logo





حكايت زباله‌كشى كه به كعبه مى‌رود، در هزارويك شب

سه شنبه ۲۹ مهر ۱۳۹۳ - ۲۱ اکتبر ۲۰۱۴

رضا علامه زاده

reza-allamezadeh70.jpg
بازنويسى حكايت‌هاى تودرتوى هزارويك شب كمترين حسنى كه دارد اين است كه قصه‌هاى ديروزى را براى علاقمندان هنر قصه‌پردازى امروز خواندنى‌تر مى‌كند. اين كتاب پرحجم كه در دوره‌هاى مختلف تاليف و تركيب شده آن‌چنان در هاله‌اى از زبان و زمان سپرى‌شده پيچيده شده است كه گاه با ذوق و حوصله‌ى انسان امروزى ناسازگار است. همين ناسازگارى دليل اصلى فاصله گرفتن قصه‌خوانان امروزين از اين شاهكار ناميراى قصه‌پردازى است. 
آيا نيازى به توجيه براى بازنويسى "حكايت زبال و خاتون" از جلد سوم هزارو يك شب داشتم كه اين مقدمه را نوشتم؟ شايد!
حكايت اما از اين قرار است:
(در موسم حج مردمان در طواف بودند و از بسيارىِ طايفان در طواف‌گاه، جاى سرسوزنى خالى نبود. ناگاه كسى را ديدند كه به پرده‌هاى كعبه درآويخته، از دلِ خالص همى‌گويد كه اى پروردگار از تو سئوال مى‌كنم [=خواهش دارم] كه آن زن از شوهر خشم گيرد تا بار ديگر با او جمع آيم [=همبستر شوم]. راوى مى‌گويد حاجيان اين سخن بشنيدند، او را گرفته پس از آن كه گوشمال دادند نزد اميرحاجش آوردند و به او گفتند ايهاالامير، اين مرد را در مكان مقدس يافتيم كه چنين و چنان مى‌گفت. اميرحاج [امر] به كشتن او بفرمود.) جلد سوم. ص ٥٢
مرد به التماس مى‌افتد و از اميرحاج مى‌خواهد اول به حكايت او گوش كند بعد اگر قانع نشد او را بكشد. اميرحاج مى‌پذيرد و مرد قصه آغاز مى‌كند. 
مى‌گويد كارش زباله‌كشى است و يك روز كه داشت با خرش زباله‌ها را به زباله‌دانى مى‌برد مى‌بيند كه مردم زيادى در خیابان جمعند. مردم مى‌گويند همسر يكى از بزرگان در راه است و خادمان آن خاتون هركس سر راه باشد را با چوب مى‌زنند. من خرم را به كوچه‌اى كشاندم و به تماشا ايستادم. 
(ديدم كه خادمان هر يك چوبى در دست دارند و سى تن از زنان با ايشان همى‌روند، و در ميان زنان زنى بود ماهروى، سروقامت و نيكوشمايل، و بدانسان كه شاعر گفته:
سيب و گل و سيم دارد آن دلبر من // سيبش زنخ و گل‌اش رخ و سيم‌اش تن
بنگر به رخ و به زلف آن سيم دهن // تا لاله به خروار برى مُشك به مَن
پس زن ماهروى به سر كوچه‌اى كه من در آن‌جا ايستاده بودم برسيد و به چپ و راست نگاه كرده خواجه‌سرائى را بخواست و به او سرگوشى سخنى گفت و خواجه‌سراى به سوى من آمده مرا بگرفت. مردم چون اين حالت بديدند بگريختند و خواجه‌سرايان درازگوش من [=خرم را] بگرفتند و مرا با رَسنى بسته مى‌كشيدند.) ص ٥٢
القصه، زباله‌كش فكر مى‌كند شايد بوى گندِ زباله‌ها بانوى زيبا را كه شايد حامله بوده است آزرده كرده كه خادمانش با او چنين رفتار تندی مى‌كنند. خادمان او را كشان‌كشان به خانه‌ى خاتون مى‌برند كه قصرى است كه توصيفش براى زباله‌كش ناممكن است!
(با خود مى‌گفتم در اين خانه چنان مرا عِقاب كنند [=كتك بزنند] كه بميرم و هيچ‌كس را از من آگاهى نباشد.)
اما درب این قصه بر پاشنه‌ی ديگرى مى‌گردد! خادمان اول او را به گرمابه‌اى مى‌برند كه در آن سه كنيز زيبا براى شتشوى او آماده‌اند. كنيزكان زباله‌كش را خوب مى‌شويند و لباس حرير به‌تنش مى‌پوشند و با گلاب معطرش مى‌كنند و او را به اتاق خاتونشان مى‌برند. خاتونِ زيباروى از هرچه خوردنى و نوشيدنى است فراهم آورده و كنيزكانش عود و عنبر مى‌سوزانند و به‌قدرى شراب به‌خوردش مى‌دهند كه مستِ مست مى‌شود. 
(پس از آن [خاتون] به كنيزكان اشارت كرد كه در يكى از غرفه‌ها خوابگاه بگسترند. آنگاه خاتون برخاسته دست مرا بگرفت و بدان غرفه برده و تا بامداد در آغوش يكديگر بخفتيم و هروقت كه او را به سينه مى‌كشيدم رايحه‌ى مُشك مرا فرو مى‌گرفت و مرا گمان اين بود كه در بهشت هستم.)
فرداى آن روزِ بهشتى، خاتون پنجاه دينار كه پول كلانى است به او مى‌دهد و مرخصش مى‌كند. غروب كه مى‌شود كنيزكى به سراغش مى‌آيد و او را دوباره پيش خاتون مى‌برد و برنامه‌ی شب قبل عينا تكرار مى‌شود؛ غذا و شراب و همبسترى با آن ماهرو، و پنجاه دینار هم دست‌خوش! اين کار، ناباورانه براى هشت شب متوالى ادامه مى‌يابد. آخرين شب هنوز با خاتون در رختخواب است كه:
(ناگاه كنيزكى دوان دوان درآمد و به من گفت: برخيز و به فراز بام شو. من برخاسته به فراز بام رفتم. در آن جا نشسته بودم ديدم آواز مردمان و صداى سم اسبان بلند شد. از بام به كوچه نظر كردم پسرى ماهروى بديدم كه سوار اسب است و در دست چپ و راست او غلامان، و در پيش روى او مملوكان [=بردگان] روان هستند. چون به در همان خانه رسيد پياده شد و داخل خانه گرديد. خاتون را ديد كه در سرير نشسته. پيش آمده در برابر خاتون زمين ببوسيد و دست خاتون را بوسه داد، ولى خاتون با او سخن نگفت و آن پسر به خاتون تذلل [=ابراز کوچکی] و تظلم همى كرد تا اينكه خاتون به سخن درآمد و با او صلح كرد و آن شب در نزد آن پسر بخفت. 
چون قصه به اينجا رسيد بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست.) ص ٥٥
نه من دل دارم شما را در خمارى بگذارم و مثل شهرزادِ قصه‌گو باقى قصه را به فردا بياندازم و نه شما مثل ملك‌شهربازِ جوان‌بخت حوصله‌ى انتظار كشيدن داريد! دنباله‌ی حکایت این است:
خاتون وقتى از همخوابگى با شوهر جوان و زيبايش خلاص مى‌شود يواشكى به سراغ زباله‌كشِ ما مى‌آيد و حكايت خود و شوهر جوانش را شرح مى‌دهد. مى‌گويد يك روز شوهرش از اتاق بيرون مى‌رود و برای مدتی برنمى‌گردد. خاتون فكر مى‌كند رفته است مستراح. سرى به مستراح مى‌زند ولى او را نمى‌بيند. به مطبخ مى‌رود و از يكى از كنيزك‌ها سراغ همسرش را مى‌گيرد. كنيزك او را به كنجى كه شوهرش در آن پنهان شده راهنمائى مى‌كند:
(ديدم با يكى از كنيزكان مطبخ درآميخته. پس چون او را در آن حالت ديدم سوگند بزرگ ياد كردم كه با كثيف‌ترين و پست‌ترين مردان درآميزم، و در آن روز كه خواجه‌سرايان ترا بگرفتند چهار روز بود كه من در طلب كسى مى‌گشتم كه كثيف‌ترين و پست‌ترينِ مردان باشد... ديگر مرا به تو حاجتى نيست. از پى كار خويش رو. هر وقت كه شوهر من با مطبخيان بخوابد من نيز ترا به همخوابگى اختيار كنم.)
زباله‌كش پول‌هائى را كه در آن هشت روز بهشتى از خاتون گرفته بود براى رفتن به خانه‌ى خدا خرج مى‌كند تا مستقما از خودِ خدا بخواهد كه: 
(شوهر آن ماهرو بار ديگر به سوى كنيزك مطبخى بازگردد شايد من نيز بار ديگر با آن پريزاد جمع آيم.)
جمله‌ى پايانی قصه از نظر من شاهكار پايان‌بندى يك قصه است. به يادتان مى‌آورم كه در آغاز قصه زائران زباله‌کش را نزد اميرحاج می‌آورند و امیرحاج به دلیل بی‌حرمتیِ زباله‌کش به خانه‌ی خدا دستور كشتنش را می‌دهد، ولى حالا حکایت این‌گونه پایان می‌گیرد:
(چون اميرحاج قصه‌ى آن مرد بشنيد او را رها كرد و با حاضران گفت: شما نيز در حق او از خدا درخواست كنيد!!) 

يك اشكال كوچك به شهرزادِ قصه‌گو بگيرم تا فكر نكنيد نگاه انتقادى به قصه‌گوئى‌اش ندارم!
خاتون پس از اين كه ديد شوهرش با كنيزك مطبخى در آشپزخانه درآميخته و قسم خورد كه با كثيف‌ترين مرد شهر بخوابد ديگر نبايد زباله‌كش را به حمام مى‌فرستاد و عطر و گلاب‌زده به رختخواب مى‌برد. اگر مى‌خواست پای قسم‌اش بایستد بايد مثل شوهرش كه بوى ته‌ديگِ سوخته بر موهاى مطبخى را به عطر گيسوى او ترجيح داده بود از بوى گند زباله‌كشِ ما لذت مى‌برد!
□◊□

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد