با یاد و خاطره تابناک رفیق توفیق وثوقی که گل خنده های نشسته بر لبان این عاشق سینه سوخته زحمتکشان، هیچ از یادم نمی رود.
کیست او که من نمیشناسمش
اما صدای آهسته اش
در گوشم طنین می اندازد
و سایه اش در صحاری شب
شولای آسمان را
پوشانده است
کیست او که من نمی شناسمش
اما نجوای اش
با دلم آشناست
نور مهتاب بر شامگاهم
می افشاند
*******
در گفتگوی عشق رازی نیست،
که نتوان فریادش کرد
آری من، در آغاز سحرگاه
به عشق رسیدم
و فریادش کردم
آنگاه دیدم،
برای ستاره هم می توان ترانه خواند
برای ماه، که گاه تنهایی اش را پنهان می کند
می توان ترانه خواند
برای سرزمینی که
بذر مردگان بی شمار پاشیده اند
می توان ترانه های نا سروده خواند
دیدم ترانه های او که نمی شناسمش
باغ خشک و سترون را
سبز و شکوفا کرد
دیدم، خودم دیدم،
آسمان را به غرش درآورد
آب های روان از بارش باران
زمین تشنه، را سیراب کرد.
از آن روست که؛
دنیا را، زیبا می خواهم
سرزمینم را، زیبا می خواهم
چون عشق، تاروپودم را گرفت
آری من در آغاز سحرگاه
به عشق رسیدم
و فریادش کردم.
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد