logo





تجربه ی آزادی بعد از بیان

دوشنبه ۲۶ آبان ۱۳۹۳ - ۱۷ نوامبر ۲۰۱۴

رضا اسدی

reza-asadi-s.jpg
اولین سیلی و یا کشیده ی آزادی بعد از بیان، در سن نُه سالگی به گوشم نواخته شد. به همان میزان هم اکتفا ننمود و از بالای ده پله ورودی ساختمان به پایین پَرتابم نمود.

در آن روز دو عدد ماهی سفید خریده بودیم و با پدرم راهی منزل بودیم تا مادرم برای شب عید یک ماهی پلوی جانانه بپزد. این شانسی بود که فقط سالی یک بار درب خانه ما را میزد. نزدیک منزل رسیده بودیم که پرسید:
آیا از محل مسکونی جدیدمان راضی هستی؟
ضمن اینکه چشمانم از دیدن قد و بالای ماهی ها - که وارونه در دست پدرم تِلوتِلو میخوردند - برداشته نمی شدند و شکمم را برای خوردن و لذت بردن از چلوماهی شب عید لیف زده بودم، از مهربانی او ذوق زده شده و گفتم:
«همه چیز بجز یک چیز بر وفق مرادم است. آن یک چیز هم این است که هرروز کلٌه ی سحر مشدی اصغر- خادم مسجدی که در بغل گوشمان است - اول درجه صدای بلندگویی که روی مناره ی مسجد نصب است را تا آخرین حد ممکن باز میکند، سپس برای صاف نمودن سینه اش چندین بار از آن سُرفه های خِلط آور و حال بهمزن می نماید، بعد از آن هم با آن صدای نخراشیده و نتراشیده اش چنان فریاد الله اکبری سر میدهد که انسان زهره ترک میشود و جهنم را جلوی چشم خودش می بیند.
گفتن این جمله همان، و خوردن آن سیلی تاریخی در بنا گوش و پرتاب گردیدن از بالای ده پله به پایین همانا. جملاتی از قبیل اینکه:
«همیشه زحمت کشیدم تا لقمه حلال به زن و بچم بدم و حالا می بینم که چه حرام لقمه ای از کار در آمده ای که به دین و ایمونم بی احترامی میکنی، هم در پی اش شنیده میشد».
آن «آزادی بعد از بیان» نه تنها از خوردن پلو ماهی و لذت بردن از شادی های شب اول سال نو محرومم نمود بلکه به علت شکستگی جفت ساق پاهایم یک ماه و اندی در خانه بستری بودم.

علاوه بر اینکه شغل یکی از آشنایان پدرم سلمانی بود، اطفال را هم ختنه و مشتریانش را نیز حجامت میکرد. علاوه بر آن به شکسته بندی تجربی به شیوه ی آن زمان تبحر پیدا نموده بود. بدون استفاده از تکنیک های بیهوشی و عدم استفاده از آلات و ابزار رایج کنونی استخوان ها را به محل اول بازگرداند. معجونی را که خودش از زرده تخم مرغ، آردگندم و چیزهای دیگر ساخته بود بروی آن مالید و با محکم نمودن چند تخته بروی محل شکستگی به حال خود رهایم نمود.
خوشبختانه معالجات موثر واقع شد و راهی مدرسه و کلاس درس گردیدم.

یکی دو سالی از آن ماجرا گذشته بود که به علت تراکم بیش از حد شاگردان، تعدادی از آنها را به مدرسه جدیدی منتقل نمودند که اینجانب از آن جمله بودم.
مدتی گذشت و روزی مدیر وارد کلاس درس شد و ضمن معرفی خودش، در مورد دلایل جابجایی توضیح داد و نسبت به بکار بردن شیوه های مناسب برای منطبق شدن با محیط جدید دستوراتی داد و از شاگردان نیز نظر خواهی نمود. اکثرأ اظهار رضایت نمودند و وقتی نوبت به من رسید ناراحتیم از یک موضوع را به ایشان گفتم و آن هم این بود که:
«چرا همیشه ناظم مدرسه با قیافه عصبانی، اَخم آلوده و با چُماغی در دست در حیاط مدرسه حاضر می گردد. آیا شما که ما را نو نهالان این مرز و بوم و فرزندان آریامهر می نامید نباید بین ما و چهارپایان تفاوتی قایل باشید»؟

مدیر با چهره ای برافروخته از کلاس خارج شد و معلم به پیش خودش فرایم خواند. ابتدا گوشم را به طرف خویش کشید و وقتی کاملن در دسترسش قرار گرفتم، مدادی در لای انگشتانم گذاشت و آنها را تا آخرین توان فشار داد. دردی شدید سراسر وجودم را فرا گرفت. به بالا و پایین می پریدم و صدای آخ و اوخم در فضا پیچیده بود. در همان حال با صدایی بلند که دیگران بشنوند می گفت:
«هنوز آنقدر تربیت ندارد که بفهمد نباید بالای حرف بزرگترها حرف بزند، چه رسد به اینکه به معلم و ناظم مدرسه ایراد بگیرد».
سپس رو به خودم نمود و گفت:
مگر بارها در کتاب نخواندی که شاعر گفته است:
«چوب معلم ار بود زمزمه محبتی - جمعه به مکتب آورد طفل گریز پای را».
وقتی به او یادآوری نمودم که منظور شاعر«درس معلم» بوده و نه «چوب او»، فراش را صدا کرد تا ببرد و در انبار ذغال سنگ ها که به آن ذغال سنگ دانی می گفتند حبسم نماید. ذغال سنگ دانی، انباری تاریک در گوشه ای از حیاط بزرگ مدرسه قرار داشت که در آنجا ذغال سنگ برای بخاری ها ذخیره می کردند و در عین حال مرسوم شده بود که از آن مکان برای زندانی نمودن دانش آموزان خاطی نیز استفاده می نمودند.
یادم میاید زمانی که مدرسه تعطیل شده بود و شاگردان به منازلشان می رفتند از پنجره کوچک ذغال سنگ دانی به بیرون نگاه می کردم و دعا می نمودم که فراش فراموش نکند که در آنجا محبوسم وگرنه در تاریکی شب سنگ کوب خواهم نمود.

به هر ضرب و زوری که بود دوران تحصیل را پشت سر گذاشتم و شاغل گردیدم. از آنجا که نمونه های بسیاری از کمبود «آزادی بعد از بیان» به سرم آمده بود و به شدت رنجم میدادند، بدنبال عامل اصلی آن در جامعه بودم. لذا در شروع تظاهرات انقلاب سال پنجاه و هفت با جماعت همراه شدم و هیاهو کنان و «مرگ بر این و زنده باد آن» گویان انقلاب فرمودیم و یک مُهر انقلابی گری هم در محیط کار و محل زندگی به پیشانیم خورده و به ثبت رسیده بود که در ابتدا از داشتنش شیفته خودم گردیده و از دیدنش لذت می بردم.

مدتی گذشت و در گردهم آیی که با فرمانده داشتیم اجازه داد تا از امکان آزادی بیان استفاده نماییم و هرآنچه از نارسایی ها به نظرمان میرسد بیان نماییم. بادی به غبقب انداخت و با اتکاء به نفس کامل گفت:
« هدف از انقلابی که کردیم هم همین آزادی بیان است».
در نوبت بدست آمده گفتم که حکومت پادشاهی با به پا نمودن جشن های دو هزار و پانصد ساله و آموزش های اجباری سعی می نمود تا مغز ما را با دوران داریوش و کورش منطبق نماید و اکنون سعی میگردد که به هزار و چهارصد ساال پیش باز گردیم. چنانچه هر حزب و گروهی که به حاکمیت میرسد بخواهد بزور و اجبار ملت را به گذشته های دور باز گرداند پس تکلیف ما با زمان حال، آینده، ترقی و تکامل چه خواهد بود.

در پرهیز از عواقب بعدی آن نوع بیانات، وطن را ترک و اکنون هزاران کیلومتر بدور از زادگاهم زندگی میکنم.
اخیرأ در اخبار خواندم که یکی از مسئولین بالای مملکتی در یک نشست بین المللی که در رابطه با نقض حقوق بشر و رعایت آزادی بیان تشکیل شده بود فرموده اند که: « در ایران آزادی بیان بطور کامل وجود دارد و کسی به این جرم بازداشت و زندانی نشده است». به تجربه با بیانات ایشان موافقم، فقط در خواستم این است که فکری هم به تامین «آزادی های بعد از بیان» بفرمایند.



نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد