آخرین کتاب
"برمی گردیم گل نسرین بچینیم"؛
قصهای که از یاد برده ام
و چه فرق میکند.
به فراموشی عادت کرده ام.
ژان لافیت اگر زنده بود،
اگر بهنام و بهمن و منصور را میشناخت
و میمیزی،
اگر خار درگلوی واژههایش نمی نهاد؛
نام آخرین کتابش را میگذاشت:
"بر میگردیم بیکاری بچینیم."
- - - - - -
کار
هیچ گورستانی ندارد، کار.
نه تنی دارد که بپوسد
و نه روحی متروک.
حضورش، نان است و زندگی؛
هرچند سنگین، چون وزن واژهای
که متنی را بر زمین بنشاند.
من، صدای کارگرانی را شنیدهام
که پاهای خستهای دارند، اما ناخدی هستی خویش اند
حتا وقتی زندگی، انکارشان میکند.
آنها همیشه فکر میکنند به زنی که زیباست
و از انگشتانش مهربانی فرومی چکد.
آنها همیشه فکر میکنند به کودکی
که دهان کوچکش، عشق است
و با بوسه هایش، هر دردی را تسکین میدهد.
- - - - - -
گیسوی رودابه
از کارخانه آمده است.
شش ماه از آخرین باری
که حقوق گرفته، میگذرد.
قرار است فردا، خانه را تخلیه کنند
و تبعید در بی پناهی،
خانه ی تازه شان باشد.
. . . .
مهمان برنامه ی کانال یک میگوید:
آنان که فرزندان بیشتری دارند
نزد خداوند تبارک و تعالی مقرب ترند !
. . . .
مرد، کودک گرسنه اش را میبوسد
و فکر میکند به طنابی
که هیچ شباهتی به گیسوی رودابه ندارد.
آدینه ۱۲ دی ۱۳۹۳ . . . .
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد