من از آن دیارم و از آن خاطراتی دارم .
آنجا به دنیا آمده ام ، مثل دیگران .
مادری دارم و خانه ای با پنجره های فراوان.
برادرانی دارم ، دوستانی و زندانی سرد با یک دریچه .
و موجی که مرغان دریايی اش ربوده اند .
چشم انداز ویژه ای دارم ، و علف های هرزه .
قرص ماه را دارم که در وصف نمی گنجد ،
و روزی پرندگان ،
و درخت زیتونی جاودان .
بر آن خاک گذشتم ، پیش ازآن که شمشیرها فرو روند بر جسدی که به سفره درآید .
من از آن دیارم .
آسمان را به مادرش برمی گردانم ، آنگاه که برایش می گرید .
و می گریم تا تکه ابری که می آید مرا بشناسد .
آموختم همه آنچه که باید در دادگاه خون گفته شود ،
تا ٌ عرف جاری ً را در هم شکنم ،
آموختم همه آن کلام را و از هم جدا جدا کردم تاکلمه ای یگانه بسازم ،
یعنی : وطن !
_________________________
« شهید ترانه » م.درویش
صلیب را به دیوار به بالا کشیدند ،
و زنجیر را زدستم رها .
ضربه های تازیانه بود و مشت ولگد .
صدائي زوزه کشان گفت : ای ، تو !
آماده مرگ باش !
و با نهیبی وحشیانه فریاد زد :
رهایت می کنم، گربر بارگه ام ،دو بار سجده کنی !
و با شرمساری ، دو با ر ، بر دستم بوسه زنی !
یا ...
بر دارت می کشم !
شهید ترانه ...و آفتاب !
نخستین کسی نیستم که تاج خار بر سر دارم
تا به آن دختر سبزه بگویم : گریه کن !
ای که با همه وجودم ، دوستت دارم ،
و نام ات بر لبان تشنه غبار آلوده ام جاری است...
- چون مزه شراب کهنه در خمره !
نخستین کسی نیستم که تاج خار برسر دارم
که بگویم : گریه کن !
شاید که صلیبم زین اسبی شود ،
و خار آغشته به خون و شبنم بر پیشانی ام ،
برگ درخت بو !
و آخرین کسی نباشم که گوید :
با جان ودل به استقبال مرک می شتابم !
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد