logo





سمیر امین

«مارکس هرگز تا این اندازه مفید نبوده است»

برگردان : م . ت . برومند

يکشنبه ۱۶ آذر ۱۳۹۳ - ۰۷ دسامبر ۲۰۱۴

marx.jpg
اشاره کوتاه

بحران اقتصادی جهان بحران سرمایه داری است. به یقین این اولین بحران نیست. به عقیده سمیر امین به عنوان اقتصاد دان، این بحران می تواند موجب به پرسش کشیدن خود شالوده های سرمایه داری گردد. از این رو، مسئله عبارت از نه خارج شدن از بحران ، بلکه خارج شدن از سرمایه داری در بحران است.

سمیر امین استاد نامدار اقتصاد سیاسی توسعه است. او مدیر «فوروم جهان سوم» است. سمیر امین اقتصاد را در دانشگاه پو آتیه پاریس و داکار آموزش می دهد.

اثرهای گوناگون او در باره حقوق، جامعه مدنی، سوسیالیسم ، استعمار و توسعه به ویژه در آفریقا و دنیای عرب و اسلامی منتشر شده است. در میان اثرهای شمارمندش اروپا مرکز انگاری (1988)، امپراتوری هرج و مرج (1991) و فراسوی سرمایه داری (1998) جای ممتاز دارد.

سرمایه داری یک پرانتز در تاریخ است


اصل انباشت بی پایان که مشخصه مهم سرمایه داری است، مترادف با رشد تصاعدی و رشد سرطانی است که به مرگ می انجامد. استوارت میل که این موضوع را در یافته بود، تصور می کرد که «حالت ایستایی» به این روند ناعقلانی پایان خواهد داد. کینز در این خوش بینی عاقلانه سهیم بود. اما هیچ یک از این دو تن توان آن را نداشتند که در یابند، فرا رفت ناگزیر از سرمایه داری که خود را رفته رفته تحمیل خواهد کرد، چگونه خواهد بود. در عوض، مارکس با سپردن تمامی این کار به مبارزه جدید طبقات توانست واژگونی قدرت طبقه سرمایه دار را که امروز در دستان اولیگارشی متمرکز است، تصور کند.

انباشت که مترادف با فقر عمومی نیز هست، چارچوب عینی مبارزه علیه سرمایه داری را ترسیم می کند. اما این مبارزه در اساس برپایه اختلاف فزاینده بین رفاه و ثروت جامعه های مرکز سود برنده از در آمد (رانت) امپریالیستی و فقر جامعه های پیرامونی زیر سلطه در بیان می آید. بنابر این واقعیت این هم ستیزی، محور مرکزی آلترناتیو (بدیل) «سوسیالیسم یا بربریت» را تشکیل می دهد.

سرمایه داری تاریخی «واقعاً موجود» با شکل های پیاپی انباشت از راه سلب مالکیت نه فقط با خاستگاه («انباشت نخستین») ، بلکه با همه مرحله های گسترش آن در پیوند است.

سرمایه داری «آتلانتیک» پس از شکل گیری شروع به کشور گشایی در جهان کرد و آن را بربنیاد دوام سلب مالکیت منطقه های مغلوب باز سازی کرد و بنابر این واقعیت، این منطقه ها به پیرامونی های زیر فرمانروایی سیستم تبدیل شدند.

این جهانی سازی «پیروزمند» ناتوانی اش را از تحمیل کردن یک روش پایدار به اثبات رساند و نزدیک به نیم قرن پس از پیروزی اش، با انقلاب روسیه نیمه پیرامونی و مبارزه های (پیروزمند) رهایی بخش آسیا و آفریقا که تاریخ قرن بیستم – موج نخست مبارزه ها برای رهایی زحمتکشان و خلق ها را به وجود آورد، زیر سؤال قرار گرفت.

انباشت از راه سلب مالکیت، جلوی چشمان ما در سرمایه داری دیر رس اولیگوپل های معاصر دنبال می شود. در مرکزها، رانت انحصار که توانگرسالاران اولیگوپلی از آن سود می برند، مترادف با سلب مالکیت از مجموع پایه تولید جامعه است. در پیرامون ها این سلب مالکیت فقر آفرین از راه سلب مالکیت دهقانان و غارت منابع طبیعی منطقه های مربوط انجام می گیرد. این هردو فعالیت پشتوانه های اساسی استراتژی های توسعه سرمایه داری دیررس اولیگوپل را تشکیل می دهند.

در این مفهوم، من «مسئله جدید ارضی» را در کانون کشمکش برای قرن 21 قرار می دهم. سلب مالکیت از دهقانان (آسیا،آفریقا و آمریکای لاتین) که شکل معاصر اصلی گرایش به فقیر سازی را (در مفهومی که مارکس به این«قانون» داد) تشکیل می دهد، با انباشت در پیوند است. کاربرد آن از استراتژی های غصب رانت امپریالیستی توسط اولیگوپل ها ، با یا بدون کشت های سوخت زیستی جدایی نا پذیر است.

از آن این نتیجه به دست می آید که توسعه مبارزه ها در این زمینه، پاسخ هایی که بر پایه آن ها به آینده جامعه های روستایی جنوب (تقریباً نیمی از بشریت) داده می شود، وسیعاً بر کارایی یا نا کارایی زحمتکشان و خلق ها در به وجود آوردن پیشرفت در تمامیت ساخت یک تمدن واقعی، رها از فرمانروایی سرمایه که من نام دیگری جز نام سوسیالیسم برای آن در نظر ندارم، فرمانروا خواهد بود.

غارت منابع طبیعی جنوب که مستلزم دنبال کردن مدل مصرف دست و دل بازانه به سود انحصاری جامعه های ثروتمند شمال است، هر توسعه شایسته این نام را برای خلق های مورد بحث نابود می کند؛ و این نکتته، روی دیگر فقیر شدن در مقیاس جهانی را تشکیل می دهد.

در این مفهوم، «بحران انرژی» محصول کمیاب شدن پاره ای از منابع لازم برای تولید آن (البته، نفت) و به مراتب، محصول تأثیرهای ویرانگر شکل های بهره برداری از منابع تجدید ناپذیر تولید و مصرف رایج نیست. این وصف – دقیقن – برای فراسوی دلیل های پیش پا افتاده و سر راست مناسب نیست. این بحران محصول اراده اولیگوپل های امپریالیسم جمعی در اطمینان یافتن از انحصار دسترسی به منابع طبیعی سیاره (کمیاب یا نا کمیاب) در حدی است که رانت امپریالیستی را تصاحب کند و این در صورتی است که بهره برداری از این منابع که (دست و دل بازانه)، تجدید ناپذیر است یا تابع سیاست های «زیستبومی» اصلاح گرایانه جدید خواهد بود، باقی بماند.

من از این نکته نتیجه می گیرم که دنبال کردن استراتژی توسعه سرمایه داری دیر رس اولیگوپل ها ناگزیر با مقاومت فزاینده ملت های جنوب روبرو خواهد شد.

از یک بحران دراز مدت تا بحران بلند مدت دیگر

بنابراین ، بحران کنونی یک بحران مالی و یا مجموع بحران های سیستمی شمارمند نیست، بلکه بحران سرمایه داری امپریالیستی اولیگوپل ها است که قدرت انحصاری و برتر آن، این بار همزمان به موهبت مبارزه های مجموع طبقه های مردمی و مبارزه های خلق ها و ملت های پیرامون زیر سلطه و «نوخاستگان» با خطر زیر پرسش قرار گرفتن روبرو ست.

این بحران هم زمان بحران هژمونی ایالات متحد است. سرمایه داری اولیگوپل ها از قدرت اولیگارشی ها، جهانی سازی بربرمنشانه، تأمین مالی فعالیت ها، هژمونی ایالات متحد، نظامی کردن مدیریت جهانی سازی برای خدمت به اولیگوپل ها، افول دموکراسی، غارت منابع سیاره، ترک چشم انداز توسعه جنوب جدایی ناپذیر است.
بنابر این چالش حقیقی از این قرار است: آیا این مبارزه ها برای راهگشایی در یک نقطه به هم می رسند یا این که از یکدیگر مجزا باقی می مانند؟ و حتا علیه یکدیگر وارد چالش می شوند و بنابراین، ناکارا، ابتکار عمل را به سرمایه اولیگوپل ها وامی گذارند.

بجاست به نخستین بحران دراز مدت سرمایه داری که قرن بیستم را ساخت، بازگردیم. همانندی بین مرحله های توسعه این دو بحران نا منتظره است.

سرمایه داری صنعتی پیروزمند قرن 19 از 1873 وارد بحران شد. نرخ های سود به دلیل هایی که توسط مارکس توضیح داده شد، سقوط کردند. سرمایه از راه جنبش دو گانه تمرکز و توسعه جهانی شده واکنش نشان داد. انحصارهای جدید، رانت برداشت شده از حجم ارزش اضافی تولید شده توسط بهره کشی از کار را به نفع خود ضبط کردند. آن ها کشور گشایی استعماری سیاره را شدت بخشیدند. این دگرگونی های ساختاری جهش جدید سودها را ممکن ساختند. آن ها «عصر دلپذیر» - 1914- 1890- را گشودند که عصر فرمانروایی جهانی شده سرمایه انحصارهای فینانسیاریزه شده (تبدیل ارزش های تولید شده به ابزارهای مالی) است. گفتمان های فرمانروای عصر که از استعمار به عنوان («رسالت تمدن») ستایش می کردند، جهانی سازی را مترادف با صلح می دانستند. سوسیال دموکراسی کارگری اروپا به این گفتمان گروید .

با وجود این«عصر دلپذیر» که از جانب ایدئولوگ های عصر به عنوان «پایان تاریخ» اعلام شد، با جنگ جهانی، آن طور که لنین آن را ارزیابی کرد، پایان می یابد. دوره ای که تا فردای جنگ دوم جهانی ادامه یافت، دوره «جنگ ها و انقلاب ها» است. در 1920 انقلاب روسیه («حلقه ضعیف سیستم») پس از شکست امیدها به انقلاب در اروپای مرکزی، منزوی شد. سرمایه انحصارهای بهره مند از فعالیت های مالی، سیستم «عصر دلپذیر» را در برابر بادها و جزرو مدها استوار نگهداشت. اصلاح و ترمیمی که توسط کینز در آن عصر اعلام شد، سرچشمه فروپاشی مالی 1929 و رکودی است که تا جنگ دوم جهانی به درازا کشید.

بنابر این، «بیستمین قرن دراز» - 1990 /1873 – هم زمان قرن گسترش نخستین بحران سیستمی ژرف سرمایه داری رو به پیری (مرحله ای که لنین می اندیشید این سرمایه داری انحصارها، «مرحله عالی سرمایه داری» است) و سرمایه داری نخستین موجِ پیروزمندِ انقلاب های ضد سرمایه داری (در روسیه و چین) و جنبش های ضد امپریالیستی خلق های آسیا و آفریقا را تشکیل می دهد.

دومین بحران سیستمی سرمایه داری در 1971 با ترک تبدیل پذیری طلا با دلار تقریباً درست یک قرن پس از نخستین بحران شروع شد.
نرخ های سود، سرمایه گذاری و رشد فرو می ریزند (آن ها از آن زمان دیگر به سطحی که در سال های 1945 تا 1975 بوده، باز نمی گردند) . سرمایه مثل بحران پیش به چالش، از راه حرکت دو گانه تمرکز و جهانی سازی پاسخ می دهد و بدین ترتیب ساختارهایی برقرار می کند که «عصر دلپذیر» دوم (2008/ 1990) جهانی سازی فینانسیاریزه شده را مشخص می کنند و به گروه های اولیگوپلی امکان می دهند رانت شان را از انحصار برداشت کنند.

همان گفتمان ها همچنان این مرحله را همراهی می کنند: «بازار»، رونق ، دموکراسی و صلح را تضمین می کند. این همانا «پایان تاریخ» است. بدین ترتیب، باز همان گرویدن های سوسیالیست های اروپایی به لیبرالیسم جدید به نمایش در می آید.

با این همه، این «عصر دلپذیر» از آغاز با جنگ همراه بوده است. جنگ شمال علیه جنوب از 1990 آغاز گردید . درست مانند نخستین جهانی سازی فینانسیاریزه شده که در 1929 رونما شد. دومین آن در 2008 نمودار گردید. ما امروز به این لحظه اساسی رسیده ایم که از احتمال موج جدید «جنگ ها و انقلاب ها» خبر می دهد. بنابر این، قدرت های پا بر جا به چیزی جز برقراری چنان سیستمی که پیش از فرو پاشی مالی اش بود، نمی اندیشند.

همانندی میان توسعه های این دو بحران سیستمی دراز مدت سرمایه داری رو به پیری، شگفت انگیز است. با وجود این ، تفاوت هایی وجود دارد که اهمیت سیاسی آن چشمگیر است.

خارج شدن از بحران سرمایه داری یا خارج شدن از سرمایه داری در بحران؟


واپسین بحران مالی ، بحران سیستمی سرمایه داری اولیگوپل ها است.

سرمایه داری معاصر نخست و پیش از همه، سرمایه داری اولیگوپل ها به معنی کامل این مفهوم است (آن چه که تا اندازه ای تا کنون بود). بدین ترتیب درک من این است که اولیگوپل ها تنها بر باز آفرینی سیستم تولید در مجموع آن فرمانروایند. آن ها در مفهومی «فینانسیاریزه شده اند» که تنها خودشان به بازار سرمایه ها دسترسی دارند. این فینانسیاریزاسیون برای بازار پولی و مالی – بازاری را که آن ها بر پایه آن بین خود به رقابت می پردازند - وضعیت بازار فرمانروا را فراهم می آورد که به نوبه خود، بازارهای کار ومبادله فرآورده ها را می آفریند و بر آنها فرمان می راند.

این فینانسیاریزاسیون جهانی شده که از راه دگرگونی طبقه بورژوای رهبر متبلور می شود، به توانگرسالاری رانتی تبدیل می شود. اولیگارک ها (آن طور که اغلب می گویند)فقط روس نیستند، بلکه خیلی بیشتر آمریکایی، اروپایی و ژاپنی هستند. افول دموکراسی محصول ناگزیر این تمرکز قدرت به سود انحصاری اولیگوپل ها است.

شکل جدید جهانی سازی سرمایه داری که با این دگرگونی، مطابق با تقابل با جهانی سازی توصیف کننده نخستین «عصر دلپذیر» است، از حیث مشخص شدن اهمیت دارد. من آن را در یک جمله بیان کرده ام: گذار از امپریالیسم متحد چند گانه (امپریالیسم قدرت های در حال کشمکش دایمی) به امپریالیسم جمعی سه گانه (ایالات متحد، اروپا، ژاپن) .

انحصارهایی که در پاسخ به نخستین بحران نرخ سود ظاهر شدند، روی پایه هایی تشکیل شدند که خشونت رقابت بین قدرت های امپریالیستی مهم عصر را تقویت کردند، که سر انجام به نبرد بزرگ مسلحانه انجامید که در 1914 آغاز گردید و در خلال صلح ورسای، سپس جنگ دوم تا 1945 ادامه یافت؛ همان چه که آریگی ، فرانک ، والرشتین و خود من از دهه 1970 «جنگ سی ساله» نامیده ایم و بعدها توسط دیگران تکرار شد.

در عوض موج دوم تمرکز اولیگوپلی که در دهه 1970 آغاز شد، روی پایه های به کلی دیگری، در چارچوب سیستمی شکل گرفت که من آن را «امپریالیسم جمعی»سه گانه (ایالات متحد، اروپا و ژاپن) توصیف کرده ام. در این جهانی سازی جدید امپریالیستی، فرمانروایی مرکزها دیگر توسط انحصار تولید صنعتی (آن طور که وضعیت تا کنون بوده است) انجام نمی گیرد ، بلکه توسط دیگر وسیله ها (کنترل تکنولوژی ها، بازارهای مالی، دسترسی به منابع طبیعی سیاره، انفورماسیون و ارتباط ها، سلاح های ویرانگر پر حجم) صورت می گیرد. این سیستم که من آن را «آپارتاید در مقیاس جهان» توصیف کرده ام، نیازمند جنگ دایمی علیه دولت ها و خلق های سرکش «پیرامون ها» و جنگی است که از 1990 از راه گسترش کنترل نظامی سیاره توسط ایالات متحد و متحدان فرو دست آن در پیمان ناتو آغاز گردید.

فینانسیاریزاسیون (تبدیل ارزش تولید شده به ابزار مالی) این سیستم در تحلیل من از خصلت اولیگوپلی اثبات شده، جدایی ناپذیر است. مسئله عبارت از ارتباط ارگانیک اساسی است. این دیدگاه، دیدگاهی نیست که فرمانرواست. نه تنها در ادبیات پر حجم اقتصاد دانان رسمی، بلکه در اغلب نوشته های انتقادی که به بحران رایج مربوط است، این سیستم در مجموع آن از این پس با دشواری روبروست.

واقعیت ها اکنون از این قرارند: فرو پاشی مالی که اکنون در حال تولید کردن بحران سیستم نیست، در خودآگاه عمومی حتا پیش از خود فروپاشی مالی، آشکار شده است. ما با موضوعات مهم آن مانند – بحران انرژی، بحران غذایی، بحران محیط زیستی و دگرگونی های جوی – به خوبی آشناییم. تحلیل های شمارمندی در باره این جنبه چالش های معاصر به طور روزانه چاپ و منتشر می شوند که برخی از آن ها از کیفیت بسیار بالایی برخوردارند.

با این همه، من نسبت به این شیوه برخورد با بحران سیستمی سرمایه داری که بُعدهای گوناگون چالش را بیش از حد مجزا می کند، منتقد باقی می مانم. بنابر این من «بحران های» گوناگون را به عنوان سطح های کوچک همان چالش ، چالش سیستم جهانی سازی سرمایه داری معاصر (لیبرال یا نا لیبرال) تعریف می کنم که استوار بر برداشتی است که رانت امپریالیستی در مقیاس جهانی، به سود توانگر سالاری اولیگوپل های امپریالیسم جمعیِ سه گانه عمل می کند.

نبرد واقعی در این زمینه قطعی بین اولیگوپل ها انجام می گیرد که می کوشند شرایطی را بیافرینند و باز آفرینی کنند که برای آن ها تصاحب کردن رانت امپریالیستی را – با همه قربانیان آن ها یعنی زحمتکشان همه کشورهای شمال و یا جنوب، خلق های پیرامون های زیر سلطه را که محکوم به چشم پوشیدن از هر چشم انداز توسعه شایسته این نام هستند-، فراهم آورد.

بنابر این، من مفهوم آفرینی شکل های جدید فرمانروایی مرکزهای امپریالیستی را پیشنهاد می کنم که استوار بر اثبات شیوه های جدید کنترل است که جانشین انحصار پیشین ویژه صنعتی می شود، آن چه که صعود کشورهای وصف شده از زمان «نوخاستگان» آن را تأیید کرده است. من جهانی سازی جدید در حال ساختمان را «آپارتاید در مقیاس جهانی» وصف کرده ام، که مدیریت نظامی شده سیاره را ایجاب می کند و در شرایط قطب بندی اجتناب ناپذیر توسعه «سرمایه داری واقعاً موجود» دوامدار می شود.

موج دوم رهایی خلق ها : روایت تازه یا بهتر قرن بیستم


دنیای معاصر توسط اولیگارشی های مالی رهبری می شود. اولیگارشی های مالی در ایالات متحد، اروپا و ژاپن نه فقط بر زندگی اقتصادی، بلکه به همان اندازه بر سیاست و زندگی روزمره فرمان می رانند. اولیگارشی های روس به تصور خود مثل دولت روس برای کنترل کردن اوضاع می کوشند. در چین statocratie (دولت سالاری) بر همه شئون زندگی فردی و اجتماعی وسیاسی فرمانرواست. خودکامگی پنهان در پس پشت برخی نمودهای دموکراسی انتخاباتی «بی حس و حال» در این سیستم جهانی و جاهایی در بقیه سیاره جا خوش کرده است.

مدیریت جهانی سازی معاصر توسط این اولیگارشی ها در بحران است. اولیگارشی های شمال مثل دوران بحران گذشته، روی مسئله در قدرت باقی ماندن زیاد حساب می کنند. آن ها خطرها را احساس نمی کنند. در عوض، شکنندگی قدرت های خود کامه جنوب کاملاً آشکار است. جهانی سازی پا برجای کنونی بنابر این واقعیت شکننده است. آیا این جهانی سازی مانند نمونه آن در قرن گذشته با شورش جنوب زیر پرسش قرار می گیرد؟ چنین احتمالی وجود دارد، اما غم انگیز است. زیرا بشریت در جاده سوسیالیسم، یعنی یگانه آلترناتیو انسانی در برابر هرج و مرج، گام نخواهد گذاشت، مگر هنگامی که قدرت های اولیگارشی ها، متحدان آن ها و خدمتگزاران آن ها هم زمان در کشورهای شمال و کشورهای جنوب شکست بخورند.

سرمایه داری بنابر سرشت «لیبرال» است، در صورتی که از «لیبرالیسم» نه این وصف زیبا را که این اصطلاح القا می کند، بلکه اجرای تام و تمام فرمانروایی سرمایه بر کار و اقتصاد و نیز بر همه جنبه های زندگی اجتماعی را درک می کنیم. «اقتصاد بازار» (اصطلاحی پیش پا افتاده برای نامیدن سرمایه داری) بدون «جامعه بازار» وجود ندارد. سرمایه با سماجت این هدف یگانه را دنبال می کند: پول، انباشت برای خویشتن. مارکس و البته، پس از او اندیشمندان منتقد دیگر چون کینز، آن را کاملاً درک کرده بودند. اقتصاد دانان رسمی ما، از جمله اقتصاد دانان چپ آن را هنوز درنیافته اند.

این مدل فرمانروایی انحصاری و کامل سرمایه که با سماجت تحمیل شده بود با پیروزی های دموکراسی، سوسیالیسم و آزادی ملی خلق ها از 1945 تا 1980، جانشین این مدل دایمی ایده آل سرمایه داری یعنی، هم زیستی کشمکش آمیز سه مدل اجتماعی به وجود آمده را -که دولت رفاه سوسیال دموکراسی در غرب، سوسیالیسم واقعاً موجود در شرق و ناسیونالیسم های مردمی در جنوب بوده اند- ممکن ساخت. سرانجام، فرو پاشی و سپس از نفس افتادن این سه مدل بازگشت به فرمانروایی انحصاری سرمایه موسوم به لیبرال نو را ممکن گردانید.

فاجعه های اجتماعی چون گسترش لیبرالیسم – به نوشته من «اوتوپی دایمی سرمایه» - که از عهده بسیجیدن بر نیامده بود، کاملاً حسرت به گذشته نزدیک یا دور دست را بر انگیخت. البته، این دلتنگی ها نسبت به گذشته امکان پاسخ دادن به چالش را ممکن نساخت. زیرا آن ها محصول فقر اندیشه نقد تئوریک اند که به تدریج مانع درک کردن تضادهای درونی و کرانمندی های سیستم های پس از جنگ دوم جهانی شدند که فرسایش ها ، انحراف ها و فروپاشی های آن ها چونان توفان های عظیم نامنتظره پدیدار شدند.

با این همه، در خلاء به وجود آمده از این عقب نشینی های اندیشه تئوریک نقدگر، آگاهی یافتن از بُعد های جدید بحران سیستمی تمدن، وسیله گشودن راه خود را یافته است. من این جا به زیست بوم شناسان بازگشت می دهم. البته، سبزها که مدعی اند به طور بنیادی از آبی ها (محافظه کاران و لیبرال ها) و سرخ ها (سوسیالیست ها) متمایزند، در بن بست درجا زده اند. دلیل آن نبود یکپارچگی بُعد زیست محیطی چالش در نقد بنیادی سرمایه داری است.

بنابر این، همه چیز برای تأمین کردن پیروزی بدیل موسوم به «دموکراسی لیبرال» پابر جا بود – در واقع این پیروزی گذرا، به عنوان یک «امر واقعی»دوام یافته است. یک اندیشه محقر – یک نااندیشه واقعی – که با وجود این، بی خبر از چیزی است که مارکس در باره امر واقعی مربوط به این دموکراسی بورژوایی گفته است؛ بی خبر از این جهت که کسانی که تصمیم می گیرند کسانی نیستند که شامل این تصمیم ها هستند. کسانی که تصمیم می گیرند از آزادی که از راه کنترل مالکیت تقویت می شود، برخوردارند. اینان امروز توانگر سالاران سرمایه داری اولیگوپل ها و دولت هایی هستند که بدهکاران آن ها به شمار می روند. با توجه به رویدادها، زحمتکشان و خلق های مربوط چیزی جز قربانیان آن ها نیستند. البته، چنین توهم هایی ممکن است معتبر جلوه کنند. کوتاه سخن، بنابر واقعیت انحراف های سیستم های پس از جنگ و فقر، جزم اندیشی ها مجالی برای درک کردن سرچشمه ها باقی نمی گذارد. از این روست که دموکراسی لیبرال توانست «بهترین سیستم ممکن» به نظر برسد.

امروز قدرت های پا بر جا که هیچ پیش بینی در چنته ندارند، خود را وقف مرمت کردن خود این سیستم کرده اند. کامیابی احتمالی شان، مانند کامیابی محافظه کاران دهه 1920 – که کینز در آن وقت بدون بازتاب یافتن آن را فاش کرد – فقط توانسته دامنه تضادهایی را که سرچشمه فرو پاشی مالی 2008 هستند، شدت بخشد.

نشست گروه 20 (در لندن، آوریل 2009) به هیچ وجه در راستای «نوسازی جهان» گام بر نداشت. تصادفی نیست که این نشست سیاست پیمان آتلانتیک (ناتو) -این بازوی مسلح امپریالیسم معاصر- و تقویت کارکردهای نظامی آن در افغانستان را دنبال کرد؛ زیرا جنگ دایمی «شمال» علیه «جنوب» باید ادامه یابد.

اکنون می دانیم که دولت های سه گانه – ایالات متحد، اروپا و ژاپن – هدف انحصاری برقراری سیستم را به گونه ای که پیش از سپتامبر 2008 بود، دنبال می کنند. نکته بسیار جالب این است که رهبران «کشورهای نو خاسته» دعوت شده در نشست، سکوت را حفظ کردند. تنها جمله هوشمند انه در جریان کار روزانه این سیرک بزرگ توسط رییس جمهور چین هو جیان تائو به زبان آمد که «گذرا» بدون پافشاری کردن و با (لبخند تمسخر آمیز؟) اشاره کرد که باید به بررسی برقراری یک سیستم جهانی که استوار بر دلار نباشد، پرداخت. پاره ای از مفسران بی درنگ – به درستی – آن را با پیشنهادهای کینز در 1945 مقایسه کردند.

این «اظهارنظر» ما را به در نظر گرفتن این واقعیت فرا می خواند که بحران سیستم سرمایه داری اولیگوپل ها تا واپسین دم از بحران هژمونی ایالات متحد جدایی ناپذیر است . پس این جانشینی را کی انجام خواهد داد؟ به یقین اروپا که در خارج از آتلانتیسم قرار ندارد و همان طور که نشست های ناتو بارها نشان داد، در عمل از بلند پروازی استقلال طلبانه بی بهره است، از عهده این کار بر نمی آید. اما چین چطور؟ چین به عنوان «تهدیدی» که رسانه ها به افراط او را به منزله «خطر جدید زرد» نام می برند، بدون شک، از وجاهت قرا گرفتن در صف بندی آتلانتیستی برخوردار نیست. رهبران چین می دانند که کشورشان فاقد وسیله های این کار است. وانگهی آن ها اراده آن را ندارند. استراتژی چین به عملکردی برای ارتقای جهانی سازی جدید بدون هژمونی بسنده می کند، آن چه که ایالات متحد و اروپا آن را پذیرفتنی نمی دانند.

بنابر این، فرصت های توسعه ممکن که در این راستا پیش می رود، هنوز به طور کامل استوار بر کشورهای جنوب است؛ و این تصادفی نیست که «کنفرانس ملل متحد در زمینه تجارت و توسعه» (cnuced) تنها نهاد خانواده ملل متحد است که ابتکارهای بسیار گوناگون کمیسیون اشتیگلیتز را به کار گرفته است. تصادفی نیست اگر مدیر تایلندی آن سو پاشایی پانیچ پاکدی که تا امروز به عنوان یک لیبرال کامل شناخته شده ، جرئت کرد در گزارش سازمان زیر عنوان «بحران اقتصاد جهانی» در تاریخ مارس 2009 پیشنهادهای واقع گرایانه ای را که در چشم انداز مرحله دوم «بیداری جنوب» جای دارد بگنجاند.

چین به نوبه خود ساخت – تدریجی و مسلط – سیستم های مالی منطقه ای آلترناتیو رها از دلار را آغاز کرده است. ابتکارهایی که در سطح اقتصادی، ارتقای متحدان سیاسی «گروه شانگهای» را که مانع مهم در برابر جنگ افروزی ناتو است، کامل می کنند.

نشست ناتو که در آن وقت در آوریل 2009 برگزار شد، نه تنها روی تصمیم واشنگتن در باره شانه خالی نکردن از تعهد نظامی اش، بلکه بر عکس روی شتاب بخشیدن گسترش دامنه آن صحه گذاشت .

انترناسیونالیسم نوین زحمتکشان و خلق ها ضروری و ممکن است

سرمایه داری تاریخی هر آن چه را که ناپایدار است، می پذیرد. او فقط یک پرانتز کوتاه در تاریخ است.

به پرسش کشیدن اساسی آن – که اندیشمندان معاصر ما در اکثریت بزرگ شان آن را ممکن و حتا «خواستنی»تصور نمی کنند – با وجود این، شرط پرهیز ناپذیر رهایی زحمتکشان و خلق های زیر سلطه (یعنی 80% بشریت پیرامونی) است. هر دو بعد چالش جدایی نا پذیرند.

خروج از سرمایه داری تنها با مبارزه خلق های شمال یا تنها با مبارزه خلق های زیر سلطه جنوب ممکن نیست. خروج از سرمایه داری تنها هنگامی و در مقیاسی ممکن است که این دوبعد یک چالش با یکدیگر پیوند یابند.

در این که آیا این امر اتفاق خواهد افتاد و یا اینکه در موقعیتی سرمایه داری بنا بر ویرانی تمدن «منسوخ» خواهد شد و اینکه آیا آنگاه زندگی روی سیاره ممکن خواهد بود، هیچ «یقینی» وجود ندارد.

بنابر این، سناریوی «روایت تازه»ی ممکن قرن بیستم در این سوی نیازهای تعهد بشریت در جاده گذار به سوسیالیسم جهانی باقی می ماند.

فاجعه آفرینی لیبرالی نقد بنیادی دوباره از سرمایه داری را ایجاب می کند. این چالش، چالشی است که در آن ساخت و نوسازی دایمی انترناسیونالیسم زحمتکشان و خلق ها با هم پیوند می یابند.

ساخت این انترناسیونالیسم فقط می تواند بنابر کامیابی پیشرفت های انقلابی جدید (مانند پیشرفت های آغازیده آمریکای لاتین و نپال) بررسی شود که چشم انداز فرا رفت از سرمایه داری را می گشاید.

در کشورهای جنوب نبرد دولت ها و ملت ها برای جهانی سازی بدون هژمونی های مورد بحث – شکل معاصر ناپیوستگی – که بنابر سازمان دهی خواست های طبقه های مردمی پشتیبانی می شود، می تواند قدرت های اولیگوپل های سه گانه امپریالیستی را محدود کند.

نیروهای دموکراتیک در کشورهای شمال باید از این نبرد پشتیبانی کنند . گفتمان «دموکراتیک» پیشنهاد شده که توسط اکثریت چپ ها به همان شکلی که هستند، پذیرفته شده، دخالت های «بشردوستانه»ای که زیر لوای آن ها پراتیک «کمک»های ناچیز انجام می گیرد، بررسی های شان را برای رویارویی واقعی با این چالش منحرف می کنند.

در کشورهای شمال اولیگوپل ها اکنون آشکارا از «ثروت های مشترک» هستند که مدیریت آن ها نمی تواند فقط به بخش خصوصی (که بحران، نتیجه های فاجعه بارشان را نشان داده) سپرده شود.

چپ واقعی باید شهامت بررسی کردن ملی کردن آن ها را که نخستین مرحله پرهیز ناپذیر در چشم انداز اجتماعی کردن آن ها از راه ژرفش فعالیت عملی دموکراتیک است، داشته باشد.

بحران جاری امکان درک کردن تبلور ایجاد جبهه نیروهای اجتماعی و سیاسی را که همه قربانیان قدرت انحصاری اولیگارشی های پابرجا را گرد می آورد، فراهم می سازد .

نخستین موج مبارزه ها برای سوسیالیسم ، موج قرن بیستم، محدودیت های سوسیال دموکراسی اروپا، کمونیست های انترناسیونال سوم و ناسیونالیسم های توده ای عصر باندونگ، از نفس افتادن و سپس فرو پاشی بلندپروازی های سوسیالیستی شان را نشان داد. موج دوم، موج قرن 21 باید از آن ها درس فراوان بیاموزد. به ویژه اجتماعی کردن مدیریت اقتصادی و ژرفش دموکراتیزه کردن جامعه را با هم در آمیزد. سوسیالیسم بدون دموکراسی و نیز بدون پیشرفت دموکراتیک خارج از چشم انداز سوسیالیستی وجود ندارد.

این هدف های استراتژیک ما را به اندیشیدن در باره ساخت «همگرایی ها در تنوع»، شکل های سازماندهی و مبارزه های طبقه های زیر سلطه و استثمار شده فرا می خواند (و این همانا بازگشت به اصطلاحی است که توسط «فوروم جهانی آلترناتیوها» مطرح شده) . قصد من عبارت از محکوم کردن پیشاپیش ساخت های شکل های یاد شده نیست که به شیوه خود با سنت های سوسیال دموکراسی ها ، کمونیسم ها و ناسیونالیسم های توده ای رابطه برقرار می کنند یا از آن ها دور می شوند.

در این چشم انداز اندیشیدن دوباره به مارکسیسمِ آفرینشگر ضروری است.

مارکس هرگز تا این اندازه مفید و ضروری برای درک و نیز دگرگون کردن جهان امروز، حتا بیش از گذشته نبوده است.
مارکسیت بودن در این مفهوم ، عزیمت کردن از مارکس است و نه در جا زدن در او یا در لنین یا مائو، آن گونه که مارکسیسم های تاریخی قرن گذشته درک و عمل کرده اند.

این رجوع دادن به مارکس چیزی است که به خود او باز می گردد: هوشمندی جذب کردن اندیشه نقدی مدرن، نقد واقعیت سرمایه داری و نقد نمودهای سیاسی، ایدئولوژیک و فرهنگی آن .

مارکسیسم آفرینشگر باید هدف غنی کردن بی درنگ این اندیشه نقدی را دنبال کند. نباید در آن از وارد کردن سهم همه اندیشه ورزی ها، در همه سپهرها - ازجمله سهم سپهرهایی که به ناروا توسط مارکسیسم های تاریخی دگماتیکِ گذشته «بیگانه» تلقی شده اند- واهمه داشت.

نگارش مقاله 27 ژوییه 2009 تاریخ برگردان آذر ماه 1393

یاد داشت

تزهای ارائه شده در این مقاله توسط نویسنده در اثرش در باره بحران، خروج از بحران سرمایه داری یا خروج از سرمایه داری در بحران (انتشارات، عصر گیلاس ها) پاریس 2009 ، 25 ژوئیه 2009 شرح داده شده است.

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد