logo





تناقضات و ابهامات در مفهوم روشنفکر ایرانی

سه شنبه ۹ دی ۱۳۹۳ - ۳۰ دسامبر ۲۰۱۴

عطا هودشتیان

Ata-Houdashtian2.jpg
در تدوین نظریه "روشنفکر ایرانی"، بومی بودن یک عنصر پایدار و غیرقابل انکار است. هیچ روشنفکر ایرانی نه در دوران مشروطه، نه در مراحل پس از آن نتوانسته و شاید نخواسته دل و فکر از فرهنگ خود، که دین تنها بخشی از ان محسوب میگردد، بشوید. حتی اگر کسانی غیر از این ادعا کرده باشند، باز بنوعی تحت تاثیر آن فرهنگ بوده اند. با اینحال، اتصال به فرهنگ ایرانی به تنهایی شرط روشنفکری نیست. این نکات را در چند بند زیرین توضیح میدهم:

1- اینکه مسعود بهنود تشخیص داده است که همه روشنفکران ایرانی تحت تاثیر اسلام شیعه بوده اند و یا هستند، بطور کلی یک تاکید قابل تامل ست. درنگاه نخست، سخن وی درست مثل این است که بگوییم مدرنیته غربی، علیرغم تلاش در زمینی کردن امور، در نهایت باز درجایی از مسیحیت تاثیر گرفته است. نتیجه آنکه هر گسستی برخی ریشه های کهن را به گونه دیگری باز تولید میکند. دوست میداشتم سخن بهنود را اینطور میشنیدم که : روشنفکر ایرانی خواسته یا ناخواسته متاثر از فرهنگ دینی ست. تا اینجا مشکلی نیست. اما وی ظاهرا تنها به این بسنده نکرده:

نقل غیر مستقیم برخی از سخنان وی چنین است: روشنفکر ایرانی بدون فرهنگ شیعه معنا ندار چون اگر معنا میداشت "غرب زده" میشد؛ شیعه در خون ما است ؛ آقای خاتمی نمونه والای روشنفکر ایرانی ست. اما مقصود وی از داشتن فرهنگ شیعه چیست؟ آیا مقصود آن است که روشنفکر باید درباره آن فرهنگ پژوهش کرده باشد؟ تنها تحت تاثیر آن باشد؟ یا مروج آن هم باشد؟

از سوی دیگر، از آنرو که بهنود نمونه برتر روشنفکر ایرانی را نه فرهیختگانی همچون داریوش شایگان یا داریوش آشوری، که برعکس یک روحانی رئیس دولت، یعنی آقای محمد خاتمی می آورد، ونیز به افکار جلال آل احمد در باب غرب زدگی نیز اشاره ای غیر مستقیم دارد، میتوان حدس زد که احتمالا روشنفکر ایرانی از نگاه او باید مروج و یا حداقل معتقد به اسلام شیعه باشد، واگر این خصوصیت را نداشته باشد، شاید میبایست غرب زده قلمداد گردد.

در این امر تردیدی نیست که روشنفکر ایرانی باید فرهنگ ایرانی را بشناسد، لیکن این فرهنگ هم سنت، هم دین و هم مدرنیته را در ابعاد سه گانه هویتی خود در بردارد[1]. روشن است که در تاریخ ایران هم اسلام بر سنت، و هم سنت بر اسلام اثر گذاشته و مدرنیته بر دامن این زمینه ها گسترش یافته است. بعلاوه آنکه عمر روشنفکری گری در ایران اساسا به خاتمی و آل احمد و به شیعه گری آنها خلاصه نمیشود. روشن نیست چه چیزی نقش شیعه گری را در شناخت ماهیت روشنفکر ایرانی در نظرگاه بهنود تا به این میزان برجسته میکند. این بی تردید چیزی بیش از عوارض انقلاب اسلامی نیست.

از مشروطه به این سو، روشنفکران دین گرا در کنار روشنفکران غیر دینی زیسته اند و برخی از پرنفوذ ترین روشنفکران ایرانی پیش از انقلاب اسلامی نه فقط مروج شیعه نبودند، بلکه با شناخت به آن، برعلیه آن نیز بسیار گفته اند.

نهاد های روشنفکری دوران مشروطه از جمله انجمن آدمیت یا انجمن ترقی، ویا روشنفکران آن زمان چون طالبف تبریزی، تقی زاده، یا روشنفکران دیگری چون تقی ارانی، مالک الشعرای بهار و یا احمد کسروی، اگر چه بهر رو تحت تاثیر فرهنگ چندگانه ایرانی قرار داشته اند، لیکن نه از مروجین شیعه قلمداد شده اند و نه جایی نشان داند که لزوما طرفدار سرسخت آن بوده اند، بلکه حتی برخی از آنها برعلیه آن نیز گفته اند. اینها تنها چند نمونه اند. در پس از آن دوره نیز، در آثار صادق هدایت و یا جمالزاده این گرایش را نمی بینیم. مگر آنکه آثار جمالزاده درباره سعدی و حافظ و مولوی را "شیعه گرایی" او بدانیم، که ادعایی ناسنجیده است.

حال به مشکل دوم برسیم :

2- اگر به راستی شرط روشنفکر ایرانی بودن را به بیان سروش دباغ "آشنایی مکفی با فرهنگ شیعه اسلامی" بدانیم، و سپس خط کشی بدست گرفته و روشنفکرایرانی را از غیر آن جدا بکنیم، پرسش آن خواهد بود که معیار این آشنایی با فرهنگ شیعه و میزان آن چگونه تعین میشود؟
نخست آنکه هیچ چیز نمی گوید که "آشنایی مکفی" به یک موضوع به معنای انتشار یک اثر پژوهشی در آن باره باشد. اعتبار آشنایی روشنفکر با سنت و دین در ایده ها و طرح ها مشخص میشود نه میزان رقمی آثار منتشر شده وی. آقای سروش دباغ نویسنده ای همچون عباس میلانی را بخاطر تحقیقاتش درباره هویدا، شاه، تجدد و گلستان یک روشنفکر ایرانی میداند اما یوسف اباذری را نا آشنا با فرهنگ ایرانی میداند و وی را از حلقه این روشنفکران حذف میکند.

آیا نویسنده محترم پژوهش درباره شاه و هویدا و گلستان را کافی برای یک "آشنایی مکفی با فرهنگ شیعه اسلامی" میداند؟ میگویید منظور تنها یک آشنایی بسیار کلی با اسلام و فرهنگ اسلامی است؟ پاسخ آنکه : تقریبا همه حوزه های تفکر و کاوش در علوم انسانی در ایران به عبارتی کلی رابطه ای با فرهنگ دینی در این کشور دارند. بهمان ترتیب که این واقعیت را در ظهور مدرنیته در غرب نیز میتوان دید.

از سوی دیگر، با این روش "حذف گرایانه" و تعاریف خود ساخته، بسیاری تناقصات و ابهامات مشهود و برخی حقایق مسکوت می مانند. مثلا به چه دلیل قابل دفاعی نویسنده محترم مدعی شده است که آقای یوسف اباذری از آگاهی به فرهنگ شیعه - به همان عبارت کلی - بی بهره بوده است و از آن بی خبر است؟ آیا آقای دباغ به عنوان مثال از نوشته آقای اباذری درباره سکولاریسم در ایران، که درآن از روحانیت و فقه و مراتب دیگر در اسلام و جامعه ایرانی سخن میگوید، اطلاع دارد؟ لطفا برای اطلاع به نوشته ایشان در این نوشته آقای اباذری رجوع کنید.

اگر احتمالا سخنان آقای اباذری درباره مرتضی پاشایی خوشایند کسانی نبوده است، انصاف نیست که حساب خود را با وی در جای دیگری تسویه کنیم.

3- از سوی دیگر، به همان میزان که دین در نگاه و تفکر یک روشنفکر ایرانی اثر بخش است، سنت نیز در نزد وی موثر میباشد. چرا آقای دباغ در تعریف روشنفکر ایرانی بر اهمیت شناخت سنت، که شامل مجموعه ای از ادبیات، شعر و روایت های کهن ما میشود، تاکید نکرده است و تنها بر عنصر اسلام شیعه پافشاری میکند؟ مگر آنکه احتمالا تصور کنیم که در ایران موئلفه اصلی سنت را تماما اسلام شیعه تشکیل میدهد. اگر چنین بگوییم، بنابراین بطور مشخص باید مدعی شویم که شیعه هم مسلط بر تمامی پیکره سنت و هم مسلط بر تمامی فرهنگ ما میباشد. ادعایی که بسختی میتوان آنرا اثبات نمود.

در ایران نه فقط بسختی میتوان مدعی شد که اسلام شیعه محور اصلی نگاه و نظرگاه فردوسی، حافظ، سعدی و مولوی بوده است، بلکه میدانیم که برطبق آنچه تاکنون از نطر تاریخی روشن شده است، بسختی میتوان حتی مدعی شد که این شاعران، که پارهای اصلی سنت ایرانی را برساخته اند، به واقع همگان شیعه بوده اند. دانسته ایم که شیعه تنها چند قرن است که به ایران تحمیل شده است، و اینکه تا پیش از ظهور شاه اسماعیل اول 15 ساله در 1501 میلادی، سراسر ایران جدا از چند شهر، از جمله قم و کاشان سنی بوده است [2].

حال دریابیم آیا اساسا دیدگاه روشنی از روشنفکر داریم؟

3- در متن آقای دباغ در تعریف روشنفکر، حتی نیم اشاره ای به وظیفه روشنفکر در دفاع از جامعه مدنی و تقابل با ستم حکومتی نیامده. تنها میگوید: کسی که متخصص فلسفه و یا جامعه شناسی باشد، حتی با وجود "موضع گیری سیاسی" نیز نمی تواند روشنفکر تلقی گردد، بلکه وی تنها یک "استاد دانشگاه" است (نقل غیر مستیقیم). اما شگفت آنکه تعریف خود وی از روشنفکر چیزی بیشتر از خصوصیت دومی، یعنی آکادمیک نیست. وی در تدوین شمایل روشنفکر ایرانی بیشتر کاراکتر یک پژوهشگر را ترسیم میکند: "کار روشنفکری متضمن حرکت در گسست معرفتی میان سنت و مدرنیته و باز خوانی انتقادی سنت است". پرسش آن است که فرق این با یک پژوهشگر آکادمیک یا استاد دانشگاه چیست؟

در تعریف خود ساخته و پر ابهام آقای دباغ، گویا شناخت شیعه پراهمیت تر جلوه میکند تا دخالت در امور جامعه و دفاع از مردم و عدالت. حال آنکه اگر خوب بنگریم عباس میلانی و یوسف اباذری هر کدام از دریچه خودش در امور جامعه دخالت کرده است.

رضا داوری در تعریف روشنفکر بدرستی مینویسد : "روشنفکری موضع گرفتن جمعی از صاحبان قلم و نظر در مقابل عمل حکومت بوده است و بهمین جهت گفته اند روشنفکری نظارت بر عمل حکومت و به قولی سخنگوی مظلوم بودن و گفتن کلمه حق به حکومت است". اگر برخی دیگر افکار رضا داوری بنظر قابل قبول نمی آیند، این قضاوت وی سنجیده است.

با این معیار هم عباس میلانی، هم یوسف اباذری، و حتی علی شریعتی و عبدلکریم سروش نیز میتوانند در زمره روشنفکران ایرانی باشند لیکن، هر کس با پرچم خود وارد کارزار اجتماعی و سیاسی میشود. و بی تردید بحث انتقادی میان جریانهای روشنفکری حیات بخش غنای آن خواهد بود.

درست است که ابزار کار روشنفکر اندیشه انتقادی، اما روشنفکر تنها پژوهشگر نیست. یا پژوهشگر میتواند آموخته هایش را به میان مردم ببرد و به کار روشنفکری تن دهد و یا تنها پژوهشگر بماند. روشنفکر ایرانی با ارجاع به فرهنگ ایرانی، از دانش و پژوهش خود برای دفاع از عدالت و آزادی بهره میگیرد. بی تردید در میان گرایش های روشنفکری مفاهیم "عدالت" و "آزادی" همواره مورد بحث است، اما همین امر موجبات غنای فرهنگ روشنفکری را فراهم میکند. روشنفکر در تلاش است که واسطه ای میان جامعه مدنی و قدرت حاکم باشد. وی جامعه را رصد میکند. خاستگاه او مردم است نه قدرت. روشنفکر چشم سوم جامعه است.

وی میتواند دین گرا، مومن به یک کیش، پیرو یک مکتب و یا فرقه ای ویژه باشد، اما معیار روشنفکری او انتشار افکار دینی و فرقه ای اش به نام "کار روشنفکری" نیست، بلکه دفاع از عدالت، به اتکاء به انسان محوری، با ابزار اندیشه انتقادی و به قصد بالندگی جامعه مدنی است. از همین رو "روشنفکر دینی" مفهومی گنگ، متناقص و پر ابهام است. رضا داوری بدرستی می نویسد: "روشنفکر دینی مفهموم مبهمی ست...مفهموم روشنفکری نیاز به قید و صفت ندارد. انتلکتوئل دینی فریب دهنده است" (همان).

در ایران امروز، تحت رژیم موجود، براستی چطور میتوان خود را روشنفکر تلقی کرد و کلمه ای از سیاست های تخریبگر نظام، سرکوب های بی رحمانه و فساد سیاسی و مالی همه جانبه آن نگفت و ننوشت. چطور میتوان چنین دخالت نظری و قلمی و کلامی را از کار روشنفکری نادیده گرفت؟ این آن مورد اصلی ایست که در تعریف آقای دباغ از قلم افتاده است.

خلاصه کلام آنکه برای یک روشنفکر ایرانی آگاهی از سنت و دین که اجزاء فرهنگ ما هستند لازم اند، لیکن این دانش وی را روشنفکر نمی کند. تنها آنجا یک روشنفکر از یک پژوهشگر صرف جدا میشود که اولی اینهمه را در جهت جامعه و برای دفاع از عدالت وآزادی بکار میبرد، و دومی تنها برای افزایش دانش. کار دومی لازم و مفید است، لیکن کار روشنفکری نیست.

عطا هودشتیان – دسامبر 2014

___________________________

[1] داریوش شایگان : افسون زدگی جدید- هویت چهل تکه و تفکر سیار، ترجمه فاطمه ولیانی، صفحه 162
[2]تاریخ ایران – دوره صفویان – پژوهش دانشگاه کمبریج – مترجم : یعقوب آژند – انتشارات جامی - چاپ سوم – 1387 – تهران، صفحه 35

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد