آهویِ نگاهِ تو سکوتست وُ هیاهو
این رازِ نهانی به من وُ حیرتِ شب گو
در شب چو چراغی تو برآیی همه زیبا
یک شب که نباشی چه کُنَد دیدۀ بی سو
شب را که عزیزست برای دلِ عاشق
بی دیدنِ رویِ تو نیَرزَد گُلِ جادو
تو ماهِ قشنگی وُ سبو از نفس ات مَست
روبندۀ ابر از تو چه خواهد گُلِ مَه رو!
جز گریۀ بسیار ندارد رهِ دیگر
اَبرِ حسد از دست رَوَد در بَرَت آهو
در بارشِ یکریز وُ پریشانیِ پایان
در پیشِ تو جان داده وُ از خود خبرش کو
این ست سزا آنکه تو را چهره نهان داشت
در نیستیِ خویش زَنَد بانگ که: من نیست مگر او
شب ها که جهان غوطه زَنَد در دلِ رؤیا
رؤیایِ تو می بیند وُ دلشادِ تو گُل رو
آن کس که تو را یافت مُعَطر شود از عشق
جانش همه رؤیا وُ وجودش همه گُل بو
مانندِ غریبی که رسَد در بَرِ دلدار
اندوهِ سفر می بَری از بالِ پرستو
محبوبۀ نازم نپذیرد دلِ گُلدان
در دشتِ شب آزاد برآید گُلِ شب بو
آهویِ نگاهت شده صیادِ دلِ من
خوش باد شدن بسته به آن سلسله گیسو
2014 / 9 / 17
http://rezabishetab.blogfa.com
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد