پنجتابچه محل هفت هشت ساله بودیم.تموم شهرکوچک نشابورآن روزگارجلونگاهمون بود.تاپای خون هوای همدیگه روداشتیم.جوون یابچه بزرگتری ازمحله های دیگه به یکیمون تلنگرمیزد،پنجتائی هجوم میبردیم ودمارازروزگارش درمیاوردیم.تموم روزمثل یه کپه سارپرقیل قال باهم بودیم،به همه جای شهرسرک میکیشدیم وسورچرونی میکردیم. بقالاوچرخیای باقلاومیوه فروش ازدست ناخنک زدنامون خون به دل بودن.جنساشونومینداختیم توهندق بلایاکش میرفتیم ومثل تیردرمیرفیتم. فلکم به گردمون نمیرسید.تموم سوراخ سمبه های شهرومثل کف دستمون حفظ بودیم.هواکه خیلی پس بود،تویه چشم همزدن غیبمون میزد.هرجاآفتابی میشدیم،کاسبکارازیرلب پچپچه میکردن:
«بازاین سالداتای کون کافریافتشون شد!یکیشونوگیربیارم تموم تنشوکبودمیکنم.میباس هوای کاروشته باشم.کج بجنبم دخل دخلمومیارن تخم حرومای سورچرون!»
سردرختیاتازه آب انداخته بودن.درخت توتای بخارائی کوچه باغاتومالکیت شخصی خودمون بود.کمرکش درختارو می چسبیدیم وعینهوقرقی تانوک شاخه هابالامیرفتیم.تاخرخره توت بخارائی گردسفیدنقلی می لمبوندیم.توتای بخارائی خیلی شیرین بودن،زیادخوردنش به شکم روی می انداختمون.همه شم نمیشدتوت چرونی کردکه.میرفیتم سراغ درختای گوجه سبزای ترش که رودلمونوببنده.گاهیم یکی دوراطرافومی پائیدوبقیه به خیارای کاکل به سرمزارع کنارباغاهجوم میبردیم.
همه ایناوچن دستبرددیگه دلمونوکه میزد،حواسمون میرفت طرف درختای زردآلوی کناردیوارکلوخیای باغا.اززردالوهای تازه زردوصورتی شده اصلانمیشدچشم پوشید.هرچی برشیطون لعنت میکردیم فایده نداشت. هوس کرده بودیم وهیچکس جلودارمون نبود.شاخه های غرق زردآلوسینه رودیواراخوابونده بودن.زردآلوهای لاکردارمثل چغوکارودیواراجاخوش کرده بودن ویه ریزچشمک میزدن.دیوارکلوخیام مالی نبودن،همه کج کوله،نصف نیمه ریخته بودن وهرکدوم چنتا رخنه داشتن.
اون روزیکیمون مثلامی پائیدوچارتامون رودیوارشکم چرونی میکردیم. صاحب باغ بیل به دست اومدکناردیوار،وایستادبه تماشاکردنمون.میپردیم پائین که دستشوبلن کردوگفت:
«خسته نباشین!هرچی دلتون میخوادبخورین،ولی حواستون باشه،هرچی بخورین حلاله،اگه یکی ببرین حرومه.حالیتون شد؟من رفتم،مشغول باشین....»
اومدیم پائین،کناردیوارحلقه زدیم ودوباره عهدوپیمون قدیمی مونوکنارگوش همدیگه یادآوری کردیم:
«یادتون باشه،همون روزاول قول وقرارگذاشتیم وگفتیم خوردن حلال وبردن حروم.یه نفرم خلاف کنه خودمون حسابشومیرسیم.»
یکیمون گفت«پس باغ امامزاده محروق که هرروزحمله میکنین،جیباتونو پرمیکنین وفلنگومی بندین چی؟اونم حرومه که!»
«اونم همین حکمتوداره.زردالوهاشوکش میریم،جیبامونوپرمیکنیم، ازدیوارمی پریم پائین وفرارمیکنیم،میریم توگندمزارای شافضل،زیرسایه درخت بیدکنارجوی کاریزحلقه میزنیم ومی شینیم،تادونه آخرشومی خوریم ومیریم دنبال برنامه های بعدیمون.»
یکی میپائیدوبقیه پابرهنه وبی سروصداباچوبای باریک درازهجوم میبردیم.رونوک چوباسریش میمالیدیم وازلای میله های مشبک میفرستادیم کف صندوق قبرامامزاده.شانسی بود.بیشتردوقرانی،گاهیم پنج قرانی کاغذی به نوک چوب می چسبیدوبیرون میکشیدیم.تامتولی به خودش بیاد،کلی وجوهات امامزاده محروقوکش رفته وزده بودیم به چاک محبت.رواین اصل متولی قوزی دندون کرم خورده امامزاده محروق دشمن خونی مابود.یکی دوباربپامونوگرفته بودوباترکه خیس شلاق مانندش تموم تنشوکبودکرده بود.واسه همینم همیشه بین ماومتولی تریاکی امامزاده محروق خون وخنجرحاکم بود.بوی گندتریاکش تموم امامزاده رو توخودش غرق کرده بود.ازترس ماشباتاخروسخون بیدارمیموند.چراغ شیره کشیش روشن بود.تریاک پک میزدودودشوبه هوافوت میکرد.
یک ریززاغ سیاشو چوغ میزدیم.یکی ازبچه هاکشف کردآفتاب روکوههای بینالودسینه که میکشه،کپه مرگشومیگذاره وخرناسش بلن میشه.دورهم جمع شدیم وشورادوراکردیم.قرارگذاشتیم ساعتای بین صبح وظهر که خوابه بریم سراغ باغ امامزاده محروق.ازبس تریاک میکشید،خوابشم عینهوبیداریش بود.چن مرتبه بیدارشد،ترکه شوروسرش چرخوندودنبالمون هوارکشید.ازپسمون ورنمیامدکه.تموم درختای زردآلو،گوجه سبزوقطره طلائی شوازبیخ لخت کردیم.یکیم واسه خودش نگذاشتیم.....
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد