logo





سکوت تنهایی

سه شنبه ۲۰ آبان ۱۳۹۳ - ۱۱ نوامبر ۲۰۱۴

رضا اسدی

reza-asadi-s.jpg
چنانچه تنهایی درب خانه ات را کوبید آن را به رویش باز نکن. بسیاری این کار را کردند و به شماره ی موهای سرشان پشیمانی کشیدند.

همسایه ما فقط سه بار در روز جهت بردن سگش برای هواخوری از خانه خارج می گردد. آن هم طبق دستور پزشک و اجبار در رعایت قانون حمایت از حیوانات. بقیه اوقات را به ایستادن در پشت پنجره و زُل زُل زدن به خارج از خانه می گذراند. وقتی توان ایستادن را از دست میدهد، بروی یک صندلی راحتی لَم داده و جدول حل میکند. با غیب شدن خورشید چشم هایش را برای فراموش نمودن یک روز دیگر از عمرش به صفحه تلویزیون می دوزد. زمانی که به بستر می رود نگران بیدار شدن مجدد و تکرار همین مکررات است. او از زندگی و زنده ماندن به شدت ترس و واهمه دارد.

روزها و ماه ها یکی پس از دیگری گذشتند و هیچکس به دیدارش نیامد. همگان به حل و فصل مشغله های شغلی و ذهنی خود مشغول بودند. چنانچه شانسی رُخ می نمود، شاید یکی از نزدیکانش در تعطیلی آخر هفته سراغی از او می گرفت تا از زنده بودنش خبری کسب نماید. اولین جمله ای که در هنگام دیدارها به زبان ملاقات کننده جاری می گردید درخواست عذر، و بیان تقصیر از به تأخیر افتادن بازدیدها بود. بلاوقفه و پشت سرهم آن معضلات شغلی و اجتماعی را بر می شمردند که مانع و سد راه آنها گردیده بودند. از مشکلاتی دَم میزدند که گویا ادامه زندگی بمانند طنابی به گلویشان گره خورده و قصد خفه نمودنشان را دارد. چنان فریاد واکُمکا سر میدادند که گویا خودشان نیاز به فریادرسی دارند تا نجاتشان بدهد، چه رسد به اینکه فرصت ملاقات مادر و یا پدر پیرشان و کمک به آنها را داشته باشند.

نمی دانم در آن صبح سرد پاییزی چه کسی خبرِ در یک قدمی بودن مادرشان با مرگ را بگوش فرزندان و آشنایانش رسانده بود. از پنجره سرک کشیدم و دیدم که خودشان را سراسیمه به حضورش می رساندند. در پی ترددهای پیاپی و در لابلای جمعیت وارد خانه اش شدم. دراز به دراز خوابیده بود و به سختی نفس می کشید. صورتش مثل مهتاب سفید، لبانش خشک و گوشه چشمانش کپک زده بودند.

گویا ترسِ از دست دادن مادر سراسر وجود مدعوین را فرا گرفته بود، زیرا که این بار بدور از دغدغه های روزمره زندگی، هراسان و نالان به نزدش شتافته بودند. هر یک سعی می نمود تا با بیان کلمات ترحم انگیز مَرحمی بر زخم های دل مادر بگذارد و در کمک به او گوی سبقت را از دیگران برباید. یکی پیشنهاد بردنش به پارک شهر را میداد. دیگری سعی می نمود تا برای صرف غذا در یک رستوران درجه یک متقاعدش نماید. سومی هم برای آماده نمودن شربت سکنجبین و سرازیر کردن در گلویش جست و خیز می نمود و بقیه نیز در نوبت قرار داشتند.
گویا که زخم های دل مادر و رنجِش روحش مرحم ناپذیر شده بودند، چرا که او دیگر تمایلی به این خوش خدمتی ها از خود نشان نمیداد.
به سختی تکانی خورد و با بغضی در گلو، دلی تنگ، افسرده و غمگین تمامی توانش را برای بیان این جمله به کار برد و با اشاره به آنها گفت:
"دیر آمدی ای نگار سرمست".

به نظر می رسید که مادر دیگر نه نیازی به رفتن پارک و رستوران داشت و نه توان جذب شربت و چای برایش باقی مانده بود و از سکوت، تنهایی و حتی مرگ هم ترس نداشت.
با نگاهی به چهره مدعوین قابل تشخیص بود که این خود آنها هستند که ترس از دست دادن مادر به جانشان افتاده بود و از آینده خویش و تنهایی هایی که انتظارشان را می کشد می هراسیدند. از سکوتی وحشت داشتند که دیر و یا زود به سراغ خودشان هم خواهد آمد. فهمیده بودند که چنانچه جهان بدین منوال بچرخد و انسان ها مجبور باشند بجای حفظ ارتباطات اجتماعی به همدمی سگان و دیگر حیوانات روی بیاورند، پایانی بجز سکوت، تنهایی و مرگ در انتظارشان نخواهد بود.

هستند کسانی که هر آنچه می خواستند به دست آوردند، میلیونر و میلیاردر شدند، از زندگی نهایت لذت را بردند و دنیا را از هر لحاظ بر وفق مراد خود دیدند؛ اما از ورود ناگهانی تنهایی به حریم زندگی خود غافل بودند و آن بلایایی را که برخویش نمی پسندیدند به سرشان فرود آمده است.
شاید غیر قابل باور باشد که سکوت و تنهایی به ناگهان و در یک چشم بر هم زدن و به مانند بُمبی به وسط زندگی ما فرود خواهد آمد و با انفجارش همه وجودمان را به نابودی خواهد کشید.
صادقانه بگویم، هیچکس انتظار برخورد با چنین پدیده ی را ندارد، زیرا که بالارفتن تصاعدی اشتغالات فکری و پیچیدگی های زندگی اجازه درک ورود به سکوت و تنهایی را نمی دهد و به همین علت است که افراد مبتلا به آن هرگز به وجودش و مبتلا بودنش اقرار نمیکنند. به تجربه ثابت گردیده که تنهایی به یک باره وارد جسم و روح انسان می گردد و بمانند مشعلی دستگاه ارتباطی ما با جامعه را به آتش میکشد، می سوزاند و غیر فعال می نماید.

میل به سکوت و تنهایی به خودی خود در انسان وجود دارد. لذا نباید آنهایی را که در تمام طول روز از پشت پنجره در آرزوی دیدار فرزندان و خویشاوندانشان به بیرون نگاه می کنند را فراموش نماییم. پس سعی کنیم تا آرزوی همدمی و هم زبانی آنها را قبل از اینکه خودمان به آن پدیده گرفتار شویم برآورده نماییم.


نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد