به شدت ناراحت می شود. و دیگربار که جوجه ها در اولین آموزش پرواز به روی شاخه های نازک می نشینند و بال بال می زنند تا تعادل خودشان را حفظ نمایند لب خندی بر لبانش جاری می گردد. آن زمانی که شاهد پرواز جوجه ها است و آنها را در افق دنبال می نماید تا از نظر پنهان می گردند، دست هایش را به طرفین باز می کند و به تقلید از آنها بال بال می زند و چندبار کلمه «آزادی» را بر زبان جاری می نماید. شب که می شود، با کمک مایع خواب آور و آرام بخشی که پرستار به درون رگش وارد می نماید به خواب می رود و صبح روز بعد دوباره در پشت پنجره به بی نهایت ها چشم می دوزد و آرزوی رهایی خودش از آن مکان و آزادی هم وطنانش از قید و بندهای واپسگرایی می نماید. نظر شما؟
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد |
|