زن واردچادرشد.ازنفس افتاده وزيرلب به چهاركارگرسلام كرد. زانوهاش زيربارسنگين شكم برآمدهاش خم برداشت. خودراكنار چادركشيد، رو زمين پهن شد. پشتش رابه يكی از چوبهای كنار چادر تكيه دادوپاهاش راطاقبازدرازكرد.بقچهی كوچكش راكنارَش گذاشت.گريبان آرخالق صورتی مايل به قرمزش رابازكرد.دانههای درشت عرق گونههاش راشيارزد.باكف دست صورت و گريبانش رابادزد.دستهارالخت به پهلوهاش رهاكرد. سرش رابه چوب چادرتكيه داد.چشمهای عسلی خستهاش توحدقه دو-دو میزد.
چهاركارگرساختمانی هاج-واج خودرا جمع كردند،بانگاههای لبريزاز سئوال هم راپائيدند.كارگرميانـه سالی يك پياله رابا آب كتری نيمه شور كرد.چای پررنگی ريخت وباچندحبه قندجلوزن گذاشت.
زن پياله چای رابااخم نوشيد.عرق چهرهاش راكه چای داغ گلگونش كرده بود،با بال روسريش پاك كرد.دو بافهی زلف طلائيش از زير چارقدرو شانههاش رها شد.آنهاراجمع و زير روسری دسته كرد.بعدازرفع خستگی درد رهاش كرد.رنگ و رخ طبيعی خودرابازيافت.
زن بيست وپنج ساله مینمود.بور و اندكی كك – مكی بود.اگر شكم برآمدهاش نبود،قدش كشيده و سروسينه و شانههائی استوار داشت.رو به چهاركارگر،كه در مقابلش رو زمين زانو زده بودندف كردوگفت:
- من زن كاك مـرادم!…
كارگرهاباتعجب هم راپائیدند.زن نگاه پرسشگرانهاش راازكنارنگاه وصورت يك يك شان گذراندوگفت:
- خيلی دربدری كشيدم وپرس وجو كردم تاپيداتان كردم.شما پنج نفر شش هفت ماه پيش راهی مركز شدين.كاك مرادم به زندان افتاد.خرجيم تمام شده ديگر.میگويند توزندانه.آمدم تاهر طور شده ملاقاتش كنــم.تو اين شهر درندشت و دريای ماشين وآدم غيرازشماهيچ كس رانمی شناسم.انگار بچهمم داره دنيا مياد،فكر نمیكردم حالاها خبرم كنه. سربالائی راتاكنارچادركه آمدم دردتو شكم و سينهم پيچيد.جانم به لبم میرسيد،رهام كرد.درداول ازچاردردبود.دوباره برمیگرده.آه توبساطم ندارم كه باناله سوداكنم.اگرپيداتان نمیكردم سرنوشت نامعلومی داشتم. امشب فارغ میشم.بچهم رابه دنيا ميارم.حالم خوب ميشه.بچهم رابغل میكنم و ميرم سراغ ملاقات شوهرم.كاك مرادم میگفت كاك حيدر خيلی مرده.كدام يكی از شماكاك حيدره؟
حرف زن ناتمام ماند.پيچ وتابی توی شكمش،چهرهاش رادرهم پيچيد.كف دستهاش راروشكمـش گذاشت.نالهی زيری ازلای دندانهای درشتش بيرون زد.سر ش را به چوب چادر تكيه داد.مژگان طلائی بلندش چشمهای عسليش را پوشاند.
كارگرهادستپاچه شدندوبه بگومگو درآمدند.كاك حيدر دست زمخت و درشتش رارو سبيل پرپشتــش كشيدوگفت:
-عجب!پس ئی زن كاك مرادخودمانه!…
- وقت ئی حرفا نيست پهلوان،زن كاك مرادم كه نباشه …
- مهمانه.
كاك حيدرتكانی به يال وكوپال درشتش داد و بلند شد.بساط نهارو چای را جمع كرد.خاك كف چادررابايك گونی جارو كرد.تنهازيلوی خاكیرنگ وازچندجا سوراخ رادربلندچادرپهن كرد.يك تكه ابـــر دراز روزيلو انداخت.يك كهنهی رنگ باخته روابركشيد.
زن سينه خيزخودرارو تكه ابركشيد.بقچهاش رازير سرش گذاشت ودراز شد.كاك حيدرسه جوان راازچادربيرون برد و دور خود جمع كرد.دست تو يقهی خود كرد،كيسه كرباسی خاكی رنگی رابيرون كشيـــد.چند اسكناس لوله شده بيرون آوردوتودست يكی ازجوانهاگذاشت وگفت:
- روغن،تخم مرغ و نان میخری و تندی برمیگردی.
كاك حيدركيسه راتوی يقهاش رها كرد.جوان ديگرراكناركشيدوآهسته گفت:
- ميری چادركاك حنيف،همون كه توساختمون نيمه سازاون بالانگهبانه.زن شوباهردوادرمونی كه داره،ورميداری مياريش.
كاك حيدربه جوان سوم نزديك شدوگفت:
- توهم بيكارنمون،بيلتوورداروزمين پشت چادررو همواروصافش كن وآب بپاش.ازامشب بيرون میخوابيم
*
نصفههای شب بود.ماه شب چهارده درآسمان معلق بود.كارگرها كنارچادررو كيسه گونیهاكنارهم درازكشيده بودند.آه ونالههای زن خواب از چشمهاشان پرانده بود.صدای بگومگووتوصيههای زن كاك حنيف از پشت برزنت به گوش میرسيد.كاك حيدر بلندشدودرجانشست.خودراخم كرد.سرش رابه گوش كارگرهای جوان نزديك كرد،آهسته گفت:
-نكنه ازدهن كسی بپره كه كاك مراد به تیربسته شده!خودم بعداآروم آروم يه جوری حاليش میكنيم ….
جيغ زيرودرگلوگره خوردهی زن همراه بافرياد ممتـدنوزادازداخل چادر، حرف كاك حيدررابريد….
صدای زن كاك حنيف بلندشد:
- اففففـف!… راحت شــدی!… تــمام شـد!…عجب پسر درشتی!…
هنوز قرص تمام ماه نورافشانی میكرد!….
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد