logo





اشکان از کنار مرگ ِ برگِ خزان

پنجشنبه ۱۷ مهر ۱۳۹۳ - ۰۹ اکتبر ۲۰۱۴

مجید خرمی

روی مبل نشسته خوابم برده بود .با صدا های زیادی که در گوشم می پیچید ،ناگهان از خواب پریدم ،صدای یکریز چند دختر فرشته وار می گفتند ،ما ترا دوست داریم دی جم ،پژواک این جمله انگار دور سرم می رقصید ،برای این که آوازشا ن را خا موش کنم ،گفتم من هم شما را دوست دارم ،دیگر آرام باشید .سکوت گسترده شد ،برخاستم خودم را در آینه حمام نگاه کردم ،روی تخم چشم راستم مثل سپیدهٔ تخم مرغ ،ژلهٔ لزجی با بهم زدن پلکم پولک وار با زی می کرد .گفتم بعد از پایان تابلو عاشقانه که رنگ زرد هم زیاد بکار برده بودم وده ساعت مدام گلبرگ رنگ روی گلبرگ مالیدم وبیهوش شدم ،شاید مرا از خانه دزدیده ،جایی بیرون برده آمپولی تزریق کرده ،پس آورده اند .
دست هایم را خوب شستم وچشم را زیر آب گرفتم ،پولک هنوز مانده بود .برگشتم در اتاق کارگاه به تابلو خیره شدم درپوستم نمی گنجیدم ،بعد روی تخت افتادم .روز اشتهایی نداشتم ،چای آسام تمام شده بود کمی زعفران درفنجان ریختم ،آب داغ رویش گرفتم شیرین مزه می داد .تمام روز در خانه ماندم ،شب بوی تندی منخرینم را آزار می داد سراغ رنگ روغن ها رفتم ،رنگ سیاه بوی بدی می داد ،فاسد شده بود به زباله دانی انداختمش .شب در تاریکی اتاق از پشت پنجره می دیدم چهره ای نقابدار به من خیره می نگریست ،نیم خیز که می شدم پنهان می شد .
خواب چشم مرا گرم نمی کرد ،صدای کشیدن چرخ گاری در پیاده رو تا طبقه دوم می آمد ،صدای سگ هاری هم افزوده شد .برخاستم به آشپز خانه که روبه خیابان بود ،از پنجره بزرگ بیرون را چشم چراندم ،چیزی ندیدم .
به خودم نهیب زدم ،دی جم می دانی این صدای ابلیس است باید کاری بکنی به اتاق بزرگ برگشتم ،باز چهره نقابدار رویت شد .مشت دست راستم را تا ساعد ،عمود بسمت نقاب گرفتم ومشت دست چپ را تا ساعد افقی همچون صلیب روی هم چسباندم .فریاد کشیدم مرگ بر تو نقابدار ! چهره محو می شد باز می گشت .
زمانی در این فضا می گذشت که رگبار باران مرا آرامش داد وخواب مرا ربود .فردا باز اشتهایی به ناشتایی نداشتم .باز چای زعفران سر کشیدم وخانه را مرتب کردم .بالای سرم یک کشیش مسن با همسرش زندگی می کردند .خانمش با یک کانال تلویزیون دولتی همکاری می کرد .ازمن یک تابلو کوچک خریده بودند .
قامت زنی بلند زیر سایبان یک درخت را کشیده بودم .خانمش عکاس هم بود ،از کارهای من عکس زیباگرفت وگفتند ما حاضریم فیلم مستندی درحین نقاشی کردن از تو ،آماده کنیم .یادم می آید سال اول آشنایی برای شب کریسمس من را دعوت کردند وشراب داغ نوشیدیم ،بقول آلمانی ها گُلو واین ، خیلی به هنر شیفته
بودند .تلفن خانگی ام بسته بود،سه هزارمارک بدهکار شرکت بودم ،خط را قطع کردم وماهیانه صد مارک می پرداختم .شب سوم از سقف صدا می آمد ،انگار صدای دختری بود که درباره من با کشیش حرف می زد بنظرم می رسید از ایران آمده بود .شبانه تا راه پله رفتم گوش دادم ،مشکوک شده بودم .تا زیرزمین خانه سه طبقه رفتم .در قفسه چوبی ردیف شراب چیده بودند .طبقه اول یک شرکت بنگا هی بود .در اصل کل خانه مال صاحب شرکت بود .این شراب ها را آن ها آنجا خوابانده بودند .بدنبا ل صدا بودم تا برگشتم وخسته وخرد خوابم برد .فردا به طبقه بالا ،خانه کشیش رفتم گفتم شما مهمان دارید .گفتند نه چرا ؟
گفتم همین جوری پرسیدم .پایین آمدم .برای خرید سیگار رفتم .بعد توی آ شپز خانه دراز روبروی دیوار نشستم وبا ضرب مورس به دیوار کوبیدم .صدای خانم آلمانی ،که پس از دو سال ازاو جدا شده بودم ،ازآن سوی دیوار بگوشم می رسید،جالب فارسی حرف می زد .پرسیدم ایفا ،تو کی فارسی یاد گرفتی ؟
گفت تو خودت به ما یاد دادی ،خندیدم من کجا یا د دادم ؟ صدای زن دیگری هم بگوش رسید ،گفتم شما کی هستید ؟گفت من هم سارا هستم ،هردوی ما فرشته هستیم و تو به ما فارسی یاد دادی ،هر رابطه ای با دوست وپدر وبرادر هم بخواهی ما برایت وصل می کنیم .
خندیدم وازاین امکان رابطه با جهان بیرون از این شهر کوچک شاد شدم .عصر بود در آشپزخانه راه می رفتم صدای تیزی درحلزون گوشم چرخید گفتم تو کیستی ؟ گفت مرا نمی شناسی ،تو دیشب به گور من آمدی، من حضرت علی هستم !گفتم من چگونه آمدم ؟گفت پرواز کردی واکنون گور من روزنی یافته که از آن روزن یک موش صحرایی بزرگ وارد شده وخرناسه می کشد ونمی گذارد روح من آرام باشد .با پرخاش حضرت علی به من گفت : توشیطان هستی ! گفتم من پول ندارم پرواز کنم وهر شب با ابلیس نقابدار می جنگم برگرد به گورت که صدایت گوشم را خراشید وسرم را پیچ دادم تا راحت شدم .بعد صدای یک بند زنی در گوشم وزید .گفت سوسن دریایی هستم تو مرا دوست داشتی ،شنیدم می توانی پرواز کنی؟
گفتم از کجا شنیدی ؟ گفت خودت به خوابم آمدی یک شعر بنام پرواز های من ،هم برایم خواندی .گفتم :
سوسن جان چرا دروغ می گویی من کی ترا دوست داشتم ،آن که در ماهشهر بود سوسن مستطابی بود، همبازی خواهرم مهناز ،اورا دوست داشتم .که آن سوسن با من بازی نمی کرد .برو سوسن جان!
صدا سوتی کشید ،گوشم به نرمای نوازشی رسید .
فردا شب ،پنداری بگوشم گوشی صوتی وصل است ،شنیدم صدای برادرم را می گفت: گوش بده دی جم ،آمدیم ترا با خودمان به آمریکا ببریم ،باید آرام آماده بشوی ،روی خط باش ! متوجه هستی ؟ گفتم آره کی می آیید ،شماکی می آیید ؟من اینجا خسته شدم ،دلم خوش است برادر دارم ،اگر نداشتم راحتتر بودم دیگر غصه ی دوری نداشتم با این گذرنامه هم که اجازه ورود به آن ینگه دنیا نمی دهند ،شاید شما بتوانید ویزایی بگیرید ومرا نزد خودتان ببرید .دیگر می توانیم با یاد مادر جوانمرگ خودمان ،به گرد هم این همه سال فراق وهجرانی را در اخگروآذر شومینه ،برقص شعله بسپاریم . خندید گفت : دی جم جان ! باور کن این بار دیگر برنامه درست است . ازآن شراب زردشتی هم که دوست می داری با درد ِ دُرد افقی ،خوابانده ایم .
گفتم امیدوارم این سفر سرنوشت من با شد .باشد صبوری می کنم تا پروازی بسوی جاذبه ی شما روزی داشته باشم .آ ه برادر جا ن ! هرجا هستی خوش با شی ،یادش بخیر سا ل ها گذشت وگذشت . . .
هفت شهر عشق را عطار گشت، ما هنوز اندر خم یک کوچه ایم ...
یاد داری برادر چند سالی پیش به چین رفتی ،سفر درستی بود ... سال پیش هم هرچه نقشه ریختی که به آلمان بیایی باز کار دل تمام نشد .امسال هم که پس از عمری ،به سرزمین مادری سری زدی وبه آمریکا باز می گردی ... برادرجان برای این پرواز تو ،عاشقانه شادمانم ،دل من هم آنجاست ...
اما بگذار بگویم باید اینجا هم فرود می نشستی ،در فرودگاه فرانکفورت چرا که نه ؟ چون اینجا سفر نداری ،دل من هم نمی کشد غبار افسوس خانه را ،بروبم .
انگشت اشاره ام را بجانب تو می گیرم ،می دانی می خواهم چیزی بگویم ،اما پیش از آن دوست دارم انگشت اشاره ام را به دندان با گزه ای نازک بگیرم وبگویم :
می دانی باید بگویم ،سوقات مرا ،سهم مرا نگهدار .باید در یک پاییز به سرخی انار بنوشیم .
در همین پاییز زیر نم نم بارانش ،با شعر وشراب ،اشکا ن ازکنار مرگ برگِ خزان ،آرام بگذریم ،آری یادت نرود . . . روی برگ های زرد بیاد مادر جان وپدرجان ،شراب سرخ بپاشیم ...

مجید خرمی
هفت اکتبر دوهزارو چهارده
فرانکفورت ...

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد