هنگام قدم زدن بطرف مقصد احساس کرد که سوزسرما ازنوک سر تا کف پاهایش وجود اوراپرکرده است. او به یاد نگاههای سرد ویخزده پدر ومادرش افتاد. هرگز به این درجه ازدرک نرسیده بود که بداند چرا درآنها حتی یک تبسم بسختی دیده میشد! فرود آمدن ازروی تپه ناهموار ساده بنظر میرسید واحساس گرمی خاصی به او داد. هنگامیکه یک دختر بچه بود مادرش سعی میکرد بدن اورا با لباسهای ضخیم وسنگین وزن بپوشاند. اما هرگز بیاد نیاورد که اندکی شادی درچشمهای مادرش پدیدارشود.
او به دهکده نزدیک شده بود. میتوانست خانه های بلند قامت را از دور تشخیص دهد. برفهای انباشته شده به روی بامها مانند مغازه هائی پرازپشمکهای آویزان شده دیده میشدند. آغاز اولین لحظه های غروب فرا رسیده بود. دهکده کمی پائین تر ازدره قرار داشت که توسط کوه مغروری احاطه شده بود. کوه زیبا پشت دهکده, بزرگ وملکوتی دیده میشد. رنگ شفاف متمایل به زرد چراغهای دهکده روی برفها منعکس میشد. خانه ها پر ازپنجره های رنگارنگ وگوناگون دیده میشدند.
دراین لحظات به پدرش فکرکرد. روی چهره مردانه اش سایه ای از شرم وخجالت پنهانی نهفته بود. بطور پیوسته احساس ناشناخته ای را درچشمهای خاکستری پدرش درتصورمرورمیکرد. ناگهان چشمهای خودش مملو ازاشکهای بیشمارشدند. اما سعی کرد بخود مسلط باشد وگریه سر ندهد.
آفتاب ناپدید شده بود. هاله ای ازرنگ زرد وآبی به روی برفها بطور شگفت انگیزی می درخشید. آمیختگی رنگ وبیرنگ, دکور خاصی به دهکده داده بود. اوه...اوهمیشه رنگ آسمانی را دوست داشت. باخود فکرکرد: آبی, رنگی آرامبخش ودرعین حال سرد است. بیش ازحد آن باعث افسردگی روح خواهد شد. انگشتهای شست پاهایش بی حرکت شده بودند. اما سعی کرد هوای سرد وسوزکشنده آن, نیروی تازه ای به او بخشد. اوبطرف جلو حرکت کرد. به خیابانهای کوچک وباریک دهکده نزدیک ونزدیکترشد. بارش بیش ازحد برفها, توده هائی ازآنها بغل هرخیابانی را پرکرده بود. باخود زمزمه کرد: مادرم همیشه ازخستگی بیش ازحد بیزاربنطرمیرسید. اوبطور دائم بدنش را به حرکت در می آورد که وظائف ومسئولیتهای سنگین روزمره را به پایان برساند که هرگز پایانی نداشت.
درحال قدم زدن چندین خانه را جا گذاشت. مطمئمن نبود که آدرس درست بود. خیابانی دایره شکل وروشن, ذهن اورا بیدار کرد به تابلوئی که درانتها دیده میشد. روی آن با خطی درشت وساده نوشته شده بود: کلبه محقرمادربزرگ. اوبه مقصد رسیده بود. قبل ازآن هرگزمادربزرگ را ملاقات نکرده بود. حتی یکباردرخانه راجع به او صحبت نشده بود. قدمها را سریعترکرد که هرچه زودتراوراببیند ودرآغوش او بگرید وبخندد. باخود فکرکرد: آیا منهم مادربزرگ شوم باید سالهای سال تنها باشم وکسی حتی نامی ازمن نبرد؟ به سرعت قدمها افزود. وارد کلبه کوچک چوبی شد. برای اولین بار هیجان خاصی بدن اورا به لرزه درآورد. مادربزرگ روی تخت کوچک وساده ای بیحال دراز کشیده بود. با دیدن او ناگهان بخود تکان مختصری داد. تلاش بسیارکرد که اشکی بریزد وتبسمی به نوه اش رد کند. اما بدن نحیف او ضعیفترازآن بود که قادربه انجام حرکتی باشد. باهیجان مادربزرگ را بوسید. سپس سرش راروی زانوی اوفروبرد. قلب هردو بدون بیان کلمه ای, بیرون ریخته شد. مادربزرگ با سختی بسیار آخرین تبسم شعف را به روی چهره نوه اش نشاند وبرای همیشه چشمهای کم فروغ , غم آلود وخالی ازاشک را فروبست.
سپس یادداشت کوتاهی را بغل اویافت. ورق کوچک ومچاله شده , نشان ازانتظار روزها وشبهای درازی را میداد. او نوشته بود: میدانم روزی به دیدنم خواهی آمد. اما بیم از آن دارم که دیرشده باشد ونگاه پرازانتظار من با نگاه تو عزیز تلاقی نشود. آرزو میکنم یکبارهم که شده چهره زیبا وکودکانه تورا بیویم وبدن کوچک وگرم تورا لمس کنم. التماس میکنم قلب کوچک مرا بعنوان هدیه بتو عزیز وبزرگ بپذیر. گاه گداری کلبه محقروتاریک مرا با ورودت روشن کن. ایبنارسرخودرا درون سینه مادربزرگ نهاد وباخودگفت: راستی چرا قبل از اینکه بزرگترین سارق زندگی یعنی مرگ به ما نزدیک شود ازفرصتهای کوتاه برای دیدار با یکدیگر استفاده نکنیم؟ برای دریافت ذره ای محبت یک عمر پرداخت میکنیم.
نوشته شده: 05.10.1982 (سال دوم دانشگاه در امریکا درکورس دراما (تئاتر). اولین بار این داستان رابه انگلیسی نوشتم. بین 38 داستان مقام اول را کسب کرد. ایده را برمبنای زن صاحبخانه ام که خانمی سالمند ونسبتا افسرده بود انتخاب کردم. او بطور دائم ازبچه ها ونوه هایش شکایت میکرد که بدیدنش نمی آیند وبه او توجهی ندارند.
نظرات خوانندگان:
www.parwaaz.com رضا اسدی 2009-05-15 10:18:04
|
داستان بسیار جالبی بود و من تحت تاسیر آن قرار گرفتم. در مجموع نوشته های خانم راسل جالب هستند و من با اجازه ایشان و سایت عصر نو این داستان را در سایتم زدم. |
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد