logo





انقلاب بهمن ٥٧، انقلابى واپسگرانه بود كه ما را از عزت ملت شدن به ذلت امت فرو كشيد(٣)

ذهن "عظمت" خواه ايرانى،"غرب زدگى" جلال آل احمد و "وهم يا تئورى توطئه"

پنجشنبه ۱۶ بهمن ۱۳۹۳ - ۰۵ فوريه ۲۰۱۵

نیکروز اولاداعظمی

nikrouz-owladazami2.jpg
ذهن "عظمت" خواه ايرانى:

ذهن "عظمت" خواه ايرانى معطوف است به "عظمت" ارزشهاى درون جغرافياى ايران و نه برون از اين حلقه، كه هرچه از اين حلقه برون باشد دشمن محسوب مى شود و توطئه گر است(توهم توطئه). و يا در بهترين حالت ايرانى مدعيست كه همه دارايى هاى ارزشى برون از ايران يعنى ارزشهاى مدرنيته غرب، از چشمهء فرهنگى و تمدنى ما جوشان شد اما به دليل اينكه "عظمت" خواه و متعاقباً خودباخته است، از خود نمى پرسد؛ اگر مبدأ و چشمهء جوشان ارزشهاى فرهنگى و علم و معرفتِ مدرنيته غربيان، ايران است _ و يا بقول آن خود باخته كه تجدد ايرانى و مدرنيته غرب را يكسان مى انگارد و مدعى مى شود كه همهء ارزشهاى مدرنيته غرب را ما هزاران سال، چه پيش و چه پس از ظهور شخصيت هايى همچون رازى، بيرونى، خيام و حافظ در ايران خودمان داشتيم و غربيان همهء اينها را از ما اخذ كردند _ پس چرا اين چشمه جوشان براى خودِ ما نجوشيد تا ما مجبور نشويم تجددمان را از مدرنيته غرب تقليد كنيم و يا، براى مشروطيت مان قانون اساسى اى بنويسيم كه كپى بردارى از قانون اساسى فرانسه باشد؟ و پرسش ديگر اينكه از اين "چشمه جوشان" در طول دو تحول فرهنگى يعنى زردتشتى و اسلامى، كدام فرهنگِ ارزشىِ حقوق شهروندى جوشان شد؟ با اين توصيف از ايرانى و دو پرسش مطرح، بحث را مى آغازيم.

يك نشانه كه افشاگرِ، چيزى در چنته نداشتنِ، ماست و ما را تاريخاً خودباخته و مرتعش و آسيب پذير كرده است، جلوه هيبت ارزشهاى قدماى ماست كه به گونه "عظمت" در روح و روان و ذهن ما بازتاب پيدا كرد و همچنان چنين هيبت و "عظمت"ى را بدون توليد كمترين ارزشهاى انسانى با خود حمل مى كنيم. رابطه و يا تنيدگى ميان "عظمت" خواهى و خودباختگى، از ترس و دلهره و نااميدى سرچشمه مى گيرد؛ ترس از معلوم شدنِ چنتهء خالىِ ذهن موجب آن مى شود تا برخى وقايع تاريخى برايمان همچون پيكرهء عظيم جلوه كند كه گويا آنها ازلى و جادوانه هستند و براى هميشه و در همه حال كاربرد دارند بعنوان مثال، "كاربرد"ى نشان دادنِ روادارىِ دينىِ كوروش و حقوق بشر ايرانى در مقابل حقوق بشر جهانى(اعلاميه جهانى حقوق بشر) كه اين اولى به جهت تثبيت سلطنت كوروش احراز گرديد و به تمركز قدرت (و نه تكثر قدرت) انجاميد و فرد در چنين روادارى اى از اختيار عمل و اراده تصميم گيرى بر سرنوشت خويش محروم بود، و حقوق فردى در اين دومى در همه زمينه ها نسبت به هر حقوقى ديگر برترى دارد و پايه هاى اصلى ساختار حقوقى مدرنيته را تشكيل مى دهد كه فرديت، خلاقيت و شايستگى فردى را بر تخت زرين نشاند. روادارى دينى و آزادى اديان كوروش به آزادى فرد منجر نشد و فرد را از قيد و بندهاى قوم دينى رها نساخت در حاليكه مدرنيته غرب فرد را از هر نوع قيود و بندگى آزاد كرد. اينكه ما ايرانيان به "عظمت" ايران و يا "عظمت" بينش و جهانبينى ايرانيان، بى آزرم پربهاء مى دهيم و آن را بى آلايش مى خواهيم، به دليل اينست كه فرديت ما در آن "عظمت" ذوب شده است و چون توانايى هاى فردى را در خود نمى بينيم و از آن محروميم ناچاريم تا خود را در آن "عظمت" هويت بخشيم و تعريف كنيم و در مقابل مدرنيته غرب بايستيم و به قول جلال آل احمد "سنگر" بگيريم و "تعرض" كنيم.

ايرانيان كه هميشه و همواره، ذهن به تنديس "عظمت" ايران سپرده اند و با چنين "عظمت"ى خو كرده و مى زييند و با زبان مخصوص آن با غير سخن مى گويند، همين خود نشانگر خودباختگى در مقابل عظمت واقعى ديگران( بعنوان مثال غربيان) است. به همين سبب هرگز قادر نشدند و نمى شوند تا عقل خويش را آزاد سازند و به روش و معيار آن به گذشته هايشان نظر افكنند و بسنجند تا مسير واقعى زندگى را دريابند. ميان اسارت عقل و غلو كردن به "عظمت"چيزى، رابطه وجود دارد؛ و از اين رابطه هيچ موضوع و پيچيدگى اى بوجود نمى آيند، ذهن هنگامى فعال مى شود كه موضوعات و پيچيدگى هايى وجود داشته باشند. بنابراين ما كه دل به "عظمت" ايران و ايرانى سپرديم و با اين "عظمت" زندگى مى كنيم و دل در گرو آن داريم، معلوم است كه موضوع و بغرنج ها هم نداشته باشيم تا به آن بيانديشيم و آنها را به روشها و ارزشهاى عقلى سنجه كنيم و بدين سبب، چيزى كه به جاى تقبلِ دشوارىِ انديشيدن رخ مى نمايد و آسان و بدون دغدغه و دشوارى، ذهن بدان خو مى كند غلو كردن است. در واقع به جاى تحرك و فعال شدن ذهن، زبانِ سخنِ غلوآميز فعال مى شود. و نتيجتاً اينكه آن روى سكه غلو كردن، نقشِ خودباختگى انسان ايرانى بر آن كوبيده مى شود و چون با پديده ها و ارزشهاى تاريخى به همين صورتِ دو نقشِ سكه يعنى غلو كردن و خودباختگى خو كرديم در نتيجه جلوه و هيبت آنها مانع كسب تجربه و شناخت نيز شده اند. فقدان شناخت و شناسايى و كسب تجربه(يعنى فقدان تقريباً تمام رشته هاى علم) و متعاقباً آموختگى به "عظمت" تا مبادا به نظام ارزشى ما خدشه وارد شود و از پى آن گسست حاصل گردد، آن اصل و موضوع و معيارى مى شود براى رويكرد به "عظمت ايران"، فرهنگ غنى ايرانيان"، "خردمندى ايرانيان"، "انتشار اولين حقوق بشر جهانى از سوى ايرانيان"، "عظمت اسلام"(اين آخرى عظمتش براى ذهن باورمند ما به حدى است كه انگار اسلام از خودِ ما بوده است) براى ما امروزى ها.

متعارف و جارى بودن روشهاى علم، تجربه و شناخت در روندِ زندگى اجتماعى لازمه اش وجود موضوعاتى متناسب با آنهاست، موضوعات ما كدامند كه بايست بدانها انديشيد و متناسب با آنها روشهاى تجربى و علمى بكار بُرد؟ چون موضوع نداريم با دشوارى هاى آن هم مواجه نيستيم و چون با دشوارى ها مواجه نيستيم در نتيجه فكر راه حل هم در ما برانگيخته نمى شود از اينرو "عظمت" هاى تاريخى برايمان مانند غول عظيم جثه ظاهر مى شوند و ما، اين غول را به سمت جلو به حركت در مى آوريم اما خود زير دست و پاهايش له مى شويم. از هنگام جنبش شعوبيه و جريانات ابو مسلم خراسانى، "عظمت" ما ايرانيان يعنى همان غول كه ما خود او را تيمار و پروار كرديم، در اسلامى خواهى ما تبلور يافت يعنى "عظمت" اسلام جاى "عظمت"باستان را گرفت و اين يكى آنقدر به ذهن ما خوش نشست و آنقدر با "عظمت" جلوه كرد و از آن سرشار شديم كه به همين نسبت و شدت آن عرب ستيز. پس از وقايع دوران صفويه كه رسماً شيعى شديم و صفويان فكر بازپس گيرى مرزهاى هخامنشيان و اشكانيان و ساسانيان را تحت پوشش حافظتىِ اسلام شيعى در سر داشتند خود گواه بر ذهن "عظمت" طلب و "عظمت" خواه ما بوده است كه مى بايست در خيال و بينش امپراتورى جديد اسلامى از سوى ما، پس از نهصد سال از فروپاشى ساسانيان تداوم پيدا مى كرد. با شكست صفويان در جنگ با افغانها و بر افتادن سلسله صفويان، و با كشته شدن سر سلسله افشاريه نادر شاه كه از پى همان بينش "عظمت" خواهى ايرانى لشكركشى ها كرد و خونهاى بيشمارى ريخت، و آنگاه جنگ هاى بسيار از سوى آقامحمد خان با سلسله زنديه كه به نابودى اين سلسله انجاميد، خود به پادشاهى رسيد.
در دوران و جريان حكومت سلسله قاجار با وجودى كه نظام سياسى ايران در فرسودگى و بى كفايتى خويش غوطه ور بود اما بينش "عظمت" خواهى ايرانيان از تب و تاب نمى افتد و خود را با نقشه هاى سيد جمال اسد آبادى تحت پوشش "اتحاد اسلامى" كه به نوعى تشكيل امپراتورى اسلامى بود نشان داد. اسد آبادى از نفوذ چشمگيرى در نزد مردمان كشورهاى اسلامى برخوردار بود به همين جهت به دعوت سلطان عبدالحميد به استانبول مى رود تا از نفوذ او براى اداره كشورهاى اسلامى امپراتورى عثمانى بهره گيرد. بينش "اتحاد اسلامى" كه سيد جمال اسد آبادى حامل آن بود و در اين زمينه كوشش هاى فراوانى در ميان كشورهاى مسلمان انجام داد، به خيال تشكيل يك امپراتورى اسلامى بوده است، بنابراين همينطور كه مى بينيم بينش "عظمت" خواهى ايرانيان هيچگاه متوقف نمى شود.
با فروريختن سلسله قاجارها به دوران حكومت پهلوى اول مى رسيم كه در واقع آغاز دوران ملت شدن ماست اما بينش عظمت" طلبانه و يا "عظمت" خواهانه همچنان به قوت خود باقى است و در دوران رضاشاه و بعدها در پادشاهى محمد رضا شاه ما شاهد تبلورى از بازگشت به "عظمت" ايران باستان و هم بينش "عظمت" اسلام از سوى روحانيت هستيم پس از ماجراى فرار رضاشاه و كشمكش هاى داخلى ايران و آغاز پادشاهى محمد رضا پهلوى و گذر از جريانات و وقايع مصدق و ملى شدن صعنت نفت، به دوران تثبيت پادشاهى او مى رسيم، دوران پادشاهى محمد رضا پهلوى در ضمن حفظ بينش "عظمت" ايران كه شاه ايران در اين زمينه مى كوشيد اما كوشش او با نفوذ برخى زمينه ها و مظاهر مدرنيته غرب همراه شده بود كه با گسست از برخى سنت هاى ديرينه و دست و پاگير در جامعه بازتاب پيدا كرد و اين موجب عكس العمل از سوى نيروهاى عقب مانده جامعه و در رأس آن روحانيون شد كه روحانيون از خلاء و فقدان مشاركت سياسى به نفع اميال عقب مانده و مقاصد خود كه به كرسى نشاندن باورهاى "عظمت" اسلام بود سود جستند. واقعيت اينست كه در زمان سلطنت محمد رضا شاه جامعه با كمبودها و تناقضاتى ميان رونق اقتصادى و فقدان مشاركت سياسى مواجه شد؛ رونق اقتصادى بدون بازسازى نيروى انسانى و امكان آفرينش خلاقيت هاى فردى و جمعى، حتى اگر در دوره اى و به دلايلى چنين رونقى ميسر گردد اما قطعاً بدون حضور نيروى انسانى بازسازى شده و آموزش ديده و خلاقيت ها كه اين منوط است به آزاديهاى فردى/فكرى، در چشم انداز آتى مى تواند موجب بحرانهاى سياسى گردد. زايش چنين بحرانى از ميان تناقضات و كمبودها در دوران پهلوى دوم كه جامعه را به بحران سياسى همه جانبه سوق داده بود و فضاى انقلابى كه از قبل بوسيله نيروهاى بازدارندهء مظاهر مدرنيزاسيون زمينه چينى شده بود بهم آميخته شدند و راه رسيدن روحانيت شيعى به قدرت حكومتى را هموار ساختند. در هيچ دوره اى از "تاريخ"ما، گريبانِ بينش "عظمت" خواهى ما چاك نشده بود تا عقل گرايى را بر آن منفذ نورى شود و با آميخته شدن بدان، به بن بست فكرى ما پايان داده شود. و به همين ترتيب مى رسيم به دهه چهل و پنجاه و برآمد و آرايش نيروهاى سياسى و بينش هاى جديد اما در همان چهارچوب "عظمت" خواهانه.
در اين هنگام يعنى در دوران حكومت پهلوى دوم نيروها و شخصيت ها در قالب "نخبه سياسى" و "روشنفكر" چه از نوع خداباوران و چه خداناباوران، عموماً گرفتار ارزشهاى اعتقادىِ به اصول درآمده و ايدئولوژيك بوده اند و مسئله ديكتاتورى و انقلاب را از اين دريچه ارزشى مى نگريستند و اين وجهى غالب بود. با آغاز قيام ١٥خرداد ٤٢ كه قيام عليه روند ملت شدن ما بود و پس از آن ماجراجويى سياهكل از سوى چريكهاى فدايى و عمليات مسلحانه مجاهدين كه مسئله روند انقلاب فلسطين و جنگ هاى چريكى در كوبا و نيز برخى كشورهاى امريكاى لاتين بر آنها مؤثر افتاده بود موضوع انقلاب و فوايد انقلابى بودن را در ميان جوانان ايرانى دامن زد و براى توجيه چنين انقلابى تئورى وابسته بودن شاه ايران به غرب تحت پوشش شعار "شاه سگ زنجيرى امريكا" مطرح شد و انقلابيون از اين تئورى لنين مبنى بر "امپرياليسم به مثابه بالاترين مرحله سرمايه دارى" نيز به نفع انقلاب سود جستند.
قبل از وقايع جريان سياهكل(١٩ بهمن ١٣٤٩) و ماجراى تئورى خيالبافانهء چريك هاى فدايى مبنى بر "شاه سگ زنجيرى امريكا"، در مهرماه ٤١ كتاب "غرب زدگى جلال آل احمد" منتشر شد، از آنجائيكه اولين موضع گيرى بر عليه غرب از منظر ارزشهاى اعتقادىِ "شرقى" و باز گشت به آنها و "سنگر" گرفتن و "تعرض" كردن به غرب از اين بنياد، از سوى جلال آل احمد در سال ٤١ مطرح شدند و ايرانيان عملاً با چنين بينشى از "تعرض" كردن بر مدرنيته غرب، انقلاب اسلامى را به پيروز رساندند و ٣٦ سال از تأسيس "جمهورى" اسلامى همچنان اين "تعرض" بنام "صدور انقلاب" اسلامى كه تلاش براى تشكيل امپراطورى اسلام(آرزوى سيد جمال اسد آبادى) بود ادامه دارد، نشان دادن و پرداختن اين بينشِ جلال آل احمد كه بينشى عقب مانده و ارتجاعى بود و بر ذهن باورمند و عقب مانده ما ايرانيان نيز جاى گرفت تا جائيكه انقلابى دينى/اسلامى را به خوشى و سلامت به سرانجام رسانديم كه بنياد هستى اش را همان "سنگر" گرفتن و "تعرض" كردن جلال آل احمد به غرب تشكيل مى دهد، اهميت بسيار دارد.
آيا "عظمت" خواهى ما ايرانيان بدان صورت كه نشان داديم، و با "هيچ در چنته نداشتن" ما گره خورده است، بر اين امر گواهى نمى دهد كه ما همچنان نشخوار كنندگانِ ته مانده هاى ارزشىِ قدماى مان هستيم و از آن تغذيه مى كنيم و اگر غير از اين است، در اينصورت علائم آنها كدام است؟

"غرب زدگى" جلال آل احمد و "وهم يا تئورى توطئه":

وهم يعنى خيال باطل(illusion) و يا خيالاتى شدن به چيزى كه آن چيز وجود خارجى ندارد. ايرانيان كه همواره در تلهء ارزشى "عظمت" بودن زيست كردند و بدان اُنس گرفته اند بطور طبيعى هر رويش و تكانى از ارزشهاى غير را، به مثابه دشمنى كه نيت توطئه دارد مى پندارند. به همين دليل و براى محافظت از چنين "عظمت"ى و خنثى نمودن هر غيرى، دست به مشابه سازى مى زنند اگر سخن از فلسفه عقلى يونان به ميان آيد از "خردمندى ايرانيان"، فلسفه زردتشت و يا "فيلسوفان" اسلامى كه در واقع معارف اسلامى بوده اند سخن مى گويد، و يا در مقابل "دموكراسى آتنى" از "آزادى اديان" كوروش سخن مى گويد بدون اينكه ميل دانستن از فرجام اين دو نوع الگو را داشته باشند كه اولى را غربيان به جد و خوب آموختند و دموكراسى ساختند و تمدن مدرنيته بوجود آوردند و دومى در جايش گوريده شد.
بنابراين انسان ايرانى با عارضه وهم يا خيال باطل همواره با توطئه دشمن عليه خويش روبرو مى شود و با بازگشت به درون يعنى همان "عظمت"جهت پاسدارى از آن در مقابل غير "سنگر"مى گيرد و اگر توانايى باشد "تعرض" هم مى كند درست مانند همين "سنگر" گرفتن و "تعرض" كردنى كه جلال آل احمد ما را بدانها ترغيب كرد. تنها فكر مغشوش جلال آل احمد و در واقع عارضه وهم، يعنى خيال باطل او مى تواند پيشرفت غرب را نتيجه "جنگ صليبى طويل" قلمداد كند كه گويا اين جنگ منجر به آن شد كه "پس از پنج شش قرن" غربيان را "به خداوندان سرمايه و فن و معرفت" بدل كند و نتيجه بگيرد: "اگر غرب مسيحى در وحشت از نيستى و اضمحلال در مقابل خطر اسلام يك مرتبه بيدار شد و سنگرگرفت و به تعرض بر خاست و ناچار نجات يافت، آيا اكنون نرسيده است نوبت آن كه ما نيز در مقابل قدرت غرب احساس خطر و نيستى كنيم و بر خيزيم و سنگر بگيريم وبه تعرض بپردازيم؟" بخش "سرچشمه اصلى سيل" از كتاب "غرب زدگى" صفحه ٤١. وهم اين سخن جلال آل احمد اينست كه واقعيت ناوجود را در وجود مى آفريند و دستاوردهاى مدرنيته غرب را نتيجه بيدار شدن و نجات يافتن غربيان از خطر اسلام القاء مى كند و بدينسان منتظر نوبت اسلام مى شود تا خطرى كه از جانب غرب آن را تهديد مى كند، "تعرض" كند. به واقع امر، بنياد مدرنيته غرب و دستاوردهاى آن را جلال آل احمد نه بواسطه معيارهاى ارزشى عقل بر شئون زندگى دنيوى، روشنگرى، محو خرافات دينى و كنار نهاده شدن دين از دولت و سياست هردو، و نيز زايش رشته هاى مختلف علم، بلكه نتيجه "جنگ صليبى" وانمود مى كند اگر اين وهم(خيال باطل) نيست پس چيست؟ يعنى بر حسب بينش جلال آل احمد از آنجائيكه پيشرف و ترقى غرب مسيحيت نتيجه "تعرض" به اسلام بوده است پس پيشرفت و ترقى "شرقى" ها هم بايست همان تعرض از جايگاه "شرقى" ماندگى ما و اسلام صورت پذيرد، بدين ترتيب توصيه جلال آل احمد در بازگشت به ارزشهاى "شرقى"، او را به ساختن دشمن خيالى(وهم) و پُركردن آن به اذهان به قصد "تعرض" كردن به اين دشمن مجبور كرده و با واژگون كردن مسير واقعى پيشرفت و ترقى بوسيله دستاويز قرار دادنِ تأثير برخى مظاهر غرب بر ارزشهاى "شرقى" ما، درك اصلى مكانيسم ترقى و پيشرفت را از ما مى ستاند.

"وهم توطئه" در شکل حاد آن در نزد ايرانيان بیانگر این است که دلدادگى به "عظمت" ايرانى چه در قالب ايران باستان و چه ايران اسلامى با خطر گسست و از همپاشى بواسطه توطئه كشورهاى پرنفوذ(دشمن) و معمولاً پنهان و ايادى آنها روبرو است و آنها با دارا بودن امکانات سیاسی، مالی، نظامی، روانی و علمی در پس تمام حوادث خوب و بد ما و افول تمدن (عظمت)ما هستند. به همين دليل و با خوف به گسسته شدن ذهن از "عظمت" خيالى كه هيچ نمودى هم از آن در راستاى ترقى و پيشرفت زندگى مشاهده نشد، پُر تفرعن و محافظه كارانه به داشتن "فرهنگ غنى" و يا اولين "حقوق بشر" ايرانى به مثابه پايه هاى اوليه "حقوق بشر جهانى" با تأكيد به فرمان مداراى دينى "كوروش بزرگ" مدعى و متوسل مى شويم تا بر روح و ذهن "عظمت" خواهى ما خدشه وارد نگردد و نيز ازخودباختگى پنهان بماند. به همين جهت است محافظت از آنچه را در گذشته داشته كه هيچ پايه اى هم براى تكامل سازمان زندگى اجتماعى او نبوده، وظيفه اصلى او مى شود تا جائيكه پيشرفت هاى تمدنى غرب را نتيجه تمدن خويش مى انگارد نمونه اش همين تصور خيالى از حقوق بشر جهانى كه گويا بر مبناى فرمان مداراى دينى استوار شده است غافل از اينكه حقوق بشر كوروش و مداراى دينى فقط معطوف به تنوع قوم دينى بود و نه آزادى فرد. اما از مداراى دينى، به دينيت ما برش وارد نشد و دين همواره به همراه حكومت هاى استبدادى در ايران ركن مهم استبداد و تاريك انديشى بوده است در صورتى كه آزادى فرد در تمدن مدرنيته، سرنوشت انسان به خودِ او محول شد و به قيمومت دين پايان بخشيد. دشمن تراشى از منظر "عظمت" خواهى يعنى همان خيال باطل و "وهم توطئه"، وقتى جلال آل احمد از "جنگ صليبى" ديگر اما اينبار با وعده پيروزى شرق مسلمان بر عليه غرب مسيحى مى دهد، اين گفته بار كدام علامت را دارد جز وهم به ارزشهاى "شرقى" به مثابه يك "عظمت" و نيز وهم به داشتن دشمن خيالى؟

"سنگر" گرفتن و "تعرض" كردن اسلامى در مقابل غرب مسيحى كه از سوى جلال آل احمد تجويز شد، حكم دعوت به "جنگ صليبى طويل" ديگر دارد اما اينبار با اميد به پيروزى اسلام و غلبه بر مسيحيت و همين بينش مشحون از كينه و دشمنى با غرب بود و طبيعى بود كه در تقويت روند فضاى انقلابى و "مبارزه ضد امپرياليستى امام خمينى" مؤثر افتد و تيغ تيز مبارزه عليه دشمن، كه امريكا و اياديش بودند، بُرا گردد. در واقع آماده كردن ذهن براى بازگشت به درون و "ريشه ها" از طريق اين هشدار جلال آل احمد كه "نه شرقى مانده"، و نيز "سنگر" گرفتن و "تعرض" كردن شرقى/اسلامى در مقابل غرب مسيحى ارتباط مستقيم به "وهم و يا تئورى توطئه" دارد كه در نزد ما معمول است.

البته كه نسل انقلابى كمى پس از جلال آل احمد به نوعى به خويشتن بودگى خويش( خود را دو باره در اصل و نسب شرقى يافته) رجعت مى كند و بر عليه غرب و امريكا بعنوان سركرده دشمن "تعرض" مى كند و به ناچار، ذهنش نيز به بند آن در مى آيد و اين ذهن بند شده در هستى نامتغير خويش، هيچ مجالى براى فرارويى از خويشتن و آنچه كه هست، نمى يابد و قادر نمى شود آنگونه به بيرون بنگرد كه هست( نمونه اش؛ همين پيشرفت و ترقى، علم و فن غرب را نتيجه "جنگ صليبى" و نه معيارهاى ارزشى فرهنگ غرب دانستن). ايرانيان با وجودى كه با برخى مظاهر غرب آشنا و بعضاً به تفليد از آنها مشغول مى شوند اما اين كمترين تأثيرى بر خويشتنِ درون آنها نمى گذارد و تلنگرى نمى شود تا بتوانند از فرهنگ "وهم توطئه" كه توطئه گران به زعم ايرانيان عمدتاً بيگانگان خارجى هستند، خلاص شود. آشنا شدن به ظواهرى از ترقى و پيشرفت و دستاوردهاى ممالك ديگر يعنى غرب، قاعدتاً بايد ذهن را به كنجكاوى و فعاليت وادارد تا بتواند به درك چگونگى چنين ترقى و پيشرفتى راغب گردد اما دشمنى جستن ايرانيان به غرب ( بواسطه همان بينش عظمت خواهى)تحت عناوين مختلف از جمله "غرب زدگى" و مبارزه با امپرياليسم، به "تئورى توطئه" در نزد ما ايرانيان قوت بيشترى مى بخشد و ظن را به سوى دشمن خيالى بر مى انگيزاند همچون كه "غرب زدگى" جلال آل احمد به دليل توصيه به ايرانيان در "شرقى" ماندن و "تعرض" كردن به غرب، دشمن برانگيز و تشويش ذهن و به خدمت "وهم يا تئورى توطئه" قرار مى گيرد.

بارى، آن ذهن و بينش "عظمت" خواهى ايرانيان از دوران باستان، خود را در اسلام پيدا مى كند و از اسلام "عظمت" ى مى سازد تا مدام در خواب تعميم يك امپراتورى عظيم اسلامى باقى بماند انگار اسلام از او بوده است. جلال آل احمد مستثنى از اين "ما" اسلامى و "عظمت" آن نيست، "عظمت" ى كه هر غيرى از آن مى تواند دشمن به حساب آيد و مدام در نابودى اش دست به توطئه زند، و اين آن اصلى مى شود تا "ما" اسلامى در خويشتن درون خويش براى محافظت از صدمه ديدن احتمالى از غير، كه مى پندارد اين غير دشمن اوست، فرو رود. ترغيب كردن ايرانيان به برخاستن، "سنگر گرفتن و تعرض كردن در مقابل قدرت غرب" به تحريك جلال آل احمد، براى "ما" يى كه "شرقى" ايرانى هستيم، همان چيزيست كه بايست "عظمت" خود را بر حسب مقتضيات زمان نشان دهد.

جلال آل احمد، "برخاستن"، "سنگر" گرفتن و "تعرض" كردن به غرب را از سوى ايرانيان چنان دنبال مى كند كه به "روحانيت، كه از نظر او آخرين برج و باروى مقاومت در قبال فرنگى" است، مى رسد و در صفحه ٤٢/ بخش "نخستين گنديدگى ها"/ از كتاب "غرب زدگى" مى نويسد: "روحانيت نيز كه آخرين برج و باروى مقاومت در قبال فرنگى بود از همان زمان مشروطيت چنان در مقابل هجوم مقدمات ماشين در لاك خود فرو رفت و چنان در دنياى خارج را به روى خود بست و چنان پيله اى به دور خود تنيد كه مگر در روز حشر بدرد چرا كه قدم به قدم عقب نشست". جلال آل احمد در اين عبارات رسماً از "مقاومت در قبال فرنگى" سخن مى گويد و اين مقاومت را از سنگر "برج و باروى" روحانيت مى بيند اما نااميد از حضور چنين مقاومتى، مى گويد: " چنان پيله اى به دور خود تنيد كه مگر در روز حشر بدرد" و در قيد حيات نماند تا ببيند كه "روز حشر" فرا رسيد و يك سال پس از انتشار كتاب "غرب زدگى"، روحانيون به سردمدارى خمينى در ١٥ خرداد ٤٢ بر هر چه مظاهر رستارگرايى بود اعلان جهاد دادند كه پيروزى انقلاب بهمن ٥٧ پس از پانزده سال از آن واقعه، جنبه ارزشى چنين جهادى را با خود داشت و منجر به تأسيس "جمهورى" اسلامى شد، يعنى همان مقاومتى را كه جلال آل احمد در "روز حشر" از روحانيت انتظار داشت محقق گشت و با مُدلى از الگوى حكومتى كه على شريعتى در "امت و امامت" در سر خويش و در سرِ نسل جوان ايرانى پروراند، پيوند خورد. بخش سوم اين دفترِ گشوده شده به تفصيل از اين مدل سخن رفته است.

نيكروز اولاد اعظمى
Niki_olad@hotmail.com

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد