logo





سندباد بحرى در سفر چهارم داماد مى‌شود!

سه شنبه ۱۸ آذر ۱۳۹۳ - ۰۹ دسامبر ۲۰۱۴

رضا علامه زاده

reza-allamezadeh70.jpg
در چهارمين سفر، بعد از وزيدان باد مخالف و غرق شدن كشتى به همراه بسيارى از بازرگانان، سندباد و چند تن ديگر با تخته پاره‌هائى خود را به جزيره‌ى تازه‌اى مى‌رسانند. او مدعى مى‌شود که ساكنان اين جزيره مردمى بودند هميشه عريان كه مجوس (= زرتشتى) بودند. سندباد نامى از شهر يا كشور معينى نمى‌برد ولى در صفحه بعد مجوسانِ عریان را "طايفه زنگيان" مى‌نامد. براى آنان كه در پس‌زمينه‌ی افسانه‌ها به‌دنبال حقايق تاريخى هستند بايد دنبال كردن اين كه آيا در قرن هشتم ميلادى يعنى در عصر خلافت هارون‌الرشيد، در زنگبار زرتشتيانى مى‌زيسته‌اند يا نه جالب باشد. 
براى من كه بيشتر خطِ قصه و ساختار قصه‌پردازى شهرزاد برایم مطرح است از اين نكته در مى‌گذرم. سندباد در نهايت از شهر تازه‌ای سر در مى‌آورد و طبق معمول مورد لطف مَلك آن ديار قرار مى‌گيرد. او در اين شهر به كار ساختن زين اسب كه براى مردم و صاحب‌منصبانِ دربار ملك ناشناخته است مى‌پردازد و از این‌راه اسم و رسمى در مى‌كند. همين اسم و رسم هم كار دستش مى‌دهد! يك روز كه در اوج شهرت و محبوبيت است ملك در كمال مهربانى به او مى‌گويد:
"ما را پس از اين طاقت جدائى تو نيست و بيرون رفتن تو را از اين شهر شكيبا نتوانيم بود. اكنون قصد اين است كه سخن بپذيرى و خواهش من رد نكنى... قصد من اين است كه تو را زنى خوبرو و خداوندِ مال و جمال دهم كه تو در نزد ما ساكن شوى و اين شهر را وطن خود گيرى." جلد ٤، ص ١٢٨
بله گفتن همان، و در كام مرگ رفتن همان! سندباد دختر زيبا و پول‌دار را به زنى مى‌گيرد و زندگى آرامى را آغاز مى‌كند. همسايه‌اى دارد كه زنش سخت بيمار است و مدتى بعد مى‌ميرد. سندباد براى "سرسلامت‌باد" به ديدار مرد همسايه مى‌رود. مرد با چشمانى گريان مى‌گويد:
"اى رفيق به جان تو سوگند كه فردا مرا نخواهى ديد و در زمره مردگان خواهم بود. گفتم اى برادر چگونه فردا از جمله مردگان خواهى بود؟ گفت امروز زن مرا به خاك سپارند، مرا نيز با او به قبر بگذارند كه عادت شهر ما همين است كه چون زنى بميرد شوهر او را با او زنده به خاك سپارند." ص ١٢٩
سندباد نگران به سراغ ملك مى رود و از او مى‌پرسد:
"اى ملك جهان، مرد غريب را نيز بدينسان كنند؟ ملك گفت آرى، اگر غريب را نيز زن بميرد او را با زن خود زنده در گور كنند."
از قضا چند روزى نمی‌گذرد كه زن سندباد بيمار شده و دو سه روزى نمی‌کشد كه می‌میرد. مردمِ سوگوار همسر سندباد را لباس پر زرق و برق پوشانده و جواهرات بدو آويخته و در تابوت گذاشته به قعر چاهى در دل كوه می‌اندازند. 
"آنگاه همه ياران و همسايگان در پيش من آمده مرا وداع مى‌كردند و من در ميان ايشان فرياد مى‌زدم و مى‌گفتم كه من مردى‌ام غريب، به عادت شهر شما طاقت ندارم. ولى ايشان سخن من نپذيرفتند و به فرياد من نگاه نكردند. مرا گرفتند و ببستند و كوزه آبى با هفت قرصه نان با من ببستند و به چاه اندرم فرو آويختند... سر چاه به آن سنگ بزرگ پوشانيده از پى كار خود برفتند. ديدم آن مكان در زير كوه غارى است بس بزرگ." ص ١٣٠
سندباد بحرى براى سندبادِ باربر تعريف مى‌كند كه در غار جز استخوان مردگان چيزى نبود. اين بود كه او فقط روزى لقمه‌اى نان و جرعه‌اى آب مى‌خورد تا از گرسنگى نميرد، تا اينكه:
"روزى از روزها نشسته به فكرت اندر بودم كه اگر نان و آب تمام شود چه بايدم كرد و حيلت من چه خواهد بود؟ در اين خيال بودم كه سنگ از در چاه به يك سو شد. گفتم آيا حادثه‌اى رخ داده؟ ناگاه مردمان را ديدم بر سر چاه ايستاده مردِ مرده و زن زنده‌اى را به چاه اندر انداختند و زن مى‌گريست و مى‌ناليد ولى آب و نانى بسيار با آن زن فرو ريختند." 
اگر حكايت سندباد را در هزارويكشب نخوانده باشيد غيرممكن است دنباله اين داستان را حدس بزنيد. نه از اين‌رو كه ساختار قصه مثل تمام قصه‌هاى خوب از زيرجريانى برخوردار است كه از نگاه خواننده پنهان مى‌ماند و بر كشش قصه مى‌افزايد؛ آن‌چه که در تكنيك قصه‌پردازى "طرح توطئه" ناميده مى‌شود. نه، منظورم اين نيست. منظورم اين است كه سندباد كه شايد يكى از قديمى‌ترين و محبوب‌ترين شخصيت‌هاى خيالى براى كودكان است و تا كنون صدها فيلم و كارتون و كتابِ مصور كودكان در هر زبانى بر مبناى آن ساخته و منتشر شده، در غارِ مردگان دست به كارى مى‌زند كه تصورش غيرقابل باور است. 
"چون مردمان سر چاه با سنگ پوشانده برفتند، من استخوان پاى مرده‌اى برداشته به سوى آن زن آمدم و استخوان بر سر او بزدم. در حال بی‌خود بيفتاد. دوباره و سه‌باره‌اش به استخوان همى‌زدم تا اينكه بمُرد، و نان و آبى كه با او بود برداشته به مكانى كه در يكسوى غار از بهر خواب ساخته بودم بياوردم." ص ١٣١
 سندباد با تكرار اين عمل ناشريف و كشتن زندگان تازه‌اى كه با همسران مرده‌شان به چاه افكنده مى‌شوند آنقدر زنده مى‌ماند تا روزى با ديدن جانورى كه به قصد خوردن گوشت مردگان به غار آمده راه خروج از غار را مى‌يابد.  سندباد با برداشتن زينت آلات قيمتى مردگان، از غار بيرون مى‌رود و بر ساحلى كه در نزديكى غار است به انتظار رسيدن راه نجاتى مى‌نشيند. 
براى اين كه مبادا شما با سندباد به خاطر کار ناشریفش بد شويد به يادتان مى‌آورم كه شما با قهرمان يك قصه طرف هستيد، و حكايت سندباد در هزارويك شب نشان مى‌دهد كه مقوله‌ى "ضدقهرمان" كه در شخصيت‌پردازى قصه‌پردازان امروز سخت رايج و مورد توجه قصه‌خوانان است مقوله‌اى است قديمى كه قدمتش دستکم به چندین قرن پیش از دوران هارون‌الرشيد برمى‌گردد! (اشاره ام به نامردمی رستم است در رزم با پسرش سهراب به زبان استادِ سخن فردوسی.)
حالا با اين توضيح - يا توجيه!- بدون نگرانى از اين‌كه مبادا شما را بيشتر با سندباد بد كنم اين تکه از خاطره‌گوئی‌اش را هم بازنويسى مى‌كنم:
"در ساحل دريا به انتظار كشتى بايستادم. هر روز به غار در مى‌آمدم. اگر كسى را زنده در غار مى‌كردند من او را كشته نان و آب او مى‌بردم." ص ١٣١
سندباد كه در سفرهاى ديگرش با زيركى و بكار بردن هوش و ذكاوت و نيز با شانس و اتفاق از مخاطرات عجيب و غريبى كه گرفتارش مى‌شود به سلامت در مى‌رود در سفر چهارم همان‌طور كه ديديد به "حيلتِ" ناشریفی از كام مرگ مى‌گريزد و با رسيدن اتفاقى يك كشتى به ساحل، سفر چهارمش را به پايان مى‌برد. 




پس‌نوشت: ديروز در ديدار با نقاش برجسته و نامدار "بزرگ خضرائى" كه در كارگاهش در هلند دست داد نسخه‌اى كمياب از كتاب هزارويك شب به چشمم خورد. "بزرگ" توضيح داد كه در بسيارى از آثارش كه نقش اسب در آنان اهميت دارد - كه تعداشان هم كم نيست - حركت موزون اندام اسب و تزئينات چشمگير اسب‌ها را از توضيحات همين كتاب هزارويك شب برداشت کرده است (يك نمونه از آن را در اين‌جا مى‌آورم).   
كتاب را از او به‌امانت گرفتم تا با نسخه‌اى كه خودم دارم مقابله كنم. نسخه‌ى قديمى با عنوان "كليات مصور هزارويك شب" در سال ١٣٢٨ خورشيدى، يعنى شصت‌وچهار سال پيش توسط "كتابخانه على اكبر علمى و شركاء" در تهران منتشر شده و تا جائى كه فرصت مقابله داشتم هيچ تفاوتى با نسخه‌ى مورد استفاده‌ى خودم در آن نديدم. كتاب در قطع بزرگ است و در آن تصاويرى از برخى از حكايت‌ها كشيده شده. از حكايت هفت سفر سندباد فقط يك تصوير در كتاب آمده كه مربوط به زيباترين خاطره‌ى سندباد از نگاه من است كه همان جفت‌گيرى اسبان دريائى با ماديان‌هاى مَلك مهرجان باشد. من این ماجرا را که در اولين سفر سندباد آمده در يادداشت قبلى آورده‌ام. و اين هم تصوير آن صفحه از كتاب برای حسن ختام.
□◊□


نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد