|
«معاصر بودن» را نبايد با «مدرن بودن» يکي پنداشت. همچنين ارتباطي هم با «متعهد بودن» ندارد. هر رمان و داستاني که طرح و مضمون آن موضوع روز است، لزوماً رماني معاصر نيست. آنچه من «معاصر» مي نامم، به طور کلي ادبياتي است که در محدوده زمان و مکان گرفتار نيست. ولي با اين همه، هم آن مسائلي که ما امروز با آنها درگيريم در شکل گيري عناصر داستاني آن نقش دارند و هم فراتر از امروز، طرحي کلي و عناصري نمادين که به زمان و مکان بستگي ندارند، گستره رويدادهاي داستان و عرصه کنش شخصيت ها را تا آنجا که تخيل بتواند پيش رود، گسترش مي دهد. | |
دلبستگي خسرو ناقد به فرهنگ و زبان و ادبيات آلمان مثال زدني است. او نزديک به چهار دهه است که در سرزمين هاي آلماني زبان زندگي مي کند و شناختي گسترده از فرهنگ و ادبيات آلمان دارد و اکنون نيز به کار فرهنگ نويسي مشغول است. وي با آنکه اين همه سال در خارج از ايران زندگي کرده است، ولي در فارسي نويسي نثري زيبا و سبکي روشن و شفاف دارد. چند سال پيش در مصاحبه يي که با او داشتم، مي گفت؛ «من با آنکه بيش از سه دهه است در اروپا زندگي و کار مي کنم، اما هيچ گاه رابطه فرهنگي ام با ايران قطع نشده است. زيستن در پناه زبان فارسي راز بقاي حيات فرهنگي و سبب حفظ پيوند من با وطن و زادگاهم بوده است. مسائل اجتماعي و رويدادهاي فرهنگي ايران را هم همواره پيگيري مي کنم.»
اين بار با خسرو ناقد پيرامون گذشته نه چندان دور ادبيات آلمان و وضعيت ادبيات معاصر کشورهاي آلماني زبان به گفت وگو نشستيم.اين مصاحبه پس از چند گفت وگوي تلفني، به صورت کتبي و از طريق اي ميل صورت پذيرفت.
****
-آقاي ناقد پرسش اول من اين است که در حال حاضر سرشناسان ادبيات معاصر آلمان چه کساني هستند و چه طيفي از خوانندگان را دربر مي گيرند؟
اول بگذاريد ببينيم اين «ادبيات معاصر آلمان» که مي گوييد چه مقوله يي است و کي و از کجا و چطور و با چه نويسندگاني آغاز شد. در ضمن به تمايز آن با ادبيات مدرن و ادبيات جديد هم اشاره يي کنيم؛ چون مي دانيد که تفاوت بزرگي است ميان «ادبيات مدرن» و «ادبيات معاصر». مفهوم «ادبيات مدرن» به تحولاتي در عرصه ادبيات اطلاق مي شود که حدوداً صد سال به درازا کشيد و در عرصه ادبيات داستاني، شايد رمان «دن کيشوت» را بتوان سرآغاز آن دانست. در دهه 80 قرن 19 ميلادي بود که ناتوراليست ها به طور گسترده از اين اصطلاح استفاده کردند و در عرصه گفتمان ادبيات داستاني رايج شد. البته ما در اينجا درباره دوره هاي متفاوت ادبيات مدرن وارد بحث نمي شويم. فقط به اين اشاره بسنده مي کنيم که ناتوراليسم در واقع زمينه ساز و خاستگاه اصلي ادبيات مدرن بود.
-يکي از مشهورترين نويسندگان ناتوراليسم آلمان، گرهارد هاوپتمان است که نوبل ادبيات سال 1912 را هم گرفت.
بله، هاوپتمان يکي از رهبران مکتب ادبي ناتوراليسم انقلابي بود و يکي از مهم ترين نمايشنامه نويسان اين مکتب در قرن 19 ميلادي. گرايش او به ناتوراليسم را از همان آغاز کار و با نوول «تيلً سوزن بان» مي توان ديد. اين نوول را هاوپتمان در سال 1887 ميلادي نوشت و در آن يکي از مهم ترين مسائل اجتماعي قرن 19 را که معضل «انسان - ماشين» بود، مطرح کرد. او راه آهن را به عنوان نماد اين دوره که با گسترش صنعت و قدرت يابي ماشين همراه بود، به کار گرفت تا اختلال در چرخه طبيعي زندگي انسان و غلبه ماشين بر گستره حيات بشر را به نمايش گذارد. انسان در آثار هاوپتمان نه به عنوان موجودي فعال و عامل اراده و حامل انديشه، بلکه در واقع قرباني غيرفعال حوادث و رويدادهاست. او دست به عمل نمي زند بلکه چيزي بر او حادث مي شود؛ چيزي که او قابليت درک و دريافت آن را ندارد.
البته پيش از هاوپتمان و تحت تاثير ادبيات قرن 19 فرانسه، کساني چون ماکس کرًتسًر، با دو رمان «فريب خوردگان» و «تباه شدگان»، زندگي محنت بار کارگران و تهيدستان جامعه آلمان را به تصوير کشيده بود. گرچه رمان هاي ماکس کرًتسًر چندان از هنر داستان نويسي و شخصيت پردازي بهره نبرده بودند و قابل مقايسه با آثار هاوپتمان نيستند؛ از اين رو جايگاهي چندان رفيع در تاريخ ادبيات آلمان ندارند. او که خود از مناسبات خرده بورژوازي در حال انقراض آلمان برخاسته بود و ناگزير در کارخانه يي در برلين به عنوان کارگر مشغول بود، بيشتر مشاهدات و تجربه هاي خود را با زباني ساده و بي تکلف روي کاغذ آورده بود. در ضمن اين را هم بگويم من به عمد از اين دو نويسنده و آثارشان نامي به ميان آوردم تا «معاصر بودن» آنها را در دوره خودشان نشان دهم؛ يعني پرداختن به مسائل اجتماعي و مضاميني که جامعه آلمان در آن زمان با آنها درگير بود. اين «معاصر بودن» را با «متعهد بودن» اشتباه نگيريم، من در مورد مفهوم «معاصر بودن» که به گمان من يکي از رازهاي جذابيت و موفقيت ادبيات داستاني است، اگر فرصت شد، بعد سخن خواهم گفت.
اما بگذاريد به موضوع اصلي گفت وگويمان که ادبيات معاصر آلمان است، بپردازيم. اشاره من به مکتب ادبي ناتوراليسم و هاوپتمان به عنوان نويسنده اصلي اين مکتب در آلمان بيشتر براي روشن شدن خاستگاه نويسندگان دوره هاي بعد و تاثير آن بر ادبيات سرزمين هاي آلماني زبان پس از جنگ جهاني دوم است. البته ناگزيريم تا رسيدن به نويسندگان آلماني پس از جنگ و نيز برآمدن نويسندگان جوان کنوني، هيچ اشاره يي به گذار ادبيات ناتوراليستي به اکسپرسيونيستي نداشته باشيم و در واقع بدون پرداختن به کساني چون آرتور شنيتسلر، اشتفان تسويگ، يوزف روت، توماس مان و برادرش هاينريش مان و هرمان هسه، آلفرد دوبلين، هرمان بروخ و بسياري ديگر به بحث مان ادامه دهيم؛ يعني ما ناگزيريم از کساني که يکي از پربارترين دوره هاي ادبي سرزمين هاي آلماني زبان و شايد پربارترين دوره را شکل دادند و تاثيري عميق بر ادبيات معاصر آلمان بر جاي گذاشته اند، فعلاً نامي نبريم.
-اميدواريم در فرصتي ديگر به اين نويسندگان که نام برديد و آثارشان که ادبيات نيمه اول قرن بيستم آلمان را شکل دادند، بپردازيم. به خصوص که در ميان همين چند نفر که برشمرديد، دو برنده جايزه نوبل ادبي نيز هستند که شهرت جهاني دارند. چند نفر از آنان هم در ايران کمتر شناخته شده اند؛ منظورم کساني چون يوزف روت، هاينريش مان، آلفرد دوبلين و هرمان بروخ است. جا دارد در گفت وگويي ديگر درباره آثارشان صحبت کنيم. ولي حال براي ما از شکل گيري ادبيات معاصر آلمان پس از جنگ جهاني دوم بگوييد.
اما در مورد آغاز دوباره ادبيات پس از جنگ؛ نقطه عطفي در ادبيات آلماني زبان وجود دارد که به آن اصطلاحاً «ساعت صفر» مي گويند. منظور ادبيات آلمان پس از جنگ است که سال 1945 ميلادي را مي توان سرآغاز آن دانست. البته از اين اصطلاح «ساعت صفر» نبايد چنين استنباط کرد که نويسندگان و شاعران اين دوره از هيچ شروع کردند و متاثر از نسل هاي پيش از خود نبودند؛ نه، چنين نبود. چون براي مثال يکي از سرشناس ترين نويسندگان آلمان پس از جنگ، خود را متاثر از آثار تئودور فونتانه نويسنده آلماني و يکي از نمايندگان «رئاليسم شاعرانه» قرن 19 ميلادي مي داند؛ منظورم گونتر گراس است که حتي فونتانه را موضوع يکي از رمان هايش قرار داده است.
به هر حال در اين دوره «زباني تازه» در ادبيات آلمان به وجود آمد. نويسندگان و شاعران آلماني زبان و به تبع خوانندگان و علاقه مندان به شعر و ادب که ناگزير دوراني طولاني از ادبيات جهان به دور مانده بودند، حال با آثار کساني چون فاکنر و همينگوي و اًگزيستانسياليست هاي فرانسوي مانند سارتر و کامو و نيز شعرها و نمايشنامه هاي لورکا و تنسي ويليامز و ديگران آشنا مي شدند. در اين دوره نويسندگان و شاعران آلماني زبان نه تنها بر ويرانه هاي به جامانده از جنگ جهاني دوم مي بايد آثاري جديد مي آفريدند، بلکه بايد «زباني تازه» نيز براي بازگو کردن آن همه فجايع که در ميادين جنگ و اردوگاه هاي بوخن والد و آشويتس و جز اينها اتفاق افتاده بود، مي يافتند.
فاجعه هولناک هولوکاست، جامعه و فرهنگ و ادبيات پس از جنگ را نه تنها در آلمان، بلکه در سرتاسر اروپا عميقاً تحت تاثير قرار داد و ضربه روحي شديدي به جامعه جهاني وارد آورد. شايد اين سخن معروف تئودور آدورنو فيلسوف آلماني که «پس از آشويتس، سرودن شعر کاري است وحشيانه» بتواند تا حدي نشان دهنده عمق فاجعه و تفاوت ادبيات و زبان شعر پيش و پس از جنگ باشد.
بر اين اساس، «ادبيات ضدجنگ» که پس از جنگ جهاني اول در دوره يي با آثاري چون «در غرب خبري نيست» نوشته اريش ماريا رمارک نويسنده و روزنامه نگار آلماني که شايد کتاب او مشهورترين رمان ضدجنگ در سراسر جهان باشد، پديد آمده بود، دوباره رواج يافت و نويسندگاني چون هانس ورنر ريشتر، آلفرد آندرش، هاينريش بل، زيگفريد لنتس، گونتر گراس، مارتين والسر، فريدريش دورنمات، پتر هاندکه و جز اينها سر برآوردند. برخي از همين نويسندگان بودند که حلقه معروف به «گروه 47» را تشکيل دادند؛ گروهي که به گفته هانس ورنر ريشتر يکي از پايه گذاران اين حلقه، با هدف «تربيت نخبگاني آزادمنش و دموکرات در زمينه فرهنگ و ادبيات» تشکيـل شده بود. گروه موسوم به «گروه 47» (چون در سال 1947 شکل گرفته بود) در کنار فعاليـت هاي فرهنگي- ادبي خود و نيز برگزاري جلسات شعرخواني و داستانخواني، فعاليت هاي اجتماعي خود را با اعتراض و مبارزه عليه تسليحات اتمي در شرق و غرب و مخالفت با جنگ ويتنام آغاز کرد.
-آقاي ناقد، فعاليت هاي اين «گروه 47» بيشتر در زمينه امور اجتماعي و اعتراض و انتقاد از وضع موجود بود يا شهرت شان بيشتر به خاطر تاثيرگذاري در ادبيات معاصر آلمان بود؟
اعضاي اين گروه که نويسندگان و شاعران نامداري چون هاينريش بïل، گونتر گراس، مارتين والسر، اينگهبورگ باخمان، ايلزه آيشينگر و اريش فريد در شمار آنان بودند، از سياست هاي روسيه شوروي سرخورده شده بودند و از آن به عنوان «مارکسيسم جزمگرا» نام مي بردند و از اين رو خود را «سوسياليست هاي آزاد» و «چپ هاي جهان وطني» مي خواندند. روشنفکرانً متشکل در «گروه47» به رغم ديدگاه هاي سياسي و فرهنگي متفاوت، در افکار عمومي به عنوان «روشنفکران چپ» شهرت داشتند. در آن دوران ادبيات و مسائل اجتماعي و درگيري هاي سياسي به گونه يي با هم گره خورده بودند. از اين رو، فعاليت هاي اين گروه نيز با آنکه در اصل در حوزه ادبيات بود، اما چون مضمون کارهاي ادبي شان به دور از رويدادها و مسائل معاصر نبود، فعاليت هاي اجتماعي و آثاري که منتشر مي کردند، روي هم تاثير متقابل داشت. براي مثال گونتر گراس به دوستي با ويلي برانت صدراعظم وقت آلمان و طرفداري از حزب سوسيال دموکرات آلمان معروف بود. گراس بخشي از شهرت خود را در جامعه آلمان - خواسته يا ناخواسته- مديون همين دوستي و نزديکي است. کم نيستند آناني که حتي يکي از آثار گونتر گراس را نخوانده اند، اما او را به عنوان روشنفکري منتقد و معترض مي شناسند. به هر حال ادبيات آلمان و به خصوص ادبيات داستاني در اين دوره جان تازه يي گرفت و چهار دهه کم و بيش در اوج شکوفايي و خلق آثاري باارزش موفق بود و تا اوايل دهه 90 ميلادي سده گذشته هم دوام يافت. پس از آن اما به تدريج و با از ميان رفتن برخي از بزرگان ادبيات آلماني زبان و کلاً فروکش کردن ادبيات متاثر از دوران بعد از جنگ، ما شاهد دوره يي هستيم که نويسندگان اين نسل ديگر سخني تازه و جذاب براي گفتن ندارند. به بياني ديگر، مضمون آثارشان ديگر مسائل «معاصر» نيست. اگر هم کتاب هايي از کساني چون زيگفريد لنتس، گونتر گراس و مارتين والسر منتشر مي شود، بيشتر به اعتبار نام و آوازه يي است که دارند، اما با اقبال منتقدان ادبي مواجه نمي شود. براي مثال نقد تند و خردکننده يي که مارسل رايش- رانيتسکي، مشهورترين منتقد ادبي آلمان، در سال 1995 ميلادي در مجله اشپيگل درباره کتاب «دشت فراخ» گراس منتشر کرد، هنوز زبانزد اهل ادبيات است. جنجالي هم که بر سر آخرين اثر او يعني رمان «پوست کندن پياز» برپا شد به خاطر ارزش ادبي يا مثلاً طرح يا سبک تازه اين اثر نبود، بلکه در واقع بيشتر به اين خاطر بود که گراس عضويت خود در ارتش نازي را در گوشه يي از اين کتاب برملا ساخته بود.
-با اين همه گونتر گراس در سال 1999 جايزه نوبل ادبي را گرفت.
اگر دلايلي را که کميته نوبل در دادن جايزه نوبل ادبي به گراس اعلام کرد، نگاه کنيم، مي بينيم روشنگري و کوشش هاي ادبي او در نشان دادن چهره فراموش شده تاريخ در دوران سياه سلطه نازي ها بر آلمان از جمله دلايل اهداي جايزه نوبل به او بود. داوران جايزه نوبل ادبي معتقد بودند از زمان توماس مان تاکنون هيچ نويسنده آلماني با چنين قدرتي از وجدان آزاد بشري سخن نگفته است. اين داوري البته بيشتر به آثار اوليه او برمي گردد، يعني سه گانه هاي «طبل حلبي»، «موش و گربه» و «سال هاي سگي»، ولي تاثير رمان «قرن من» را نيز بر اين داوري نمي توان ناديده گرفت. گراس بعد از انتشار آخرين رمان خود با عنوان «جعبه» که بيشتر به زندگينامه خودنوشت مي ماند تا رمان، و تصور مي شد آخرين کتاب اوست، به تازگي دفتر خاطراتي هم منتشر کرده است با عنوان «در راه آلمان تا آلمان». گراس نويسنده پرکاري است و ظاهراً اگر در چند سال آينده و حداقل تا 85 سالگي قادر به نوشتن باشد، تعداد آثارش کمابيش به توماس مان مي رسد که يکي از پرکارترين نويسندگان معاصر آلمان بود.
-ادبيات مدرن آلمان بعد از جنگ جهاني دوم ادبياتي سياه و افسرده است. آيا اين مساله ناشي از حوادث جنگ است يا برآمده از نگاه فلسفه محور ادبيات آلماني که مي خواهد براي هر مساله چون و چرا بسازد؟
پس از پايان جنگ، چشم اندازي تيره و مملو از دود و ويرانه هاي ناشي از جنگ با مردماني مجروح و پريشان احوال در برابر چشمان نويسندگان آن دوران آشکار شد. معيارهاي ارزشي گذشته همه رنگ باخته بودند و تداوم آثار و ارزش هاي نسل نويسندگان پيش از سلطه فاشيسم غيرممکن يا دست کم با وضع موجود در تناقض بود. شايد بتوان گفت تلاش و کوشش مثال زدني توده هاي مردم آلمان در راه بازسازي ويراني هاي ناشي از جنگ، تنها عامل گذار جامعه آلمان و پشت سر گذاشتن بحران روحي در اين دوران بود. در چنين وضعيتي ادبيات پس از جنگ يا آنچه ادبيات سياه و افسرده نام گرفته است، پا گرفت. زباني نيز که براي بيان و به تصوير کشيدن اين چشم انداز به کار گرفته شد، نمي توانست زباني ساده يا رمانتيک باشد. از اين رو در آثار اغلب نويسندگان و شاعران اين دوره افزون بر تيرگي چشم اندازها، زباني پيچيده و غامض غلبه داشت؛ زباني که کمابيش ريشه در سنت فلسفي آلمان دارد و اين امکان را مثلاً به نويسنده يي مانند توماس مان مي داد که آثاري به آن عظمت بيافريند. اما فراموش نکنيم آنچه در حوزه ادبيات در آلمان پس از جنگ پا گرفت، «ادبيات ضدجنگ» بود. اين نوع از ادبيات بيشتر در روسيه شوروي و آن هم در محدوده «ادبيات دولتي» يا به عبارتي «ادبيات رسمي» به وجود آمد که طبعاً مورد حمايت احزاب کمونيستي حاکم قرار داشت و به نوعي ادامه «رئاليسم سوسياليستي» بود.
اما در مورد تاثير زبان بر ادبيات بايد گفت زبان آلماني نه تنها بر شعر شاعران بلکه بر آثار فيلسوفان و متفکران آلماني زبان هم تاثيري شگرف داشته است. نگاه کنيد به آثار کساني چون فريدريش نيچه که هم فيلسوف است و هم شاعر، زبان نيچه يکي از مشخصه ها و شايد ويژگي اصلي شعر و فلسفه اوست. زبان آلماني داراي توانايي هاي بسياري است و پيداست که اين توانايي ها را مديون فلسفه و ادبيات ديرپاي خود است. زباني که چنين پشتوانه فلسفي و ادبي استواري دارد، از يک سو در بيان مضامين و مفاهيم دقيق فلسفي و ادبي در خدمت فيلسوفان و شاعران و نويسندگان قرار مي گيرد و از دگرسو با گسترش آثار آنان غناي بيشتري مي يابد. از اين رو زبان را مي توان يکي از شاخصه هاي اصلي ادبيات آلماني به شمار آورد.
-در کنار اين نويسندگان آيا نسلي تازه از نويسندگان آلماني زبان هم رشد کردند؟
بديهي است. عرصه ادبيات داستاني در آلمان با آن سنت و سابقه طولاني فراز و نشيب هايي داشته اما هيچ گاه خالي از خلاقيت نبوده است. حتي در دوران سلطه نازي ها بر آلمان که امکان فعاليت هاي ادبي و هنري خلاق در خاک آلمان نبود يا بسيار کم بود، بسياري از بزرگان ادبيات آلمان در مهاجرت آثاري باارزش و ماندگار آفريدند. چهره هاي ادبي برجسته يي چون اشتفان تسويگ که متاسفانه آثارش در ايران و در ميان اهل مطالعه و عامه کتابخوان چندان شناخته شده نيست و شايد بيشتر خواص رمان ها و نوول هاي اين نويسنده اتريشي را بشناسند. يا لئون فويشتوانگر که يکي از پرخواننده ترين نويسندگان آلماني زبان قرن بيستم بود. فويشتوانگر يهودي بود و آثارش در همان ماه هاي اول قدرت يابي نازيسم در آلمان طعمه شعله هاي آتش «جشن هاي کتابسوزان» نازي ها شد. اما خوشبختانه خود او که در همين ايام براي سخنراني به انگلستان و امريکا دعوت شده بود، از اين مهلکه جان سالم به در برد. سرانجام هم به امريکا مهاجرت کرد و در همان جا نيز درگذشت. اما ضديت با فاشيسم هيتلري سبب شد او و بسياري از نويسندگان هم نسل او در گوشه و کنار جهان به دامن استالين پناه برند. مي بينيم که جذابيت «سوسياليسم واقعاً موجود» در روسيه شوروي و اقمار آن حتي دامنگير کساني چون آندره ژيد هم شد. با کساني هم که در ايران خودمان به اين راه کشانده شدند، کم و بيش آشناييد.
به هر حال بسياري از کساني که هم اکنون در شمار نويسندگان مطرح آلمان محسوب مي شوند، با آنکه سبک و سياقي ديگر در پيش گرفتند، اما متاثر از خيل نويسندگان آلماني زبان بعد از جنگ اند. براي مثال اووه تيم يا هارتموت لانگه. من به عمد از اين دو تن نام مي برم چون آثاري از آنان در ايران ترجمه و منتشر شده است. اووه تيم را مي توان به لحاظ درونمايه آثارش - و نه سبک نوشتن اش - يکي از پيگير ترين نويسندگان معاصر آلمان به شمار آورد که مضمون جنگ و رويدادهاي ناشي از آن را به گونه يي متفاوت از نويسندگاني چون بïل و گراس، به تصوير کشيده است. کتاب «مثلاً برادرم» که در ايران هم ترجمه و منتشر شده است، از جمله آثار اوست. نمونه يي ديگر، هارتموت لانگه است که چند داستان از کتاب «نوول هاي ايتاليايي» او با عنوان «حمايت از هيچ» در ايران ترجمه و منتشر شده است. مفهوم پريشاني و آشفتگي انسان معاصر - هم در مفهوم و هم در تجربه - مضمون اصلي آثار هارتموت لانگه است؛ تجربه هايي نادر و غريب که از طريق نويسنده به خواننده منتقل مي شود. ماجراهايي که در نوول هاي لانگه رخ مي دهند، خلاف آمد عقل سليم است. به زباني ديگر آدم هاي معمولي نمي توانند تصور کنند که بتوانند چنين ماجراهايي را تجربه کنند. مي بينيم که هم مضمون و هم سبک داستان هاي لانگه و هم آدم هاي داستان هاي او با مثلاً شخصيت هاي رمان ها و داستان هاي هاينريش بïل که در آنها بيشتر تجربيات انسان ها در جنگ يا درگيري فرد با نهادهاي اجتماعي بازتاب مي يابد، متفاوت است. بïل در آثارش به نقد نفوذ و گسترش قدرت نهادهاي سياسي و اجتماعي و تنگ شدن فضاي آزادي هاي فردي در جامعه پرداخته است. در حالي که لانگه به ما نشان مي دهد ساختار زندگي فرد چقدر شکننده است و خط هنجارهايي که ما بر اساس آنها مجبوريم زندگي مان را تنظيم کنيم، آنقدر باريک است که فرد با کوچک ترين لغزش به پرتگاه سقوط مي کند. با اين همه، هم هاينريش بل و هم هاتمورت لانگه، هر دو مسائل انسان معاصر را در کانون آثار خود قرار داده اند. از اين رو من معتقدم راز جذابيت آثارشان را نيز بايد در همين «معاصر بودن» جست وجو کرد.
-درباره مفهوم «معاصر بودن» براي ما بيشتر توضيح بدهيد.
پيشتر اشاره کردم «معاصر بودن» را نبايد با «مدرن بودن» يکي پنداشت. همچنين ارتباطي هم با «متعهد بودن» ندارد. هر رمان و داستاني که طرح و مضمون آن موضوع روز است، لزوماً رماني معاصر نيست. آنچه من «معاصر» مي نامم، به طور کلي ادبياتي است که در محدوده زمان و مکان گرفتار نيست. ولي با اين همه، هم آن مسائلي که ما امروز با آنها درگيريم در شکل گيري عناصر داستاني آن نقش دارند و هم فراتر از امروز، طرحي کلي و عناصري نمادين که به زمان و مکان بستگي ندارند، گستره رويدادهاي داستان و عرصه کنش شخصيت ها را تا آنجا که تخيل بتواند پيش رود، گسترش مي دهد. در نگاهي دقيق تر مي بينيم مضامين تازه و قدرت شخصيت پردازي و روال منطقي آثار نويسندگاني چون سروانتس و داستايوفسکي يا توماس مان، به تنهايي راز ماندگاري شاهکارهاي آنان نبوده است، بلکه در کنار اين همه، آثارشان در چنان صحنه پهناور و بيکراني گسترده شده که گذشت زمان و گستره مکان نتوانسته است به آنها آسيب رساند. يعني عنصر تاريخي و محدوده مکاني در ادبيات داستاني نبايد شخصيت ها و رويدادها را چنان در تنگنا قرار دهند که امکان ادامه حيات را از آنها بگيرند. يا حداقل اين عناصر تاريخي چنان پررنگ نباشند که داستان فقط در محدوده يي تنگ و زودگذر قابل درک باشد. آن آثاري همواره معاصرند که بعد از مرگ آفريننده هايشان نميرند، بلکه روحي در کالبدشان دميده شده باشد که قادر باشند در روح زمان هاي متفاوت متحول شوند. خلاصه آنکه اندکي از روح جاودانگي اسطوره ها در آنها نهفته شده باشد. البته من نمي خواهم در اينجا اسطوره ها را داستان بخوانم. ولي شايد جاودانگي اسطوره ها و داستان هاي توراتي و قرآني و در کل داستان هاي کتب مقدس و روايات ديني، از آنجا سرچشمه مي گيرد که به انسان ها در طول قرون متمادي امکان تفسيرها و تاويل هاي متفاوت و گاه مختلف را مي دهند. آيا رمان «دن کيشوت» سروانتس و شخصيت هاي اصلي آن تبديل به اسطوره يي مدرن نشده اند؟ نگاه کنيد به برداشت هاي متفاوت و مختلفي که از اين رمان در زمان هاي دور و نزديک و به زبان هاي گوناگون در دست است. پيداست در تاريخ ادبيات داستاني مدرن دوران ما، به ندرت نويسنده يي مانند فرانتس کافکا مي توان يافت که مضمون آثارش به گونه يي شگفت بي زمان و گاه بي مکان باشند و از اين رو هر وقت به سراغ آنها مي رويم نه تنها برايمان تازگي دارند، بلکه هميشه در آنها چيزي جديد، چيزي که در مرتبه پيش از نگاه ما پنهان مانده بود، قابل کشف است. آثار داستايوفسکي نيز به گونه يي ديگر معاصرند؛ چرا که ويژگي هاي روان شناختي شخصيت هاي رمان هاي او بر ويژگي هاي تاريخي آنها برتري دارند. امروز ما هنوز مي توانيم با اندکي تيزبيني، شخصيت هاي رمان هاي داستايوفسکي را در اينجا و آنجا، در ميان دوستان و نزديکان مان و در مهماني ها و محافل خانوادگي ببينيم. گرچه پيرنگ و چارچوب رمان هاي او در جامعه يي است که گرفتار تناقضات بسيار است و در بطن آن کشمکش ميان سنت و تجدد جريان دارد، اما شخصيت هاي داستان هاي او نمادي اند و او بيشتر در پي کشف اعماق رواني شخصيت هاست که رفتار و کنش آنان را تعيين مي کند و به آنها صورتي منطقي مي دهد. از اين رو آثار داستايوفسکي هنوز که هنوز است خواندني، جذاب و به عبارتي، هنوز «معاصر» است.
در آثار کافکا، افزون بر عناصر روان شناختي که در بسياري از داستان هاي او مي توان ديد، جنبه تمثيلي آثار او و امکان تفسير و برداشت هاي گوناگون از آنها را شايد بتوان علت ماندگاري و تازگي و معاصر بودن شان دانست. براي مثال يکي از داستان هاي کوتاه کافکا به نام «هنرمند گرسنگي» (يا «گرسنگي باز») را بخوانيد. اين داستان کوتاه شايد نمونه يي مناسب براي آنچه پيشتر اشاره کردم، باشد، يعني «معاصر بودن»، گرفتار نبودن در محدوده تنگ زمان و مکان. زماني در کار نيست و مکان هم با آنکه به ظاهر سيرک است، اما تصويري که کافکا به دست داده است - و نزديک به 90 سال از نگارش آن مي گذرد- در واقع نمادي و تمثيلي است و زمان و مکان در آن نقشي ندارد. اين داستان کوتاه که در واقع ادامه تخيلات کافکا در داستان «پژوهش هاي يک سگ» است، همان بي تابي و بي قراري انسان را نشان مي دهد که در جست وجوي هميشگي و نوميدانه و عبث براي يافتن «غذايي قابل خوردن» و «هوايي قابل تنفس» در وراي اين «دنياي دروغ» است. هنرمند گرسنگي درست مثل سگ داستان «پژوهش هاي يک سگ» در جست وجوي غذايي جديد نيست که شايد بتواند بيابد يا کسي بتواند براي او آماده کند، بلکه او گرسنگي را تحمل مي کند چون قادر نيست جز «غذاهاي تهوع آور معمولي»، غذايي ديگر بيابد که از خوردن آن لذت ببرد. به همين خاطر «گرسنگي براي او ساده ترين کاري است که مي تواند انجام دهد». آيا «هنرمند گرسنگي» تمثيلي از تناقض هاي وجودي زندگي هنرمند نيست؟ تناقض التزام هنرمند به تحقق آرزوهايش و نياز او به مخاطب و تماشاگر. فراموش نکنيم کافکا در وصيتنامه اش، داستان «هنرمند گرسنگي» را در شمار آثاري که خواستار از بين بردن آنها شده بود، نياورده است. آيا «هنرمند گرسنگي» تمثيلي از زندگي خود کافکاست؟
تمام اين پرسش هاي بي پاسخ (و شايد پرسش هايي با پاسخ هاي متفاوت و متعدد در زمان هاي مختلف) و ابهام و معما و رمز و رازي که داستان هاي کافکا را دربرگرفته است، موجب شده است آثار او فراتر از زمان و مکان تا امروز جذاب بماند و شايد به جاودانگي برسد.
-آقاي ناقد در اين زمينه آيا مي توان آثار کافکا را با کتاب هاي صادق هدايت مقايسه کرد؟
من در اينجا به عمد نامي از نويسندگان ايراني و از جمله صادق هدايت نبردم چون اولاً گفت وگوي ما درباره ادبيات معاصر ايران نيست و گذشته از اين، هدايت و آثار او را، آنچنان که برخي مي پندارند، نمي توان در کنار آثار کافکا گذاشت و آنها را با هم مقايسه کرد. اما شايد بتوان مثلاً بوف کور هدايت را و حال و هوا و فضاي داستاني آن را با رمان «گولم» اثر مشهور نويسنده اتريشي، گوستاو مايرينک، مقايسه کرد که در شمار «ادبيات رمانتيک سياه» قرار دارد و در سال 1915 ميلادي به صورت کتاب منتشر شد و در آن زمان با چنان اقبالي روبه رو شد که در عرض دو سال نزديک به 150 هزار نسخه از آن به فروش رسيد. «گولم» مخلوقي افسانه يي در اسطوره هاي يهودي است و نويسندگان بسياري از اين موجود اسطوره يي در آثارشان استفاده کرده اند. رمان گولم مايرينک هنوز هم در شمار آثار کلاسيک محسوب مي شود. جالب آنکه مايرينک هم عصر کافکا بود و مانند او سال هاي طولاني در پراگ زندگي کرد و بسياري از رمان ها و داستاهاي او هم در اين شهر شکل گرفتند از جمله معروف ترين کارش يعني همين رمان گولم که ماجراي آن در محله يهودي هاي پراگ روي مي دهد. در داستان هاي او اسطوره هاي يهودي و مسيحي و عناصر آيين بودايي و گرايش به نوعي از عرفان (عرفان يهودي قباله يا کابالا) وجود دارد. به خصوص در بهره گيري از عناصر اسطوره يي، شباهتي بين کارهاي او و هدايت مي توان ديد. متاسفانه رمان گولم به فارسي ترجمه نشده است، ولي به گونه يي شگفت برخي از صحنه ها و شخصيت پردازي ها و بعضي اصطلاحات در گولم است که دقيقاً در بوف کور هم ديده مي شود. براي مثال فضاي رازآلوده و معماگونه که راوي داستان در حالت خواب و بيداري است و برگشت به گذشته ها. براي مثال در آن قطعه از اين دو رمان که راويان داستان از پنجره خانه به بيرون نگاه مي کنند و پيرمردي را به تصوير مي کشند، شباهتي عجيب ديده مي شود. در رمان گولم ويژگي هاي شخصيتي پيرمرد که «آرون واسرتïرم» نام دارد و يهودي خرده فروش است، با پيرمرد خنزرپنزري در بوف کور هدايت که بعد راوي در خواب او را بالاي دار مي بيند، بسيار شبيه است. حتي شباهتي ميان چيزهايي که اين دو در بساط شان دارند، ديده مي شود. در هر دو مورد هم در طول داستان هيچ چيز از خنزرپنزري که در بساط دارند، کم نمي شود. توصيفي هم که هدايت از «لکاته» به دست مي دهد بي شباهت به شخصيت پردازي مايرينک از «روزينا» دختر پيرمرد سمساري نيست. البته اين دو رمان داستان و ماجراي يکساني ندارند، اما برخي از عناصر داستاني و آدم ها و به خصوص فضايي که داستان در آن جريان دارد، نزديک به هم اند. تا جايي که آدمي با کنجکاوي مي خواهد بداند آيا هدايت رمان گولم را مي شناخته و آن را خوانده بوده است؟ به خصوص که رمان گولم خيلي زود، يعني در سال 1921 به زبان روسي و در سال 1929 ميلادي به فرانسوي ترجمه و منتشر شد و از جمله کتاب هاي مطرح آن دوران بود. من نمي دانم آيا هدايت روسي يا فرانسوي مي دانسته است يا نه. اما احتمال آنکه او اين رمان را در فرانسه ديده و خوانده باشد و حتي از آن تاثير پذيرفته باشد، وجود دارد. فراموش نکنيم بوف کور نخستين بار در سال 1315 خورشيدي (1936 ميلادي) منتشر شد. خلاصه در پاسخ پرسش شما مي توانم بگويم آثار هدايت کمتر از همه با آثار کافکا نقاط مشترک دارد.
به هر حال، تاثيرپذيري نويسندگان از آثار هم چيز تازه يي نيست. همين مرحوم گوستاو مايرينک اتريشي که مترجم آثار چارلز ديکنز به آلماني هم بود، در برخي آثارش متاثر از آثار ديکنز بود و گاه مي توان به وضوح تاثير ديکنز را در داستان هاي او ديد. حال چرا هدايت در بوف کور نبايد از مايرينک تاثير پذيرفته باشد؟، آنچه اما مسلم است تاثير صادق هدايت و به خصوص بوف کور او بر نويسندگان ايراني است که حتي تا امروز هم ادامه دارد. راستي ببينيد اين تاثير چنان عميق و فراگير و گاه چنان ناخودآگاه است که در گفت وگوي ما هم که درباره ادبيات معاصر آلمان است، باز سخن از صادق هدايت و بوف کور او به ميان آمده است،
-پرسش آخر اين است که «موج نو» در ادبيات داستاني آلمان از چه زماني آغاز شد و استقبال و گسترش آن تا چه حد بود؟ منظورم چهره هاي جوان چون يوديت هرمان، يوليا فرانک و آناني است که در ايران هم کم وبيش نامي دارند و آثاري از آنها ترجمه شده است. براي مثال «بنيامين فون اشتوکراد- باره» يکي از نويسندگان جوان آلمان که او را از آينده هاي ادبي آلمان مي دانند و درباره او مي گويند آثارش همان خصوصياتي را دارد که سال هاست ادبيات آلمان از کمبود آن رنج مي برد يعني ساده نويسي و انتقال مفاهيم در کوتاه ترين جمله ها. حال جاي سوال اينجا است که چه مساله تاريخي باعث شده نويسندگان جوان به سمت اين نوع ادبي گرايش پيدا کنند و ادبيات آلمان را دچار تحول کنند؟
اينکه با اين نويسندگاني که نام برديد ادبيات آلمان «دچار تحول» شده است، جاي بحث و جدل بسيار است. ماجراي ظهور نويسندگان جوان آلماني و اين «موج نو» در ادبيات آلمان از اين قرار است؛ در اواسط دهه 1990 ميلادي نشريه يي ادبي در برلين به نام «اين همه هيچ کس» مسابقه داستان نويسي براي نويسندگان جوان آلماني زبان ترتيب داد و به گونه يي غيرمنتظره شماري نويسنده جوان با خيل آثارشان را وارد عرصه ادبيات داستاني آلمان کرد. ناشران هم به نشر و پخش آثار نويسندگان بااستعداد اين مسابقه رغبت نشان دادند و خلاصه همان گونه که شما اشاره کرديد نوعي «موج نو» به وجود آمد. از اين عده در حال حاضر فقط چند اثر و نام به
جا مانده است و فعلاً نه بيشتر از اين. مثلاً همين آقاي «بنيامين فون اشتوکراد- باره» را که شما يادآور شديد و يکي از نويسندگان «نسل ادبيات پاپ» آلمان محسوب مي شود، با اولين رمانش که از بخت خوش او فيلمي سينمايي هم بر اساس آن ساخته شد و بعد از انتشار يکي دو مجموعه داستان با ديگر نويسندگان ادبيات پاپ به صحنه آمد و مطرح شد. ولي چيزي نگذشت که ظاهراً شربت شيرين شهرت او را به پرتگاه اعتياد انداخت و ديگر اثري درخور توجه از او منتشر نشد.
شايد هم بعد از آنکه از عکاس هنرمند آلماني هرلينده کولبل خواست با دوربين عکاسي لحظه به لحظه ترک اعتياد او و همه تشنجات دردناک جسماني و رواني او را مستند کند، نامش بيشتر بر سر زبان ها افتاد. او در حال حاضر بيشتر روزنامه نويس است تا داستان نويس و براي روزنامه هاي جنجالي مثل «روزنامه بيلد» مي نويسد و در شوهاي تلويزيوني شرکت مي کند. گذشته از اين نويسنده، اصلاً نويسندگان موج نو بيشتر شومن اند تا داستان نويس.
در مورد ديگر نويسندگان نسل جديد آلمان مانند يوديت هرمان، فرانسيسکا گرستنبرگ، مايکه وتسل و ديگران هم بايد بگويم اين گروه از نويسندگان، نسبت به نسل پيشتر، در دوراني که فضاي آلمان غيرسياسي و نسبتاً آرام بود، رشد کردند و از اين رو تجربه هاي اجتماعي چنداني ندارند. نه مانند اشتفان تسويگ و هاينريش بل و گونتر گراس مي توانند از تجربه هاي جنگ و دوران تبعيد و مهاجرت بنويسند و نه تجربه نسلي را دارند که سال هاي پرآشوب جنبش دانشجويي را پشت سر گذاشتند و در آثارشان در جست وجوي علل بروز فاشيسم و جنگ بودند و پدران و مادران و نسل پيشين را براي پاسخگويي به چالش کشيدند. همين کم تجربگي و گاه کمبود مطالعه آثار کلاسيک باعث شده است آثارشان بدون سوژه يي مشخص و يکنواخت باشد و از عمق کافي برخوردار نباشد. بگذريم که سبک داستان هاي اين نويسندگان جوان چندان هم تازه و نو نيست و بيشترشان متاثر از آثار ريموند کارورند که در ايران هم طرفداران و خوانندگاني دارد. از اين رو در داستان هايشان بيشتر تجربه هاي صرفاً شخصي و خصوصي خود را مي توانند بازتاب دهند. پيدا است که اين نسل هم مي خواهد تجربه هاي خود را بازتاب دهد؛ مشکلي نيست، ولي مشکل آنجا شروع مي شود که اين تجربيات سطحي و يکنواخت و خسته کننده است و آدم هاي داستان ها هيچ ويژگي بارز شخصيتي ندارند و قابل تعويض اند. به ياد دارم که اينگو شولتسه يکي از نويسندگان نه چندان جوان همين نسل در مصاحبه يي مي گفت ايده هاي داستان هايش را از اتفاقات روزمره مي گيرد و براي مثال مي گفت؛ نامزدم زماني واقعاً يک رودک (گورکن) را با اتومبيل زير گرفته بود و خودش حسابي درب و داغان بود. بعد جانور بدبخت را برداشته و رفته بود به موزه تاريخً طبيعي. گفته بود من يک گورکن را زير گرفتم و حالا مي خواهم بدانم آيا شما مي توانيد از لاشه اش استفاده کنيد تا من حداقل بي فايده کاري نکرده باشم؟ در اين ماجرا هم رنج و هم پوچي کاري که او کرده بود مرا فوراً به اين فکر انداخت که بايد چيزي در اين باره بنويسم.
براي مثال يوديت هرمان در کتاب «خانه ييلاقي بعداً» و اينگو شولتسه در «داستان هاي ساده» به شدت تحت تاثير آثار ريموند کارور قرار دارند و خودشان هم اذعان دارند سبک ساده و سرد و خشک داستان هاي کوتاه را مديون کارورند. به خصوص هرمان که داستان هايش مملو از اصطلاحات امريکايي و نام آهنگ و ترانه هاي خوانندگان پاپ و جاز امريکايي و ايتاليايي و... است و همه آدم هاي داستان مرتب در حال «زدن ال اس دي». ظاهراً مي خواهد انعکاس «جهاني شدن» را از اين طريق به خواننده تلقين کند. اين قطعه کوتاه از داستان «خانه ييلاقي بعداً» يوديت هرمان را ببينيد؛ «درياچه ها يخ زده بودند. کفش پاتيناژ خريديم. شب ها مشعل دست مان مي گرفتيم و مي رفتيم وسط جنگل و روي يخ ها. با راديوکاست هاينتس، آهنگ هاي پائولو کنتي گوش مي کرديم. اکستازي مي خورديم و بهترين جاهاي داستان American Psycho برت استونز اليس را بلندبلند مي خوانديم.» اين قطعه را من با اندکي تغيير از کتاب «گذران روز» آوردم که در ايران ترجمه و منتشر شده و مترجم کتاب، گزيده يي مناسب از آثار نسل جديد نويسندگان معاصر آلمان به دست داده است. چون چنين صحنه هايي در داستان هاي ديگر نويسندگان جديد آلماني به وفور يافت مي شود. تازه اين دو، از نويسندگان مطرح نسل جديد ند که تاکنون چند بورس و جايزه ادبي هم نصيب شان شده است. حال قضاوت درباره سطح کار اين نويسندگان و کيفيت اين نوع آثار با شما است، البته به اين نکته هم اشاره کنم که من با «زبان تازه» و شيوه بيان نويسندگان جديد کمتر مشکل دارم، بلکه بيشتر سطح و کيفيت پايين آثارشان است که خواننده يي را که با آثار ارزشمند و ماندگار نويسندگان تواناي آلمان آشنا است، سرخورده مي کند. فراموش نکنيم استفاده از واژه ها و اصطلاحات «زبان مخفي جوانان» و ساده نويسي و انتقال دست و پاشکسته مفاهيم در کوتاه ترين جمله ها، يک همذات پنداري ميان مخاطبان جوان اين نوع ادبيات با کتاب ها و نويسندگان شان به وجود مي آورد و خيل خوانندگان جوان مي بينند که نه تنها زباني که آنان در بين خود از آن استفاده مي کنند و نوع کافه و ديسکويي که در آن رفت و آمد مي کنند، بلکه گاه عنوان فيلم سينمايي و بازيگر مورد علاقه شان و سريال هاي تلويزيوني و حتي موزيکي که مي شنوند، در اين کتاب ها بازتاب يافته است. اين همه، همان گونه که اشاره کردم، نوعي احساس هويت مشترک با نويسنده و ديگر خوانندگان کتاب برايشان به وجود مي آورد و از اين طريق خود را در «جمع» احساس مي کنند و ساده تر مي توانند بر تنهايي و گاه انزوايي که در آن به سر مي برند، غلبه کنند؛ هرچند موقتي و گذرا. به گمانم با اين توضيح مي توان يکي از علل فروش داستان و رمان هاي اينچنيني را نه تنها در آلمان بلکه در همين ايران خودمان هم نشان داد. پيدا است که ناشران آلماني هم بنا بر اصل عرضه و تقاضا در بازار کتاب و با بازارپژوهي هايي که انجام مي دهند، به اين امر واقفند و براي انتشار چنين کتاب هايي که جوانان بسياري را مخاطب قرار مي دهند و فروش خوبي هم دارند، از هم پيشي مي گيرند. در ايران هم وضع کم وبيش به همين منوال است و ناشران تا آنجا که به انتشار ادبيات داستاني نويسندگان جوان مربوط مي شود، رغبت بسيار نشان مي دهند؛ آن هم نويسندگاني که گاه پس از يکي دو اثر پرفروش به دست فراموشي سپرده مي شوند. ماشاء الله بازار جوايز ادبي دولتي و غيردولتي هم که در ايران گرم است و تصور نمي کنم در هيچ کجا اين همه جوايز ادبي جوراجور يافت شود که اغلب هم نه داوران شان مجرب و معتبر و معروف اند و نه معيارهايي مشخص براي انتخاب آثار برتر وجود دارد.
-آيا در ميان آثار نويسندگان جوان معاصر آلمان، آثاري هم آفريده شده است که بتوان از آنها به عنوان «آثار ماندگار» نام برد؟
مي دانيد، تاريخ ادبيات مانند تاريخچه صنعت اتومبيل سازي نيست که مثلاً فلان شرکت خودروسازي با توليد انبوه مدلي جديد، قدمي در راه تداوم و توسعه اين صنعت برداشته باشد. ما مي توانيم درباره نويسندگان جوان و مطرح معاصر و جريان هاي تازه در ادبيات داستاني هر سرزميني بحث و آثارشان را نقد و بررسي کنيم. اما اينکه ما از هم اکنون پيشگويي کنيم که اين يا آن نويسنده و سبک جديد و زبان و جريان تازه، در آينده به راستي در مسير تحولات ادبي تاثيرگذار خواهد بود و در شکل گيري آن نقشي خواهد داشت، به گمانم اگر غيرممکن نباشد، حداقل خيال پردازي است. حتي پرفروش بودن کتاب هايشان هم نمي تواند معيار قرار گيرد. ناگزير بايد منتظر ماند و شاهد بود که کدام يک از داستان نويسان و شاعران نسل تازه - چه در آنجا و چه در اينجا - بعد از گذشت حداقل سه يا چهار دهه هنوز هم مطرح اند و آثارشان در زمره آثار موفق در تاريخ ادبيات ثبت مي شود؛ ماندگاري و بلکه جاودانگي آثارشان سخني ديگر است که نسل هاي بعد از ما مي توانند بر آن مهر تاييد زنند.
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد