آرامش خاطر پیش شرط کار و کُنش اندیشگر است تا در روندی ایده و اندیشه را بپروراند. در حالی که آوارگی و خانه بدوشی نقطه مقابل پیش شرط یادشده است زیرا آرامش خاطر را مختل کرده و امکان اندیشگری را محدود میکند.
با این وجود در درازای تاریخ سرفرازی اندیشمندانی را میتوان سراغ گرفت که برغم آوارگی و تبعید اندیشۀ خود را مکتوب کرده و به سرانجامی رسانده اند. در ادامه از هنری سخن میرود که انسان اهل تفکر و تامل از خود نشان میدهد تا با وجود سراسیمگی و اضطراب دوران غربت نشینی پویا و سازنده شود.
تئودور ویزه گروند آدورنو(متفکر آلمانی زبان و یهودی تبار) یکی از این سلسله انسانها است که تجربۀ زندگی پویایی را در تبعید دارد. او، با روایتی از شبی در تبعید، وضع استیصال خود و تامل بر آن را حکایت میکند. در کتاب "نوشته های پراکنده" (مندرج در مجموعه آثارش بزبان آلمانی) مطلبی زیر عنوان "بدور از ماجراجویی" دارد. آن جا می نویسد:
" آخر شب بود که سوار مترو شدم. واگن خالی بود. روی صندلی که نشستم روبرویم خانم جوانی نشسته بود. ما فقط در واگن بودیم. از سر و وضعش دریافتم که مهاجر است. درماندگی و عجز و در عین حال جسارت تعمدی اش او را جالب توجه ساخته بود. با این وضعییت سینه بیننده از میزان رنج او و احساس ترحم پُر میشد.دلتنگی بلعنده ای دهان باز میکرد. میبایستی لبخندی میزدم. او نیز تبسمی کرد. سپس اما چهرۀ خسته خود در هم کشید و با نگاهی جدی وقار خود را به رُخ من کشید. در وین یا برلن ، که میشد محل اقامت پیشین او باشند، به حتم دوباره لبخندی میزد. اما در نیویورک این کار نمیبایستی از او سر میزد. چنین رفتاری را آنجا بر خود منع کرده بود. باقی راه را قیافۀ غیر دوستانه ای به خود گرفت و زانوی لاغرخود را با دامن مدام میپوشاند. نگاهش این پرسش را فریاد میزد که آیا تو هم مهاجری؟ آیا نمیدانی اینجا امریکا است؟ نمیدانی زندگی دیگری شروع شده است؟ اگر کاره ای میبودی به حتم با ماشین میبردندت! معلومه که کاره ای نیستی که این وقت شب با مترو میروی! نگاهی به بالای سرش کردم و او در همین حین دامن خود را بیشتر روی زانو کشید. اندیشیدم که این دیگر نهایت پیروزی هیتلر است. او نه فقط بر سرزمین، زبان و جان و مال چنگ انداخته بلکه لبخند را نیز بر لبهای ما خشکانده است. جهانی که ساخته بزودی همه ما را به اندازه او خبیث و عبوس خواهد کرد. سرانجام به آخر خط رسیدیم و از قطار پیاده شدیم. از تونل زیر زمین که بیرون آمدم از کیوسک خیابان روزنامۀ تایم را خریدم. دنبال یافتن خبر پیروزی بر هیتلر آن را ورق زدم. خبری از پیروزی نبود. غمزده و در حالی که روزنامۀ سنگین را زیر بغل زده بودم بطرف پائین خیابان برادوی سرازیر شدم".
بر سر مزار آدورنو، بسال ۱۹۹۶در قبرستان مرکزی شهر فرانکفورت
***
از نظر تعداد خودکامگی های جورواجور که در درنده خویی با هم شبیه هستند قرن بیستم میلادی در قیاس با سده های پیشینی حدنصاب های قبل را شکست. بر همین منوال شمار از وطن گریختگان و آواره گشته در غربت نیز افزایش یافته است. اما آنچه تبعید را همچون وضعیتی خود ویژه مشخص می سازد تلاشی برای نجات جان از راه گریز است. گریزی که در تک تک لحظه ها موقعیّت رقت بار از سرکوب گریخته را در بر دارد. بواقع با تجسم و تصور وضعیّت از سرکوب گریخته است که تازه اهمیت خودباوری فرد مطرود معلوم میشود. این نکته را حتا کسانی می فهمند که روزگاری نگرشی پوپولیستی داشته و مُبلغ عوام گرایی افراطی بوده اند. ایشان درست در لحظۀ فرار و پناه جویی به ضرورت دفاع از فردیت انسانی و هویت شخصی پی میبرند. البته آدورنو بی آن که به انحرافات نظری یادشده مبتلا بوده باشد بر اهمیت فردیت و دفاع از آن تاکید ورزیده است. اثر چشمگیر او با عنوان مینیما مورالیا، که در ضمن اشاره ای کنایی به اثر مفقود شده ارسطو با عنوان اخلاق کبیر است، متعلق به دوران تبعید در ایالات متحدۀ امریکا است. مینیما مورالیا یا اخلاق صغیر، که به ماکس هورکهایمر همیار و همکار مکتب فرانکفورت پیشکش شده، حکایتی از روزگار آزردگی و صدمه دیدگی روان و جسم آدمی است.
برای مقابله با این صدمات و آزردگیها، آدورنو با نوشتن اثر یادشده انتقال تجربه میکند. وی بر این باور است که شفا و تسکین یابی فرایندی دارد که نخست با خودباوری و پذیرش اهمیت فرد و برسمیت شناسی اش شروع میشود. در این رابطه در مینیمامورالیا مینویسد:" هر روشنفکری در دوران تبعید آزرده خاطر و صدمه دیده است. وی از طریق خودشناسی به خود خدمت میکند. خدمتگزاری آنگاهی ممکن میشود که او در حصار خودپرستی نماند. بویژه که او همواره در سر در گمی و بیتابی زندگی میکند. وی در محیطی نا آشنا بسر میبرد. حتا اگر در غربت به عضویت این و آن انجمن و اتحادیه در آید یا حتا ترافیک شهر اقامت خود را خوب بشناسد."
در گام های بعدی فرایند یادشده با موانع دیگری روبرو میشویم. یکی از این موانع تناقض و تضاد آشتی ناپذیری است که میان آرزوهای شخصی و رفتار متعهدانه با ایدئولوژی فرهنگ رسمی در دوران سرمایه انحصاری بوجود میآید. بگذریم که آواره و تبعیدی ناظر و بازیگر نمایشی است که با سختیهای پایان ناپذیر همراه است. او در ارتباطات عمومی فردی است که از زبان خودی دور افتاده و همیاری نمی یابد. تنهایی برایش جانکاه میشود. وقتی همقطاران دیروزیش به فرقه های پدید آمده در تبعید جلب میشوند و سلسله مراتب سازمانی برایشان دلربا میگردد. او و سایر مطرودان اغلب قربانی مُهر و انگ مومنان فرقه های سیاسی هستند که غیر خودیها را مارک غریبه، مظنون و مشکوک میزنند. او نه با میزان فراغت و نه با اندازه رفاهی که به پناهنده داده میشود کنار نمییاید. بدین ترتیب تبعیدیان در میان خود به رقابتی شوم با یکدیگر میافتند که سرانجام باعث ناامیدی هرچه بیشترشان میشود. این ناملایمات بر چهرۀ تبعیدیان داغهای ماندگار میگذارد. او که زمانی پیشقدم مبارزه برای عدالت و برابری بود، ناگهان حامل نابرابری و نشانۀ بی عدالتی در جریان زندگی میگردد و با هستی وارونه و غیر واقعی دست و پنجه نرم میکند. آدورنو معتقد است که با این اوصاف روابط تبعیدیان ادغام نشده در جامعه مهاجر پذیر بسیار سمی تر از روابط دربندان درون کشور است.
از نظر آدورنو در تبعید باید مواظب بود و انتظاری از قدرتمداران برای گشایش گره ها نداشت. همچنین وسوسه دستیابی به منفعت شخصی میتواند سمّی باشد برای حیات روابط پسندیده و سزاوار انسانی. فقط از بطن روابطی که شایستۀ انسان است،همبستگی و همیاری زاده میشود. این نکات یادکردنی قطعه ای از از اثر مینیما مورالیا زیر عنوان "حمایت، کمک و پند " است. این کتاب در مجموع ازیکصد و پنجاه و چهار قطعه تشکیل میشود.
در قطعه ای دیگر که "پناهی برای بی پناهان " نام دارد، آدورنو به مسئلۀ زندگی خصوصی میپردازد. در این رابطه نوشته است:" آن چیزی که حریم خصوصی را شکل میداد به صحنۀ نمایش تغییر شکل یافته است. در واقع نمیشود در جایی منزل کرد. خانه سنتی که در آن بزرگ شده ایم سخت تحمل ناپذیر شده است. هر گونه آرامش یابی و لمیدنی در آن خیانت بدین آگاهی است که بخاطر پناه جُستن بایستی در برابر علائق حقیر خانوادگی سر خم کنیم... دلتنگی برای هستی مبتنی بر خود که دیگر امکان نمییابد، همچون سیلی هشدار دهنده به گوشها میخورد... دیگر عصر خانه و منزل سپری شده است. ویرانی شهرهای اروپا و نیز اردوگاههای کار و اسارت فقط همچون شکلی از قصاص موجودند. این نتیجۀ رشد بطئی تکنیک و تاثیرش بر خانه و کاشانه است.آن خانه و شهر و اردوگاه کار و اسارات را فقط باید دور انداخت. نیچه در "دانش شاد" گفته که " اقبال و بخت من است که خانه ای را صاحب نیستم. امروز به گفته نیچه این نکته را بایست افزود که بخاطر اوضاع حاکم در خانه خود نبودن به یک پرنسیپ اخلاقی بدل گشته است.
آنچه اندیشۀ آدورنو را برای نگارنده این سطرها بیش از هر چیزی جاذب میسازد، کوشش فهم واقعیّت و تناقضهای درونی اش است. او نه فقط از برابر واقعیّت پیچیده نمیگریزد تا مثل بسیاری از استادان دانشگاهی فلسفیدن را در گوشه ای مجرد و بی اعتنا به جریان امور انجام دهد، بلکه با تناقضات رو در رو میشود برای آن که چاره ای برای رفع تناقض بیابد. این روش وی را میتوان از جمله بوقتی یافت که وی به گرههای روند اجتماعی شدن امور انسانی میاندیشد. در این باره گفته است:" انسانهایی که بهم تعلق دارند نه فقط نمیبایست منافع مادی خود را کتمان کنند و آنها را بی ارزش جلوه دهند بلکه با تامل پیرامون آنها و نفع شان برای روابط انسانی به فرای آن منافع برگذرند.