logo





چاپلوسان

ترجمه و کوتاه شده از: حسن عزیزی

سه شنبه ۲۰ آبان ۱۳۹۳ - ۱۱ نوامبر ۲۰۱۴

نزار قبانی

nazar-kabbani.jpg
1-

فروریخت آخرین دیوارهای شرم…
و ما شادمان شدیم …و به رقص آمدیم،
و به صلح بزدلان تبریک گفتیم .
دگر نه از چیزی به هراس افتادیم…
و نه شرمنده شدیم .
ریشه های غرور در ما خشکید .

2 –

برای پنجاهمین بار ،بکارت مان زائل شد...

بی آنکه به لرزه آئیم و فریاد کشیم...
یا ازدیدن این همه خون، به هراس افتیم…
و به زمانه چاپلوسی رسیدیم .
چون گوسفند، در کشتارگاه ، به صف ایستادیم .
دوان دوان ..و له له زنان …
برای بوسه بر کفش قاتلان ،
بر یک دگر سبقت گرفتیم .

3 –

کودکان مان را – پنجاه سال –گرسنگی دادند…
و هنگام افطار ، پیازی به سوی مان انداختند.

4 –

دگر اندلسی برای مان نمانده...
درب ها را دزدیدند ...
و دیوارها و همسران و فرزندان را ...
زیتون و روغن را...
و سنگفرش خیابان را .
دزدیدند عیسای مریم را ،
که شیر خواره بود .
و خاطره لیمو...زردآلو...و نعناع را...
و چهل چراغ مسجدهارا.

5 –

قوطی ساردینی به دستمان دادند،
که نام اش ّ غزه " است...
تکه استخوانی به نام ّ أریحا "...
و مسافر خانه ای به نام ّ فلسطین "...
بی سقف...و بی ستون.
جسدی بی استخوان ، برایمان گذاشتند ،
و دستانی بی انگشت .

6-

پس از این لاس زنی های پنهانی اسلو،
عقیم و سترون شدیم.
میهنی را به ما هدیه کردند ،
کوچک تر از دانه گندم...
که ببلعیم اش ، بی آب...
چون قرص آسپرین!!

7-

پس از پنحاه سال ،
اکنون نشسته ایم بر ویرانه ای...
هم چون هزاران سگ ولگرد!!

8 –

پس از پنجاه سال ،
میهنی نیافتیم ، برای سکونت ،جز سراب.
این نه صلح است ، که دشنه ای ، بر ما فرورفته...
این یک تجاوز است !!

9–

از این همه چاپلوسی چه سود ؟
از این همه چاپلوسی جه سود ؟
آنگاه که وجدان خلق بیدار است ،
چون فتیله نارنجک...
همه امضاهای اسلو ،به پشیزی نمی ارزد !!

10 -

چه رؤیاها داشتیم از صلح سبز...
و هلال سفید...
و دریای نیلگون...
و باد بانهائی که باد شرطه ، به پیش می راندش...
اما ناگهان خود را در زباله دان یافتیم !!

11 -

راستی کسی نیست که از آنهاپرسد ٍ
چرا ً صلحی بزدلانه ً و نه از موضع قدرت ؟
کسی نیست که از فروش ًصلحی قسطیً...
و اجاره قسطی ...
از ساخت و پاخت ها ...
سوداگران و بهره کشان ، بپرسد ؟
یا از صلحیٍ ، مرده ؟
خیابان را به سکوت واداشتند ،
و پرسش و پرسشگر را ترور کردند .

12 –

بی عشق ، با زنی ازدواج کردیم...
که روزی فرزندانمان را بلعیده ...
و جگرهای مان را جویده بود...
او را به ماه عسل بردیم...
مست کردیم..و رقصیدیم...
و به یاد آوردیم هر انچه از شعر و غزل ، می دانستیم ...
و از بخت شوم مان،
فرزندانی ناقص الخلقه پس انداختیم ،
به شکل قورباغه...
آواره و سرگردان ، در پیاده روهای اندوه...
نه میهنی داریم که در آغوشش گیریم...
و نه فرزندی !!

13 –

در جشن عروسی – صلح - ، نه رقص عربی بود...
نه آواز عربی...
و نه شرم و حیای عربی .
اما در این جشن زفاف ، بچه های محله شرکت نکردند .

14 -

نیمی از مهریه به دلار بود...
و انگشتری الماس به دلار..
مزد عاقد ، هم به دلار .
کیک عروسی ، هدیه آمریکا بود...
لباس عروس ، گل و شمع...
و موزیک مارینز...
همه ساخت آمریکا !!

15 –

جشن عروسی به پایان آمد ،
و فلسطین در این شادی شرکت نکرد .
اما ، چهره اش در همه شبکه های تلوزیونی ،
شادمان نشان داده شد .
اشک خود را دید که امواج اقیانوس آن را...
به سوی شیکاگو...جرسی...و میامی در می نوردد...
و چون پرنده ای سر بریده فریاد می زد :
این لباس ، نه لباس من است...
و نه این ننگ ،ننگ من...
هرگز ای آمریکا...
هرگز...
هرگز.



نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد