ما را تپشِ سپيدِ خورشيد است.
در سينهی ما، ستارهها جاریست.
آن کيست که در زمانهی تاريک
تابندهترين پيام سوسن را
با ما، به ره سپيده میخواند؟
آن را دلِ بیقرارِ بيداریست.
پُر کن! همهی پياله را پُر کن!
بر ما، به نشاطِ مَی، بشارت دِه!
در جانِ جهان، سرودِ جاری باش!
ما را به شبِ غمِ سيهکاران
در سينه، هر آنچه هست، بیزاریست.
ديروز، درونِ دردها گم گشت.
امروز، به برگ برگِ ما، مرگ است.
فردا، همه در آينه، میبينند:
آن باغِ فروشکسته در پاييز
بیواهمه از شبِ زمستانیست.
درصبحِ صميمانهی رؤيايی
آن را که به جان، سلام بايد گفت
آن شادیِ سربلندِ کوبانیست.
۱۵ مهرماه ۹۳
reza.maghsadi1@gmail.com
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد